Sep 222012
 

آنها روبروی هم بودند. پشت سرِ شوهرخاله در بود و پشت سرِ یارومیل رادیو، بطوری که یارومیل حس می‌کرد به یک جمعیت صدهزار نفری پیوسته، و حالا طوری با شوهرخاله‌اش حرف می‌زد که انگار صدهزار نفر دارند با یک نفر حرف می‌زنند…

«و من همیشه می‌دانستم که تو یک سوء‌استفاده‌چی هستی و طبقه‌ی کارگر بالاخره گردنت را می‌شکند.»

یارومیل این جمله را با خشونت بیان کرد، و در واقع، بدون فکر کردن؛ با این حال، ارزش این را دارد که لحظه‌ای درباره‌اش تامل کنیم: او از کلماتی استفاده کرده بود که آدم می‌توانست غالبا در جراید کمونیستی بخواند و یا بیشتر اوقات از دهان سخنرانان کمونیست بشنود، همان‌هایی که او تا به حال از آنها متنفر بود، همانطور که از تمام جملات کلیشه‌ای متنفر بود. همیشه به این توجه داشت که قبل از هر چیز، او شاعر است و در نتیجه، با اینکه بحث‌های انقلابی می‌کرد، نمی‌خواست زبان خودش را کنار بگذارد. و حالا او داشت می‌گفت: طبقه‌ی کارگر گردنت را می‌شکند.

بله، چیز عجیبی است: در یک لحظه‌ی هیجان (در لحظه‌ای که شخص ناخودآگاه کاری می‌کند و یا منِ واقعیِ او خودش را همانطور که هست نشان می‌دهد)، یارومیل زبان خودش را کنار گذاشت و ترجیح داد سخنگوی شخص دیگری باشد. و نه تنها این کار را کرد، بلکه خیلی هم از این کار خوشش آمد؛ حس می‌کرد جزو جمعیتی با هزار سر است، و او یکی از هزار سر این اژدهای مردمی است که به جلو می‌رود. این صحنه در نظرش باشکوه آمد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۳۷-۱۳۸ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:33 pm

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)