Mar 232012
 

بازرگانی را شنيدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتكار. شبی در جزيره كيش مرا به حجره خويش آورد. همه شب نيازمند از سخنهای پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين . گاه گفتی: خاطر اسكندريه دارم كه هوايی خوش است. باز گفتی: نه، كه دريای مغرب مشوش است؛ سعديا، سفری ديگر در پيش است، اگر آن كرده شود بقيت عمر خويش به گوشه بنشينم. گفتم: آن كدام سفرست؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چين كه شنيدم قيمتی عظيم دارد و از آنجا كاسه چينی به روم ارم و ديبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگينه حلبی به يمن و برد يمانی به پارس و زان پس ترك تجارت كنم و به دكانی بنشينم. انصاف، ازين ماخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی، تو هم سخنی بگوی از آنها كه ديده‌ای و شنيده. گفتم:

آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور

پی‌نوشت: حالا حکایت ماست…

 Posted by at 12:55 pm

  One Response to “وصف‌الحال”

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)