Jul 152021
 

شغل اصلی من تحقیق و تدریس است و در ایران زندگی می‌کنم. همین چند کلمه را کنار هم بگذارید احتمالا نشان از این است که به مباحث مربوط به توسعه علاقمند خواهید بود. اگر هم علاقمند نباشید، به دلیل مسایل و مشکلات مختلف کاری و زندگانی، حداقل درگیر آن هستید!

به عنوان کسی که با علم، پژوهش و فناوری سروکار دارد و هر روز با افراد با استعداد و توانای زیادی در ارتباط است، علاقمند هستم که پاسخ سوال‌هایی مانند اینکه «چرا توسعه نیافته‌ایم»، «راه توسعه کشور ما چگونه باید باشد» و «ما چه کمکی می‌توانیم برای تسهیل و تسریع این فرایند انجام دهیم» را بیابم.

توسعه یک فرایند پیچیده و چند وجهی است که بر بستر فرهنگ، اجتماع، اقتصاد و موارد مشابه اتفاق می‌افتد. به همین دلیل نمی‌شود در مورد توسعه صحبت کرد و کاری به سیاست، اقتصاد، فرهنگ، مسایل اجتماعی و مانند آن نداشت.

در همین راستا و بیشتر به عنوان یک آرشیو شخصی، تصمیم گرفتم که در تلگرام یک کانال دیگری غیر از کانالی که داشتم ایجاد کنم تا مطالبی که به نظرم در مورد توسعه، اقتصاد، سیاست و فرهنگ مفید یا جالب هستند را در آن قرار دهم. به امید اینکه نسل‌های بعدی ما کمتر دغدغه سوال‌هایی که در بالا مطرح شدند را داشته باشند.

خوشحال خواهم شد اگر شما هم به چنین مباحثی علاقمند هستید این کانال را دنبال کنید و آن را به دوستان‌تان معرفی نمایید.

 Posted by at 11:53 pm
May 132021
 

یکی از روش‌هایی که در زندگی بسیار به من کمک کرده و چند بار از مهلکه‌هایی اساسی نجاتم داده است این بوده که در بزنگاه‌هایِ تصمیم‌گیری سعی کرده‌ام به نحوی (حالا با فکر کردن، مشورت گرفتن یا بررسی زندگی‌های مشابه) آخر آن مسیر و آن تصمیم را تصور کنم. بعد نگاه کرده‌ام که آن آدمِ انتهای مسیر را دوست دارم یا نه، و اصلا نتیجه همان بوده که علاقمند بودم اتفاق بیافتد یا نه.

بسیار پیش می‌آید که انتخاب‌ها در زمان حال خنثی و معصوم به نظر می‌رسند یا حداقل چندان خطرناک نمی‌نمایند. به همین دلیل هم بسیار پیش می‌آید که با سهل‌انگاری یا خودفریبی خطر می‌کنیم. در صورتی که اگر انتهای مسیر را ببینیم، ممکن است حتی جرات فکر کردن به چنین انتخاب‌هایی را هم نداشته باشیم.

 Posted by at 4:22 pm
Apr 262021
 

Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And think of all the great things we would do

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
For we were young and sure to have our way
La la la la la la …

Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I’d see you in the tavern
We’d smile at one another and we’d say

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
La la la la la la

Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
La la la la la la …

Through the door there came familiar laughter
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we’re older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
La la la la la la …

 Posted by at 1:23 am
Jan 292021
 

محسن نامجو را دوست دارم. شاید بیشتر از این جهت که او برای من یادآور بخش‌های شوریده و شیدای وجود خودم است. شاید هم مرا جذب می‌کند چون راه‌هایی یافته که شوریدگی‌ها و غلیان‌های جمعی ما را بیان کند. او (بر خلاف بسیاری)‌ این خلاقیت و جرات را داشته که ناآرامی‌های وجودش و جامعه‌ای که در آن رشد کرده است را در قالب تجربه‌هایی جدید به موسیقی و هنری متفاوت تبدیل کند. احتمالا این خلاقیت و جرات هم او را دوست‌داشتنی و احترام‌برانگیز می‌کند.

امروز به طور اتفاقی اجرایی که اسفند سال ۹۸ به همراهی ارکستر سمفونیک استکهلم داشتند، با نام سمفونیک ادیسه ۲۰۲۰، را در یوتیوب دیدم. با اینکه اکثر قطعات را قبلا شنیده بودم، این اجرای حدود یک ساعت و نیمی مرا محو خودش کرد. قطعاتی که اجرا می‌شد، علاوه بر زیبایی ذاتی‌ای که داشتند، برای من یادآور گذشته هم بود و خصوصا من را به سال‌های دوره‌ی دکترا می‌برد، به زمانی حدود ۱۰ تا ۱۵ سال قبل. با دیدن اجرای ارکستر و نمایش متفاوت نامجو حین خواندن، از غوطه‌ور شدن در حالتی ناخودآگاه که طعم آن سال‌های دور را داشت، حس خوبی داشتم و واقعا لذت می‌بردم.

نامجو در ارایه متفاوت و برداشتی آزاد از موسیقی و ادبیات کلاسیک ما عالی کار می‌کند. در این ارکستر ترکیب سازهای غربی، تنظیم مدرن و اجرای نامجو واقعا تحسن‌برانگیز از کار درآمده است. به نظرم اما علت اینکه همه این بنا باشکوه به نظر می‌رسد این است که این آثار بر بستر ادبیات غنی و مفاهیم فرهنگی متعالی و پیچیده‌ای خلق شده که در طول زمانی طولانی صیقل یافته و رشد کرده است و غول‌هایی چون حافظ و مولوی و سعدی و بسیاری دیگر آن را خلاقانه بسط داده‌اند. این شکوه و عظمت برایم دوست‌داشتنی و احترام‌برانگیز است!

 Posted by at 1:39 am
Nov 152020
 

افرادی که از روش‌های مافیایی برای پیشبرد کارهای‌شان استفاده می‌کنند همیشه سعی دارند اینطور القاء کنند که امور آنطور که آن‌ها می‌خواهند پیش می‌رود و غیر از خواست آن‌ها اتفاق دیگری نخواهد افتاد. این یکی از شگردهای آن‌ها برای جهت‌دهی به امور است. ولی واقعیت این است که در عمل امور همیشه مطابق خواست آن‌ها پیش نخواهد رفت، خصوصا اگر باقی افراد به این شگرد آن‌ها توجه داشته باشند و «هیاهوی» آن‌ها را نادیده بگیرند. کلا این جماعت «مافیاطور» آدم‌های حقیری هستند، اگر بدانیم!

 Posted by at 11:33 pm
Aug 192020
 

دنیا بسیار کوچکتر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم! حتی اگر بخواهیم کاملا منفعت‌طلبانه عمل کنیم، به نفع‌مان است که اخلاقیات را مد نظر داشته باشیم. بی‌اخلاقی‌های‌مان خیلی سریع‌تر از آنچه تصور می‌کنیم، گریبان‌مان را خواهند گرفت و توی صورت‌مان خواهند زد.

 Posted by at 12:02 am
Jul 272020
 

I would highly recommend watching the movie Genius by Michael Grandage. To me, it has a very touching story. Also, as a university professor, I believe Genius has a lot to offer to help and guide talented and creative people through the journey they have to take in their life.

In the following, I’ve brought some of the quotes I liked from the movie.

Thomas Wolfe: So I’ve disappointed you yet again.

Maxwell Evarts Perkins: Yes, very much.

Thomas Wolfe: Well, I’m sorry I’m not decent enough for your fine dinner parties and your fine friends. But before you drag me out to the woodshed, I think you ought to look at who’s giving the lesson. Am I supposed to grow up like you?

Maxwell Evarts Perkins: No, Tom, but you’re supposed to grow up.

Genius

Maxwell Evarts Perkins: God help anyone who loves you, Tom. Because for all your talk and all your millions of beautiful words, you haven’t the slightest idea of what it means to be alive. To look into another person’s eyes and ache for him. I hope someday you will. And then maybe all your words will be worth five of Scott’s.

Genius

Thomas Wolfe: [Max reading Tom’s deathbed letter] Dear Max, I’ve got a hunch, and I wanted to write these words to you. I’ve made a long voyage and been to a strange country, and I’ve seen the dark man very close. And I don’t think I was too much afraid of him. But I want most desperately to live. I want to see you again. For there is such an impossible anguish and regret for all I can never say to you, for all the work I have to do. I feel as if a great window has been opened on life. And if I come through this, I hope to God I am a better man and can live up to you. But most of all, I wanted to tell you, no matter what happens, I shall always feel about you the way I did that November day when you met me at the boat and we went on top of the building and all the strangeness and the glory and the power of life were below. Yours always, Tom.

Genius
 Posted by at 9:14 pm
May 282020
 

عمر درخششی است و حضور دمی بیش نیست و ملازمت یاران به‌سان چشم بر هم زدنی! نیز بدان که ما فقط نظاره‌گریم و مقصد ندانیم و جز دعا و تسلیم کاری نتوانیم…

 Posted by at 2:28 am
Apr 282020
 

بامداد دوشنبه (۸ اردیبهشت ۱۳۹۹)، سومین سحرگاه ماه رمضان، هنوز یک ساعتی مانده بود تا برای سحری خوردن بیدار شوم. خوابم نمی‌برد. از بی‌حوصلگی دست بردم به موبایلم و از حالت پرواز درش آوردم. سیدحسین خبری را فرستاده بود که خشکم زد! آقای پیرانی فوت کرده بود. باورم نمی‌شد… مدتی بود که خیلی حال خوشی نداشتم. چند روز قبل‌تر که دیگر خیلی جان‌به‌لب شده‌بودم، از ذهنم گذشت که خبری از آقای پیرانی بگیرم و چقدر خوب می‌شود اگر بشود و بتوانم صحبتی با او کنم. بغضم ترکید… از این فرصتی که از دست رفته بود و از این دیداری که ای‌کاش زودتر به صرافت افتاده بودم و انجامش می‌دادم. و خیلی ناراحت شدم که چرا در این سال‌ها اینقدر کم سراغ او را گرفته بودم.

تصاویر محو و مبهم خاطرات گذشته به سرعت از خاطرم می‌گذشتند. راهنمایی بودیم یا دبیرستان، دقیق یادم نیست. یک روز برای مراسم ختم پدر آقای پیرانی به یکی از مساجد اطراف مدرسه رفتیم. راه دور نبود و پیاده رفتیم. در بخشی از مراسم خود آقای پیرانی صحبت کرد. داستانی درباره قرار شخصی با عزرائیل تعریف کرد. قرار بود عزرائیل قبل از فوت شخص به او خبر دهد و … و بعد نتیجه گیری کرد که رفتن عزیزان‌مان همان خبری است که منتظر آن هستیم و تلنگری است که یادمان باشد دیر یا زود نوبت ما هم خواهد شد. حدود بیست و اندی سال از آن روز گذشت و آقای پیرانی با رفتنش حسرتی در دل‌های‌مان گذاشت. و آن صحبتش یادآور اینکه کم‌کم نوبت ما هم فرا می‌رسد…

سال سوم راهنمایی که بودیم آقای پیرانی به ما ترجمه و تفسیر قرآن درس می‌داد. اول کلاس که می‌آمد، ما یک تعدادی بچه زبان‌نفهم بودیم که سر و صدا می‌کردیم و انگارنه‌انگار که معلم وارد کلاس شده‌است. جلوی کلاس می‌ایستاد و سرش را پایین می‌انداخت و آنقدر صبر می‌کرد که خودمان خجالت بکشیم و ساکت شویم. بعد با صدایی آرام و متین شروع به صحبت می‌کرد. همه چیزش خاص بود. رفتارش خاص بود. همینطور لباس پوشیدنش که معمولا یک لباس یکدست سفید می‌پوشید و گیوه به پا می‌کرد. حرف زدنش و آرامشش که خیلی به دل می‌نشست. لبخندش را نمی‌شد دوست نداشت. با حوصله برای بچه‌های وقت می‌گذاشت. شاید همین ویژگی‌های یکتایش بود که بعد از این همه سال که نگاه می‌کنم، می‌بینم اینقدر بر روی ما تاثیر گذاشته است. شاید نتوانم دقیقا بگویم چه چیز او بود که اینقدر دوست‌داشتنی‌اش می‌کرد. مطمئن نیستم، شاید شخصیتش به گونه‌ای بود که مثل کوهی محکم و آرام در این دنیای پرازدحام و بی‌بنیان به آدم یک طورهایی حس آرامش و یقین را منتقل می‌کرد.

یک بار دیگر، وقتی که راهنمایی بودیم، احتمالا همان وقتی که سوم راهنمایی می‌رفتیم، جمع‌مان کرد در کتابخانه مدرسه و برای‌مان صحبت کرد. جزئيات صحبتش را یادم نیست، شاید مهم هم نباشد که دقیق یادم بیاید چه گفت، ولی حضور کلماتش را در وجودم بعد از این همه سال حس می‌کنم. برای‌مان در مورد این صحبت کرد که دیگر وقت آن شده است که بزرگ شویم و به یک سری مسایل جددی‌تر فکر کنیم… شاید وقت آن شده است که از دنیای کودکی‌مان بیرون بیاییم و رشد کنیم… رشد…

بابک می‌خواست برود و با او صحبت کند. زنگ ورزش بود یا اینکه همینطوری کلاسی را نرفتیم، درست یادم نمی‌آید. رفتیم سال ورزش مدرسه و کلی با آقای پیرانی صحبت کردیم. باز بپرسید که چه پرسیدیم و چه گفت، چیز دقیقی به یاد ندارم. ولی شیرینی آن گفتگو هنوز بعد از حدود بیست‌و‌پنج سال برایم تازه است و فقدانش و فرصت‌هایی که همه این سال‌ها با سهل‌انگاری از کنارش گذشته‌ام دلم را به درد می‌آورد. جان کلامی که از آن گفتگو یادم مانده این است که هرکاری می‌کنید حتما آموختن یک هنر را در زندگی‌تان دنبال کنید. سال‌ها بعد که فرصتی دست داد تا مقداری عکاسی کنم همیشه این توصیه‌اش گوشه‌ی ذهنم بود… راستی بابک کجای دنیا دارد چه غلطی می‌کند؟! از صحبت‌های آن روز چیزی به یاد دارد؟!

بعد از مدت‌ها در عروسی محمد، آقای پیرانی را دیدم. شهریور ۹۲ بود. با بهزاد و امید و دکتر قرار گذاشتیم و چند روز بعدش رفتیم دیدن‌اش و غروب به یادماندنی‌ای رقم خورد. در یک ایمیلی که مدتی بعد برای او فرستاده بودم نوشته بودم که «امیدوارم بی‌معرفتی نکنیم و این دیدارها مداوم باشند»… و حقیقتا دلم به درد آمد ‌که دیدم در روزمرگی‌های زندگی گم شدم و بی‌معرفتی کردم!

خدا به او عزت داد که «معلمی» کند و به گونه‌ای این کار را انجام دهد که بعد از رفتنش، بعد از این همه سال، آه از نهاد دوستان و شاگردانش بلند شود. برای من مایه افتخار بود، که هرچند برای مدتی اندک، شاگردش بودم. امیدوارم که در آن دنیا هم عزت بی‌کران داشته باشد. یادش برایم همیشگی و تاثیرش بر من پایدار است.

 Posted by at 2:09 am
Mar 202020
 

روزنامه شریف یک مصاحبه خواندنی با رضاامیرخانی انجام داده که دوست داشتم‌اش. در ادامه چند جمله‌ را از متن به صورت پراکنده (ولی با رعایت ترتیب ظهور در متن اصلی) نقل می‌کنم.

———-

«بله. در حد توانش، در حد دوروبر خودش، در حد خیلی کم. من هرچه پیرتر می‌شوم می‌فهمم که تأثیرم خیلی کم است ولی اتفاقا به همین تأثیر کم امیدوارتر و به یک معنا نسبت به آن غیورتر می‌شوم.»

———-

«اگر ما درست جلو رفته بودیم، مسئله ما دیگر کارآمدی نبود. وقتی کارآمدی وجود داشته باشد، هیچ کسی بهش فکر نمی‌کند. فقدان کارآمدی است که باعث می‌شود همه بهش فکر کنند. فرض بفرمایید مثلا ویروس کرونا در ایران نباشد، ما راجع به بهداشت اصلا سوالی نداریم، وقتی گرفتار می‌شویم به این فکر می‌کنیم. چقدر خوب بود که گرفتار نمی‌شدیم تا سوالات عمیق‌تری مطرح کنیم.

کارآمدی می‌توانست چیز مهمی نباشد در ذهن ما. به این معنا که می‌توانستیم مطمئن باشیم که نیروهای کارآمد داریم و برویم به مسائل جدی‌تر فکر کنیم. امروز اگر کسی از بحث‌های تمدنی و مثلا ارجحیت تمدن شرقی بر غربی صحبت کند، کسی توجه خاصی نشان نمی‌دهد. الان اصلا مسئله مردم این حرف‌ها این نیست. کسی الان به تمدن فکر نمی‌کند. انگار سوالات‌مان نازل‌تر شده. اگر کارآمدی حل می‌شد، وقت داشتیم به سوالات جدی‌تر فکر کنیم.»

———-

«امروز همه ما می‌دانیم که حکمرانان کشور پیر هستند ولی هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم که از این حکمرانان پیر که جای پدران ما و پدربزرگان ما هستند، تقاضا کنیم کمی عقب‌تر بشینند تا دیگران بیایند. ولی این جوان‌گرایی فعلی که می‌بینیم، واقعی نیست. اینها کسانی نیستند که واقعا کار کرده باشند و پله پله بالا آمده باشند.

انگار ما داریم با خودمان شوخی می‌کنیم. ما یک ساختار خیلی محکم قدرت داریم، مدیرعاملش سرجایش هست، هیئت مدیره‌ سرجایش هست و… اما داریم آبدارچی‌ها را جوان می‌کنیم! تا دیروز آبدارچی هفتادساله داشتیم و حالا آبدارچی سی ساله…»

———-

«بدون شک مسئله هواپیما. مسئله هواپیما از بقیه تلخ‌تر بود. برای اینکه ما در آن مقصر اصلی هستیم. حتی مسئله شهادت حاج قاسم برای من اینقدر تلخ نیست؛ اصلا تلخ نیست. سرنوشت حاج قاسم روشن بود و برای حاج‌قاسم حتما خیر بوده این سرنوشت. اما در ماجرای هواپیما خدا طوری با ما حرف زد که یک‌چیزهایی را بفهمیم و امیدوارم که بفهمیم… ابتلایی بود که به وسیله آن خدا با ما حرف زد. خدا با ما حرف زد که یادمان باشد این هم هست.»

———-

و این جملات در بخش دعای آخر به نظرم نکته بسیار کلیدی‌ای را بیان می‌کنند:
«امیدوارم سال جدید سالی باشد که همه ما به جای غر زدن به مسئله‌هایمان فکر کنیم. روزهای قرنطینه یک فرصت فوق‌العاده‌ است برای اینکه پروژه تعریف کنیم برای خودمان. به نظر من کسی که در زندگی‌اش پروژه نداشته باشد، زندگی نمی‌کند.»

 Posted by at 9:19 pm