Nov 282011
 

مدتیه می‌خوام در مورد «پدرسوخته» بودن شبکه بی‌بی‌سی چیزی بنویسم (شرمنده بابت این توصیف، ولی این محترمانه‌ترین صفتیه که به ذهنم می‌رسه)! عملا موفقیت ایران در مسابقات والیبال باعث شد که این پست  رو بنویسم.

چند وقت پیش یکی از دوستانم تو فیسبوک استتوسی تو این مایه‌ها گذاشته بود:

گزیده‌ای از تیتر خبر‌های مربوط به ایرانی‌‌های خارج از ایران در سایت بی‌بی‌سی فارسی:
صدور حکم اعدام برای پنج ایرانی در امارات؛
اعدام برای سه ایرانی در مالزی به جرم قاچاق مواد مخدر؛
نروژ بازگرداندن اجباری ۴ پناهجوی ایرانی را آغاز کرد؛
ماموران اطلاعاتی ایران در آلمان فعال هستند؛
ممنوع‌الخروجی خبرنگار صداوسیما در ایتالیا لغو شد؛
خودسوزی یک پناهجوی ایرانی در هلند؛
بازداشت اعضای باند ایرانی قاچاق مواد روانگردان در مالزی.

و بعد بعضی‌ها نتیجه گرفته بودن که چقدر ایرانی‌ها آدم‌های مزخرفی هستن که هر جای دنیا می‌رن افتضاح بالا می‌آرن. من اینو که دیدم داشتم از عصبانیت به خودم می‌پیچیدم؛ اون هم به دو دلیل! اول اینکه این شبکه بی‌بی‌سی چقدر حواسشونه دارن چیکار می‌کنن؛ و دوم اینکه چقدر ما حواسمون نیست دارن چه بلایی سرمون می‌آرن.

دقیقا یادم نیست، ولی چیزی حدود شش ماه تا یک سال پیش بود که یه روز -مثل اون وقتایی که آدم یهو یه چیزی براش روشن می‌شه- احساس کردم بعد از خوندن اخبارِ سایت بی‌بی‌سی فارسی (خیلی وقتا تیتر اخبارو اونجا چک می‌کردم) معمولا حالم چند لِول افت می‌کنه و این بیشتر از خوب نبودن کلی‌ِ اوضاع مملکت و اینا بود. چیزی که بعد از دقت بیشتر متوجه شدم این بود که غیر از اخبار معمول و مرسوم (که اونها هم همیشه با بدترین لحنِ ممکن گزارش می‌شن!) کلی اخبار بی‌ربط و ناخوشایند از وجودِ بیماری‌های لاعلاج گرفته تا حوادث طبیعیِ جاهای پرت و گزارش قتل و اعدام و غیره، گزارش می‌شن (فکر نمی‌کنم خبری از اعدام در ایران درز کنه و حداقل در بخش «خبر‌های کوتاه» سایت ذکری ازش نشه!). مثال‌هایی که دوستم (البته به قصد دیگه‌ای) نوشته بود رو هم می‌شه به این  لیست اضافه کرد.

اشتباه نکنین! من منظورم این نیست که اخبار ناراحت کننده وجود نداره (یا اینکه نباید جایی درج بشن) و ما ایرانی‌ها همه گُلیم و اوضاع گل و بلبل است و چه و چه. ولی به نظرم نحوه‌ی انتخاب اخبار رسانه‌ای مثل بی‌بی‌سی کاملا با حواس‌جمعی و دقت طوری صورت می‌گیره که تا جایی که ممکنه حسِ نا‌امیدی و یاس و تیرگی رو به مخاطب‌شون منتقل کنن. آخرین نمونه‌اش که خیلی رو اعصابم بود خبر موفقیت تیم والیبال ایران (تا قبل از باخت به آمریکا) بود که من در اون چند روز هیچ اثری ازش تو صفحه اول سایت بی‌بی‌سی ندیدم  و برای دیدنش باید حتما روی قسمت اخبار ورزشی کلیک می‌کردی (به نظرم این خبریه که به طور بدیهی باید در صفحه اول ذکر بشه، حالا نمی‌گم یه وقتی تیتر اول باشه).

در نهایت نکته‌ای که بیشتر از همه اذیتم می‌کنه این نیست که چرا اونا دارن اینطوری عمل می‌کنن. برام طبیعیه که رسانه‌ای مثل بی‌بی‌سی در راستای منافع کشورش عمل کنه و هیچ اخلاقی رو (هرچند که در ظاهر خیلی ادعای حسن نیت و بی‌طرفی و رعایت اخلاق می‌کنن) رعایت نکنه . چیزی که بیشتر از همه آزارم می‌ده این دست کم گرفتن تاثیر چنین رسانه‌هایی رو افکارمون، تحلیل‌هامون و احساساتمونه؛ این ندیدنِ نحوه عملکردشون و اهداف پشتشه! چیزی که ناراحتم می‌کنه این نتیجه‌گیری‌هاییه که آدم‌ها راحت بعد از خوندن چیزی شبیه استتوس دوستم می‌کنن. و یا اینکه آدم‌ها چون از رسانه‌های ملی و منابع داخلی راضی نیستن راحت به منابع آلترنتیو اینچنینی (که در ظاهر خیلی هم ادعای بی‌طرفی دارن) اعتماد می‌کنن (اینجا منظورم بیشتر کسانیه که ایرانن و ماهواره دارن و یکی از منابع عمده اخبارشون شبکه‌های مثل ‌بی‌بی‌سیه).

من واقعا ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم اینقدر راحت با اعصاب یه سری آدم بازی می‌شه و خیلی از اونها هم اصلا حواسشون نیست که داره چه اتفاقی براشون می‌افته!

پی‌نوشت: این هم که یه سری ایرانی برای بی‌بی‌سی کار می کنن برام نکته دردناک دیگه‌ایه!

بعدا نوشت: امروز بی‌بی‌سی خبر باخت تیم والیبال ایران به چین رو در صفحه اول گذاشته بود!

 Posted by at 7:01 pm
Nov 172011
 

تلفن رو که قطع کردم دلم خیلی براش تنگ شد. دور بودنمون مثل آب سردی روی سرم ریخت و دلم رو خالی کرد.  تا وقتی حرف می‌زدیم انگار متوجه نبودم که چقدر با هم بودنمون رو دوست دارم، که چقدر موقع حرف زدن خوشحال بودم. امشب منو یاد اون بعد از ظهرِ تابستونی‌ای انداخت که دو نفری مشغول عکاسی بودیم…

بعضی لحظات خیلی خوب هستن!

 Posted by at 2:20 am
Nov 162011
 

We feel that there is a vacuum in us and we don’t want to confront it. We don’t like being so busy, but every time we have a spare moment, we are afraid of being alone with ourselves. We want to escape. Either we turn on the television, pick up the telephone, read a novel, go out with a friend, or take the car and go somewhere. Our civilization teaches us to act this way and provides us with many things we can use to lose touch with ourselves.

[ Thich Nhat Hanh, Peace Is Every Step ]

 Posted by at 12:40 am
Nov 142011
 

من این متن سخنرانی سارا شریعتی به نام زمان امید رو، که گویا سال ۸۲ انجام شده، در وبلاگ آق بهمن دیدم. خوندن کامل متن رو در این شرایط نا‌امیدی‌ای که بر جامعه‌مون حاکم شده واقعا توصیه می‌کنم. با اینکه سخنرانی حدود ۸ سال پیش انجام شده ولی انگار داره دغدغه‌های امروز مارو بیان می‌کنه. من از بعضی از پاراگراف‌ها بیشتر خوشم امد که به ترتیب امدنشون در متن اینجا می‌ذارمشون.

این ناامیدی را ما در چهره‌ی جوانانمان می‌بینیم. همین جوانها که به ظاهر میهمانی می‌گیرند و می‌خوانند و می‌رقصند… ولی عاشق نمی‌شوند، شور ندارند، دلخوش نیستند به هیچ چیز. در جستجوی امنیت هستند و موفقیت. همین جوانانی که می‌خواهند در لذت به فراموشی برسند. قهرمانان لذت در فلسفه، همه متفکرینی هستند که به لذت در غلطیدند چون شادی ندارند. امید ندارند. چهره‌های عبث هستند. لذت مستی، خماری… هر چه که بی خبری می‌آورد و بی‌حسی … در هیچکدام اما عشق و شور و امید نیست.

نسل ما چشمهایش به جایی دیگر بود. نسل ما قدم می‌گذاشت در راه بی برگشت. امروزه اما عصر پذیرش واقعیت است. پذیرش سرنوشت. عصر دست کشیدن از آرزوهای بی‌سو و سرانجام است و دعاوی بی حساب و کتاب. و این واقعیت جهانی، در ایرانی که تجربه‌ی انقلاب و جنگ خارجی و داخلی و اصلاحات و… را همه در طی بیست سال تجربه کرده است، بیشتر نمادینه شده است. خسته شده‌ایم از این تجربه‌های مکرر و همه تلخ. اینست که پناه می‌بریم به امنیت زندگی شخصی و از ادعاهای بلند و پروژه‌های مشترکمان دست می‌شوییم و اینهمه را به حساب عقلانیت، پختگی و تجربه‌ی تاریخ می‌گذاریم.

نتیجه‌اش اما چه شده است؟ نتیجه‌ی این حرف شنوی‌ها از گفتمان غالب چه شده است؟ نتیجه‌اش این شده است که ما به دلیل شکست الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کرده‌ایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهب اجتماعی با قدرت و منافع قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداری اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون متولی ملت شد، تعلق ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمی‌اندیشیم و چون به همه‌ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاه واقعیت روزمرگی‌مان، به بقا خود می‌اندیشیم.

فرناند دومون، جامعه شناس و متکلم کانادایی می‌گوید: «در هر دوره به ما گفتند که عصر پایان ایدئولوژیها سر رسیده است و پایان ایدئولوژیها را همچون پایان توهمات به ما نمایاندند. در حالیکه پایان ایدئولوژیها، پایان توهم نبود، پایان امید بود. جامعه‌ای که پروژه‌ی مشترکی ندارد به چه کار می آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قدرتها بسازند.»

یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابر هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او می‌کردم، مشکلات و موانع و واقعیتهای اجتماعی بازدارنده‌اش را بر می‌شمرد. همه درست و دقیق و واقعگرایانه. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به او گفتم تو راست می‌گویی. اما، پیش شرط هر کاری، نه امکاناتی‌ست که در اختیار داریم و نه قدرتی که از آن بهره‌مندیم، پیش شرط هر کاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعلق داشت، باید به سرنوشت مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوب خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهت تغییرش بکوشیم.

گاه مومن می‌بیند که چون گزیده شده است، دیگر ناتوان است. می‌خواند که از این گزیدنها باید درس گرفت و احساس می‌کند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقتش طاق می‌شود، در این حال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمی‌کند. چون ایمانش را تصاحب کرده‌اند، طردش نمی‌کند. چون ایمانش تحقق نیافته است، از او دست نمی‌کشد. چون به ایمانش نمی‌رسد، انکارش نمی‌کند. چون واقعیت علیه حقیقت اوست، تسلیم نمی‌شود. مومن، معنای وجود خود را، زندگی خود را، در وفاداری به ایمانش می‌داند. مومن این وفاداری را بر مقبولیت عامه یافتن، ترجیح می‌دهد. مومن از زندگی خودش شهادت می‌سازد و خودش الگوی ارزشهای خودش می‌شود.

مومن چون یکبار گزیده شد، از پا نمی‌افتد.

عشق، ایمان، امید، آرمانها، معنا و دینامیسم حرکت تاریخند. وفاداری به این ارزشها، ما را به جستجو و خلق الگوهای جدید وا میدارد. این وظیفه و مسئولیت امروزی ماست.

 Posted by at 12:27 am
Nov 112011
 

احتمالا کسایی که به عکاسی علاقه‌مند هستن و یکمی هم اهل وبلاگ خونی و اینترنت گردی باشن اسم فوتوبلاگ Daily does of imagary رو شنیدن. سام جوان‌روح، عکاس ایرانی ساکن تورنتو، این فوتوبلاگ رو مدیریت می‌کنه و اونطور که من فهمیدم حدود ۸ ساله که هر روز یکی از عکس‌هایی رو که گرفته آپلود می‌کنه. تصور ادامه دادن کاری برای مدت هشت سال به طور روزانه خیلی دشواره. چه برسه به آپدیت کردن هرروز یه فوتوبلاگ که هم مرحله عکاسیش خیلی وقتگیره، هم انتخاب کردن، ادیت کردن و نگهداری کردن عکس‌ها خیلی زمان می‌بره.

دیشب که داشتم تو اینترنت می‌گشتم (اینم از تفریحات دوره آخر زمونه که ملت به عنوان سرگرمی می‌رن اینترنت گردش!) ترجمه مصاحبه‌ای با سام جوان‌روح رو در وبلاگ احسان عباسی (که ایشون هم یه فوتوبلاگ اینجا دارن) پیدا کردم. مصاحبه حدود دو سال پیش انجام شده ولی خوندنش برام خیلی جالب بود. اینطور که از مصاحبه بر می‌آد شغل اصلیِ سام جوان‌روح عکاسی نیست (که من تصورِ خلافش رو داشتم) و غیر از کار و زندگی و خانواده و … ایشون روزانه حدود دو تا سه ساعت وقت صرف این فوتوبلاگ می‌کنه. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. یه آدم واقعا باید عاشق کاری باشه تا بتونه سال‌ها چنین کاری رو به طور منظم انجام بده.

متن مصاحبه رو می‌تونین اینجا بخونین.

 Posted by at 5:08 pm
Nov 052011
 

I never trust anyone who’s more excited about success than about doing the thing they want to be successful at.

Click on the image to redirect to xkcd page. 

 Posted by at 8:10 pm