Aug 252013
 

تهران روبرویم گسترده شده است و آرام‌آرام از خواب بیدار می‌شود. روی نیمکتی نشسته‌ام، پاهایم را دراز کرده‌ام روی نیمکت مقابل و در افکار خودم غرق شده‌ام… چند دختر و پسر کمی آنطرف‌تر سر و صدای زیادی راه انداخته‌اند. همینطور که سرم را به دست راستم تکیه داده‌ام فال‌فروشی جلو می‌آید و می‌خواهد فالی بخرم. به هیچ‌وجه حال و حوصله‌ی فال خریدن ندارم… دارد می‌رود که صدایش می‌کنم و شیرینی و خرما تعارفش می‌کنم. تشکر می‌کند و می‌رود. حس خوبی دارم که یادم بود چیزی تعارفش کنم…

همینطور که در احوالات خودم هستم، کم‌کم حرف‌های جوان‌ها نظرم را جلب می‌کند. سن‌شان زیاد نیست، شاید ماکسیمم بیست سال داشته باشند. کلمات و عباراتی که در خطاب قرار دادن همدیگر استفاده می‌کنند خوشایندم نیست. محتوای حرف‌هایشان هم. انتظار ندارم (نداشتم؟) که دخترها و پسرها اینطور با هم حرف بزنند. فقط بی‌ادبی کلام‌شان نیست که آزارم می‌دهد. غیر از آن اینکه هیچگونه احترامی، هواداری‌ای و ظرافتی هم در حرف‌هایشان نمی‌یابم، ناراحتم می‌کند. خیلی زمخت، بی‌روح و مهم‌تر از آن بی‌محتوا صحبت می‌کنند… البته دفعه اولی نیست که از رفتار جمع‌های اینچنینی جوان‌ها تعجب می‌کنم ولی هیچوقت اینطور در کلام‌شان دقیق نشده بودم…

یکی-دو روز بعد یاد حس‌هایی افتادم که سال قبل در یک بعد از ظهر پاییزی در تهران به من دست داد. همان موقع که چیزهایی در مورد حس‌هایم بعد از بازگشتن به ایران می‌نوشتم، چند خطی هم در این‌باره نوشته بودم:

«چیزی که می‌خواهم بگویم یک دریافت حسی است که قائدتا باید بشود با بررسی آمار یا اجرای نظرسنجی‌ای تایید یا ردش کرد. این حسْ سرِ چهار راه ولی‌عصر، هنگام غروب، وقتی هوا تقریبا تاریک شده بود و جمعیتِ انبوه از سر کار و فعالیت روزانه به خانه بر می‌گشتند، به من دست داد. قبلا هیچوقت چنین چیزی را اینگونه حس نکرده بودم. جمعیت به طور انفجاری‌ای زیاد بود و حرکت آدم‌ها به کندی و همراه با اصطکاک ادامه داشت. در این میان، در وسط این جمعیت و در جایی که می‌شد با آدم‌ها چشم‌درچشم شد احساس کردم رابطه‌ی زن و مرد در ایران به هیچ وجه «نرمال» نیست. حس کردم به جای درک و فهم متقابل، دیواری از بدبینی، عدم درک، و توقع بی‌جا بین دو جنس وجود دارد و در حال رشد است. خیلی به ندرت زوجی را در کنار هم دیدم. آدم‌ها یا تنها بودند یا در گروه‌های تک‌جنس. در این بین هم اگر تک و توک دختری با پسری یا زنی با مردی بود، خیلی نشانه‌ای از محبت و دوستی و تفاهم در بینشان ندیدم؛ ندیدم که یعنی حس نکردم. اینکه این حس‌ درست است یا نه را نمی‌دانم، اصراری هم بر درستی‌اش ندارم. به همین علت این را نوشتم که ببینم آیا آدم‌های دیگر حس مشابهی کرده‌اند یا من دچار دریافت اشتباهی شده‌ام‌…»

حالا که مدتی از آن زمان گذشته می‌بینم که چقدر همان دریافتی که در روزهای اول داشتم درست بوده است. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، آدم‌ها با خود چه فکر می‌کنند، چه رویاهایی در سر می‌پرورانند، از زندگی و از رابطه مشترک چه می‌خواهند که کار به اینجا کشیده؛ که «زن» و «مرد» دیگر دوست و همراه هم نیستند، در یک رقابت و دشمنی پنهان گرفتار شده‌اند و هدف هریک «سوء استفاده» از طرف مقابل است*. چطور می‌شود این تب و مالیخولیا را کم کرد؟ چطور می‌شود وسط این آشفتگی حرف از تجربه‌های غنی‌تر زد و نظر آدم‌ها را به آن جلب کرد؟ نمی‌دانم!

*: قائدتا دارم کلی صحبت می‌کنم. مطمئنا بسیاری هستند که خیلی هم خوب و عاشقانه زندگی می‌کنند. ولی به نظرم اوضاع عمومی جامعه در این مورد اصلا خوب نیست.

 Posted by at 9:00 pm

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)