پیشنوشت: این نوشته را حدود هفت ماه پیش، قبل از اینکه به ایران بازگردم نوشته بودم. متاسفانه در این مدت فرصت نکرده بودم که کاملش کنم و اینجا بگذارمش. حالا بعد از تعطیلی دانشگاه عملا وقت شد که این کار را تمام کنم. عملا چیز زیادی به آن اضافه نکردهام و تقریبا همان متنیست که هفت ماه پیش بود. بعضی جاهایش خیلی فشرده نوشته شده است با این حال تصمیم گرفتم که زیاد تغییرش ندهم. در مورد زمان انتشارش هم شاید بد نشده باشد که با تاخیر منتشرش میکنم. حالا که برگشتهام و مدتی تجربه زندگی در ایران را دارم، با دید بهتری میتوانم دلایل چنین تصمیمی را قضاوت کنم. به هر حال دلایل همچنان پابرجا هستند! 🙂
در ضمن خیلی دوست دارم تجربه آدمهای دیگر و دلایل تصمیمهایشان را (برای ماندن در ایران، رفتن، ماندن در خارج از ایران و یا بازگشتن) بشنوم یا بخوانم.
همانطور که پیشتر نوشته بودم به زودی به ایران برمیگردم تا سفری را که حدودا هشت سال پیش آغاز کرده بودم به پایان ببرم. البتهی همهی این مدت را هم خارج از ایران زندگی نکردهام ولی عملا مرکز ثقل زندگیام داخل ایران نبوده است. این هم که میگویم «به پایان ببرم…» به این معنی نیست که مطمئنا در آینده به سرم نخواهد زد که دوباره مدتی را در جاهای دیگر دنیا بچرخم، ولی نکتهی مهم این است که پروندهی سفر قبلی به زودی بسته خواهد شد! فعلا هم (و احتمالا تا مدت زمان خوبی) پروندهی جدیدی در دستور کار نخواهد بود! :دی
نکتهی دیگری که دوست داشتم بر آن تاکید کنم این است که جواب دادن به چنین سوالهای کلیای که «چرا فلان تصمیم را در زندگی گرفتهایم» خیلی شخصی هستند و اصولا نمیشود به صورت کلی در مورد اینکه فلان تصمیم برای همهی اشخاص و در همهی شرایط خوب است/جواب میدهد/مناسب است/صحیح است/ و غیره صحبت کرد. من هم چنین قصدی ندارم که بگویم که مثلا برگشتن چقدر تصمیم خوب، منطقی و درستیست. بیشتر دوست دارم در مورد فکرها و اتفاقهایی که در نهایت به چنین تصمیمی منجر شده بنویسم. احساس میکنم با همهی شخصی بودن چنین انتخابهایی، نوشتن از آنها ممکن است به دیگران برای تصمیمهایی که قرار است در آینده بگیرند کمک کند. اطلاعات، راهنماییها و تجربههایی که خودم خلاءاش را در مقاطع مختلف و مهم تصمیمگیری زندگی با همهی وجودم حس کردهام.
همینطور که داشتم در مورد کل ماجرا فکر میکردم، برای جواب دادن به سوال بالا این چند سوال به نظرم خیلی مربوط آمدند:
۱- اصلا چرا تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به خارج از ایران بروم؟
۲- چرا بعد از تمام شدن درسم تصمیم گرفتم در سوییس نمانم (مقطع کارشناسی ارشد و دکترا را در کشور سوییس بودهام)؟
۳- چه شد که در نهایت تصمیم به بازگشت گرفتم؟
در ادامه سعی میکنم به طور خلاصه به هرکدام از این سوالها بپردازم.
اصلا چرا تصمیم گرفتم برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور بروم؟
یادم میآید در آغاز دوران دانشجوییام تصمیمی برای رفتن نداشتم؛ یعنی انگیزه و دلیل محکمی برای آن در خودم نمییافتم. احساس میکردم رشتهام را (رشتهی برق را و خصوصا الکترونیک را) دوست دارم و در همان ایران میتوانم به علاقههایی که در مورد رشتهام داشتم، برسم. در عمل ولی جو دانشگاه (دانشکده) طور دیگری بود و در طول چند سال تحصیلْ تاثیر خودش را گذاشت. در بدو ورود از جو به شدت رقابتی بین بچهها و از اساتیدی که به این جو دامن میزدند به شدت سرخورده شدم. منی که با عشق و علاقهی خیلی زیاد رشتهام را انتخاب کرده بودم خودم را در محیطی میدیدم که رقابت و نتیجهی کمیِ کار از علاقهی افراد به خود مباحث مهمتر بود و سنجش محیط هم (اساتید، دانشجویان دیگر و …) بیشتر بر همین اساس بود. در چنین محیطی دید غالب این بود (تاکید میکنم که دید غالب این بود نه اینکه همه چنین نظری داشتند) که آدمهای «کاردرست» (با معنیای نه چندان روشن و واضح!) برای ادامهی تحصیل وقت خودشان را در ایران تلف نمیکنند و تلاش میکنند که بروند. آنهایی هم که میمانند قاعدتا آنقدرها کارشان درست نبوده که ماندهاند. در چنین شرایطی آدمها ناخواسته درگیر سوالهای مربوط به ماندن و رفتن میشوند. یعنی دیگر ماندن آنقدرها هم بدیهی نخواهد بود و چه بسا عمل مخالفش (یعنی رفتن) گزینهی پیشفرضْ قرار گیرد.
از طرف دیگر رفتن جذابیتهای دیگری هم داشت که با گذشت زمان جنبههای بیشتری از آن برایم روشن میشد. در مورد کیفیت آموزش خیلی جای بحث وجود نداشت که اگر شما امکان تحصیل در یک دانشگاه خوب و یا عالی خارج از کشور را داشته باشی (بحث بیشتر بر سر تحصیلات تکمیلیست) قاعدتا سطح سواد علمیات بیشتر از کسی خواهد بود در همان در زمینه در ایران درس خوانده باشد، حتی اگر در بهترین دانشگاههای ایران بوده باشد (فعلا به درستی و نادرستی این ادعا کاری ندارم، ولی چنین تصوری وجود داشت و فکر میکنم که هنوز هم این تصور وجود داشته باشد). برای من که از دوران کودکی با علاقه به علم و دانش و داستانهای دانشمندان (!) بزرگ شده بودم این امکان و فرصت تحصیل در یک دانشگاه خوب وسوسهی خیلی بزرگی بود که ارزش امتحان کردن و خطر کردنش را داشت!
غیر از این موارد، کمکم و به مرور علاقهام برای شناخت فرهنگ مدرن و تجربه و تعاملِ ملموس و از نزدیکْ با آن (که زادگاهش اصولا غرب بوده) در من رشد میکرد. فرهنگی که احساس میکردم حداقل در زمینههای زیادی نگرش و طرز بینش انسانها را دچار تغییرات عمیقی کرده است (در اینجا به بحث ارزشگذاری و بررسی نقاط قوت و ضعف چنین دیدگاهی کاری ندارم). یادم میآید اواخر دوران کارشناسی خواندن کتاب «تجربهی مدنیته» اثر «مارشال برمن» تاثیر زیادی روی من گذاشت و کنجکاویام را برای انجام چنین تجربهای تحریک کرد. دوست داشتم از نزدیکتر با چنین دنیایی مواجه بشوم، شاید به امید اینکه اندکی از اسرار آن و دلایل موفقیت و شکوفاییاش سر دربیاورم!
چند مورد بالا مهمترین عواملی بودند که دستبهدست هم دادند تا نظر من از «در ایران خواهم ماند» به «دوست دارم برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور بروم» تغییر پیدا کند. همراهی و عدم مخالفت خانواده هم کمک بزرگی بود که پشتوانهی راه شد. شاید اگر هرکدام از این عوامل وجود نمیداشت زندگی من طور دیگری رقم میخورد… .
چرا بعد از تمام شدن درسم تصمیم گرفتم در سوییس نمانم؟
کشور سوییس محیط خیلی آرامی برای زندگی و طبیعت فوقالعاده زیبایی دارد. اگر بتوانید شغل معقولی برای خود دست و پا کنید، اصولا درآمد مکفی خواهید داشت و زندگی خیلی راحت و بیدردسری در انتظارتان خواهد بود. پس چه شد که من هیچ تلاشی برای ماندن در آنجا نکردم؟!
به چند دلیل بعد از تمام شدن درسم تصمیم گرفتم در سوییس نمانم (و حتی تلاشی برای این کار نکنم). در ادامه سعی میکنم خیلی خلاصه این دلایل را توضیح دهم. عامل اول این بود که مردم سوییس علاقهای به مهاجرها ندارند، حتی اگر آنها آدمهای بهدردبخوری برای کشورشان باشند. «علاقه ندارند» هم عبارت درستی نیست. شاید بهتر است بگویم تا حدی متنفر هستند! اصولا فضای اجتماعی بستهای دارند و ترجیح میدهند رفاه، امنیت و مردمسالاری کشورشان را (که خیلی هم به آن میبالند) فقط برای خودشان حفظ کنند. با اینکه در ظاهر موجودات بسیار خوشبرخوردی هستند ولی در رفتارشان نژادپرستی به راحتی دیده میشود. بنابراین در عمل یک خارجی تا ابد یک خارجی خواهد ماند و در آنجا احساس راحتی نخواهد کرد (برخلاف کشورهای مهاجرپذیری که سیاستشان جذب آدمها از فرهنگهای دیگر است و به همین دلیل برخورد مردم هم به نحو محسوسی متفاوت است). مردم سوییس از نظر اجتماعی و فرهنگی خودشان را خیلی دستبالا میگیرند و شما را خیلی به سختی در میان خودشان میپذیرند و به همین دلیل هم رشد کردن (چه از نظر کاری و چه از نظر موقعیت اجتماعی) در سیستمشان برای یک خارجی (آن هم مثلا مهاجرانی از خاورمیانه) اصلا کار راحتی نیست.
غیر از مورد بالا، در زمینهی کاریِ من به طور خاص، سوییس غیر از چند دانشگاه خوب نه صنعت قابل توجهی دارد و نه بازارهای بزرگی. به همین دلیل هم پیدا کردن شغل جذابی که هم در راستای تحصیلم باشد و هم برایم چالشبرانگیز باشد کار راحتی نبود. شاید اگر دنبال کارهایی که شرکتهای مشاوره دهنده نیاز دارند بودم اوضاع بهتر بود؛ یا مثلا اگر برای کار در یک بانک یا یک موسسه مالی اقدام میکردم. ولی اینها آن کاری نبودند که من دنبالش بودم.
حالا فرض کنیم که با ترفندهایی بشود با مشکلات بالا کنار آمد (که فکر میکنم اصلا کار راحتی نخواهد بود؛ حداقل برای من که راحت نبود)، ولی غیر از آنها من دچار یک مشکل اساسی دیگر هم برای ماندن بودم، که به گمانم این مورد خیلی شخصی باشد. بعد از چند سال زندگی در یک محیط آرام و بیتشویش در یک شهر کوچک (به نسبت تهران مثلا)، احساس میکردم که آرامآرام بدون اینکه خودم متوجه شوم راکد شدهام. دیگر شور و اشتیاق چند سال قبلم را برای زندگی کردن و برای یاد گرفتن نداشتم. احساس کردم همانطور که آرامش آنجا در سالهای اولیه اقامتم این فرصت را به من داد که شناخت بهتری در مورد خودم و رابطهام با دنیا کسب کنم، در ادامه راه همان دارد به عاملی برای سکون و ایستایی من تبدیل میشود. از طرف دیگر هرچند شاید این حرف به نظر عاقلانه نیاید، ولی احساس میکردم زندگی در چنین محیطی که سطح رفاه و آرامش آدمهایش تا این اندازه بالاست آدم را (حداقل من را) نسبت به واقعیتهای موجود دنیا بیتفاوت میکند و باعث میشود خیلی چیزها را آنطور که هست نبینم. این حس کرخت شدن را دوست نداشتم و راهی که به نظرم رسید کندن از آن محیط بود!
البته این کندن اصولا کار راحتی نبود و به همراهش ترسها و دغدغههای فراوانی وجود داشت. ترس از آینده، ترس از دور شدن از محیطی آرام و ترس از کم شدن رفاه و سطح زندگی. همه این دغدغهها و نگرانیها وجود داشت با این حال عوامل بالا اینقدر برای من قوی بودند که باعث شوند بر این فکرها غلبه کنم و حداقل تصمیم بگیرم که بعد از اتمام درسم در سوییس نمانم.
چه شد که در نهایت تصمیم به بازگشت گرفتم؟
این تصمیم هم مثل بسیاری از تصمیمهای مهم و تاثیر گذار مشابه زندگی یکشبه گرفته نشد و حاصل و نتیجهی یک فرایند بود. مهمترین نکته شاید تلاشم برای دیدن آخر راه بود، جایی که به اصطلاح باید الکها را آویخت و به مرور، ارزیابی و قضاوت مسیر آمده فکر کرد. تا انتهای ماجرا را که میرفتم زندگی خارج از ایران یک جای کارش برای من میلنگید. البته نه از ابتدا؛ تا یک جای کار به نظرم اوضاع خوب پیش میرفت، پیشرفت در کار و زندگیِ نسبتا آرام و تامین شده خیلی وسوسه انگیز بود که در مقابلش ترس و دغدغههای مختلف بازگشتن به ایران و یک مهاجرت دوباره قرار داشت. ولی از یک جایی به بعد احساس میکردم دلیل مناسب و «معنی» قابل قبولی برای این تصمیمم پیدا نمیکنم. این مشکل «بیمعنایی» یکجورهایی بدجوری اذیت کننده بود. البته نه اینکه حالا برگشتن هم آنقدرها پر از معنا باشد (!)، ولی در مقایسه با ماندن در خارج از ایران عواملی بیشتری برای معنی دادن به زندگیام وجود داشت.
شاید آن چند سال اولی که دور از ایران بودم، کنار خانواده بودن آنطور که بعدها برایم مهم شد، دغدغه نبود. بعدترها ولی این دوری به نظرم بیمعنی میآمد، مگر اینکه واقعا دلایل خیلی مهم و محکمی برایش وجود میداشت؛ که با توجه به مشکل بالا این دوری هر روز بیتوجیهتر میشد.
یکی از نکات مهمی که در تصمیمم نقش داشت میزان تاثیرگذاریای بود که فکر میکردم آدم در کشور خودش، که زبان و فرهنگِ مردمانش را میشناسد، در مقایسه با زندگی در کشوری دیگر میتواند (حداقل به صورت بالقوه) داشته باشد. و البته به دلایل مختلف جا برای کار در ایران خیلی بیشتر از کشورهای توسعهیافته هست و نیروی متخصص هم برای انجام آن به مراتب کمتر. حتی اگر کسی بخواهد خیلی منفعتطلبانه هم نگاه کند، این به معنی فشار رقابتی کمتر و امکان رشد کاری بهتر خواهد بود. (البته میتوان ایراد گرفت که مشکلات سیستم اینقدر زیاد است که شاید اثر این مزیت را خنثی کند. ولی به هر حال مستقل از عوامل دیگر، این مزیت را نمیتوان انکار کرد).
یکی از عوامل دیگری که باعث شد تصمیم به بازگشت بگیرم این فکر بود که احساس میکردم از نظر رشد شخصی فعلا ادامهی زندگی در ایران برایم مفیدتر است (اینکه میگویم فعلا برای این است که آدم به صورت مطلق از آینده و اتفاقاتی که میافتد خبری ندارد). در من این احساس ایجاد شد که شاید ادامه دادنِ راه قبلی (تلاش برای ماندن در خارج) به دلیل ترسی است که از بازگشتن به ایران وجود دارد و این مسئله به صورت جو غالب در آمده است. یعنی برای بیشتر افرادی که برای مدتی در خارج از ایران تحصیل یا زندگی کردهاند آخرین گزینه در ذهنشان بازگشتن به ایران است. احساس میکردم که بخش عمدهای از چنین تصمیمی نه به خاطر یک سری دلایل فکر شده بلکه به علت ترسهایی است که خود ما (به علت دور بودن از شرایط ایران) در خود ایجاد کردهایم. غلبه بر چنین ترسی و همینطور انجام عملی که با توجه به جو غالب شاید خیلی هم درست و عقلانی به نظر نمیآمد، تجربه مطبوعی از احساس آزاد بودن را در من به وجود میآورد.
علاوه بر همه اینها من این خوششانسی را داشتهام که کمی قبل از برگشتنم چند نفر از دوستان و خصوصا همدورهایهایم به ایران آمده بودند یا چند نفری از دوستان نزدیکم در ایران مانده بودند و همین دلگرمی بزرگی برای من بود! همین که احساس کنی وقتی برمیگردی تنها نیستی و آدمهای دیگری هم وجود دارند که تصمیمات مشابه گرفتهاند و در صورت لزوم همصحبتانی خواهی داشت، خیلی دلگرم کننده است.
به همه عوامل بالا باید این نکته را هم اضافه کنم که بسیاری از اتفاقات (و تصمیمات) در زندگی غیر از اراده مطلق ما، حاصل جمع شدن عوامل کوچک و بزرگ متعددی هستند که بعضا حتی ممکن است به وجودشان آگاه هم نباشیم. یک حسی شبیه غوطه خوردن در «جریان زندگی» که ما را با خودش به همراه میبرد و در خیلی از موارد ما نقش خیلی واضح و روشنی در وقوع اتفاقات و تغییر مسیر آنها نداریم. احساس کردم باید این را هم بگویم که قاعدتا فکر نمیکنم تصمیمم برای بازگشت را نتیجه صددرصدِ فکر منطقی و اراده شخصی خودم میدانم و عوامل متعدد دیگری هم در این زمینه نقش داشتهاند. ولی به هر حال مواردی که در بالا نوشتهام به زعم خودم آن بخشهای مهمی از فکرهایی بوده که آگاهانه منجر به چنین تصمیمی شدهاند.
و به عنوان آخرین نکته (و شاید کمی هم بیربط) این را هم بگویم که زندگی در هرجایی سختیها و مشکلات خودش را دارد. نه در خارج کسی برای آدمهای مهاجر فرش قرمز پهن میکند و نه در ایران برای کسانی که برمیگردند این اتفاق میافتد. اصلا این تصور که قرار است در زندگی حلوا پخش کنند تصور مشکلدار و دور از واقعیتی است و سختی و ناملایمات جزء ذات زندگیست! برای همین به نظرم اگر کسی «فقط» به دلیل «فرار از مشکلات زندگی» و «امید برای یافتن زندگی راحتتر» تصمیم به مهاجرت و رفتن از جایی بگیرد، دلیل کافیای نخواهد بود (هرچند شاید بتواند محرک قویای باشد). به این علت که با اینکار نوع مشکلات عوض میشود ولی به نظر من در کل چندان از میزان سختیهای زندگی کم نخواهد شد!