Dec 312012
 

– این سومین دفعه‌ست که اُمدم اینجا. هنگ‌کنگ رو می‌شه دروازه‌ی تمدن شرقِ دور و غرب دونست. شهری با فرهنگِ چینی که مدت‌ها (حدود ۱۵۰ سال) زیر نظر انگلیسی‌ها بوده تا اینکه در سال ۱۹۹۷ دوباره جزئی از چین شده. هرچند که بر پایه توافق‌نامه‌ی بین چین و انگلیس قراره تا سال ۲۰۴۷ هنگ‌کنگ از درجه بالایی از خودمختاری برخوردار باشه.

– این تقابل دو فرهنگ شرق و غرب رو مثلا می‌شه در جزیره‌ی هنگ‌کنگ خیلی واضح و حتی تا حدی تو ذوق زننده دید (هنگ‌کنگ چهار بخش مهم داره که بخش اصلی و مرکزی شهر رو جزیره‌ی هنگ‌کنگ می‌گن). جایی که معماری و شهرسازی مدرن و غربی دیوار-به‌-دیوار جنبه‌های سنتی و قدیمیِ زندگی مثل بازار سنتی چینی یا غذاخوری‌های سنتی قرار دارند و ترکیب ناهمگونی رو ایجاد کرده‌اند. من خیلی بین مردم اینجا زندگی نکرده‌ام و نسبت به این نظرم مطمئن نیستم ولی احساس مشابهی رو هم نسبت به زندگی مردم اینجا، خصوصا نسل جوون‌تر دارم که ترکیبی از فرهنگ چینی و مظاهر فرهنگ غربی هستن. فرهنگ‌شون در اصل چینیه ولی خیلی تحت تاثیر مظاهر پیشرفت و تکنولوژی قرار گرفته‌ن؛ آدم یک مقداری تکلیف خودشو نمی‌دونه که بالاخره این هستن یا اون…

– مردمْ اینجا خیلی سرگرم موبایل‌ها و تبلت‌هاشون هستن. مثلا تو مترو یا دارن فیلم (عملا بیشتر کارتون!) نگاه می‌کنن (برای من که این واقعا غیر قابل تصوره آدم سرِ پا فیلم ببینه)، یا دارن بازی می‌کنن یا دارن مسیج می‌فرستن. تقریبا کسی رو ندیدم که تو مترو کتاب دستش باشه یا با موبایل و تبلتش مطالعه کنه. با اینکه به نظر می‌آد جمعیت جوون زیادی داشته باشن ولی من بینشون خیلی کم کسی رو دیدم که مطالعه کنه. بر خلاف سوییس که برای یه مسیر ۱۵-۲۰ دقیقه‌ای بین ایستگاهِ دانشگاه تا مرکز شهر خیلی از آدما سرشون رو با کتاب خوندن گرم می‌کردن.

– هنگ‌کنگ خیلی فروشگاه و رستوران زیاد داره. یعنی به نظر می‌آد تفریح اصلی مردم خرید کردن و رستوران رفتنه. مثل نقل و نبات مراکز خرید کوچیک و بزرگ دارن و مردم برای گردش می‌آن مرکز خرید! بعد به مناسبت‌های مختلف دکورهای رنگی درست می‌کنن، با چراغ‌های رنگی تزیین‌شون می‌کنن، می‌ذارن وسط فروشگاه و مردم می‌آن جلوشون ژست می‌گیرن تا عکس بیاندازن؛ کاری که من اصلا نمی‌تونم درکش کنم!

– تا اونجایی که من فهمیدم اینجا صنعت درست و حسابی‌ای نداره و تعداد زیادی از مردم هم در فروشگاه‌ها، رستوران‌ها و شغل‌های خدماتی کار می‌کنن. با این حال وضع زندگی مردم بد نیست. عملا مردم اینجا دارن سودِ هابِ تجاری بودنِ هنگ‌کنگ در منطقه جنوب شرقیِ آسیا رو می‌برن.

– یه جایی دیده بودم که مردم هنگ‌کنگ در تست آی‌کیو رتبه‌ی اول رو در بین کشورهای جهان کسب کرده بودن. منبع خبر رو یادم نمی‌آد، ولی یادمه چند جای دیگه هم دیدم که رتبه‌ی تست آی‌کیوشون بالا بود. یادمه دفعه‌ی قبل که اُمده بودم از بروبچ اینجا شنیده بودم که آموزش بچه‌ها و اینکه مدرسه خوبی برن خیلی برای پدر و مادرها مهمه. شاید این تا حدی نمره‌ی بالای تست آی‌کیو‌شون رو توجیح کنه. هرچند که من در دانشگاه و با دانشجوهای محلی اینجا و همینطور در برخوردم با آدم‌های عادی در شهر این حس بهم دست نداد و شاید حتی بتونم بگم حس برعکسی داشتم. برای مثال چند روز پیش که رفته بودم بانک، طرف برای کم کردن ۱۰۰۰۰ از ۱۵۰۰۰ از ماشین‌حساب استفاده کرد که من کلی تعجب کردم. با این حال آمار چیز دیگه‌ای رو می‌گه!

– از نحوه‌ی غذا درست کردن و غذا خوردن‌شون اصلا حس خوشایندی بهم دست نمی‌ده. نه اینکه غذاهاشون لزوما بدمزه باشه (هرچند که مزه‌هاشون خیلی نسبت به مزه‌هایی که ما عادت داریم متفاوته) ولی نحوه پختن و خوردنشون اصلا تر و تمیز نیست! خیلی از رستوران‌های محلی‌شون از نظر تمیزی چیزی شبیه کله‌پزی‌های خودمون هستن. بعضی‌هاشون استاد تولید بوهای وحشتناکی‌ان که آدم رو از خوردن هر غذایی زده می‌کنه. و بعد آدم شگفت‌زده می‌شه وقتی می‌بینه آدم‌های زیادی کنار خیابون ایستاده‌ن و دارن از این غذاها می‌خورن! در باب عجیب و غریب بودن عادات غذایی‌شون همین بس که از نوشیدنی‌های مورد علاقه‌شون شیر و لوبیا پخته‌ست. ترکیبی اینقدر عجیب و ناهمگون! هرچند که اونقدر که به نظر می‌رسه چیز بد مزه‌ای نیست! البته این رو هم باید اعتراف کنم که اینجا غذاهای خوشمزه هم خورده‌م که کلی باعث لذت و شادی شده ولی این در راستای تم اصلی غذاهاشون نبوده.

– سر و صدای شهر به طرز عجیبی زیاده. من همیشه عادت داشتم با موبایلم چیزی رو گوش کنم ولی این کار اینجا غیر ممکنه! با اینکه تهران شهر پرجمعیت‌تر و درهم‌تریه ولی آلودگی صوتیِ تهران اصلا به پای اینجا نمی‌رسه. صدای خود شهر، صدای چراغ‌های راهنما و پله‌برقی‌های مترو که برای هدایت افراد نابینا طراحی شدن، صدای تهویه‌های ساختمون‌ها و در آخر صدای بلندِ صحبت کردنِ مردم تو خیابون‌ها، فروشگاه‌ها و مترو همگی با هم مخلوط می‌شن و هومِ پس‌زمینه‌ی عجیب و غریبی رو درست می‌کنن که آدم سرسام می‌گیره.

– تا اونجایی که من می‌دونم هنگ‌کنگ حدود هفت-هشت تا دانشگاه داره که اوضاع‌شون نسبتا خوبه (از حافظه‌م می‌گم، که دو-سه تاشون رو تو رنکینگ ۱۰۰ تا دانشگاه اول دنیا دیده بودم). حداقل اونقدری که من از دانشگاه خودمون (CUHK) می‌بینم خوب پول خرج می‌کنن. البته چون اینجا درس نداشته‌م خیلی ایده‌ای خوبی در مورد کیفیت استاد‌ها و دانشجوها ندارم. احتمالا بعدا که بتونم بهتر قضاوت کنم در این مورد مطلبی خواهم نوشت…

 Posted by at 7:22 am
Dec 252012
 

عيسی گفت: «خيلی بر در ايستاده‏‌اند، ولی عزلت گزيناند که به حجله گام می‌نهند.»

[ انجیل توماس: آیه ۷۵ ]

 Posted by at 9:14 pm
Dec 212012
 

دارم به یک شِبه-سبزی‌خوار (شِبه-وِجِترین) استحاله پیدا می‌کنم! کِی فکرشو می‌کردم که یه روز از خوردن سوپ نودلی که پر از کاهو و هویج و قارچه لذت ببرم. یا اینکه بعد از غذا بلند شم خیلی شیک برم برای خودم یه ظرف میوه بخرم. و اینکه برم برای ناهار سفارش برنج و سبزیجات بدم…

زندگی چه بازی‌ها که با آدم نمی‌کنه!

 Posted by at 7:12 am
Dec 132012
 

اونایی که تو زندگی به کمتر از «مطلق» راضی نمی‌شن بیچاره‌ن، بیچاره!

پی‌نوشت: شاید باید این رو اضافه کنم که این پست در مذمت مطلق خواستن نیست، بلکه تاکیدیه بر سختی و دشواری این کار…

 Posted by at 4:05 am
Dec 082012
 

فیسبوک (و کلا شبکه‌های اجتماعی مجازی شبیهش) رو دوست ندارم.

اینطور که همه خبرها بی هیچ مناسبتی کنارِ هم می‌آن آدم رو نابود می‌کنه* و همه‌ی حسِ آدم نسبت به زندگی و اهمیتِ رخدادها رو خراب می‌کنه. وقتی اینطور بی‌ملاحظه، درد و شادی آدم‌ها کنارِ هم و در کنارِ جوک و طنز و خبرهای بی‌ربط می‌آد یواش‌یواش حساسیتِ آدم نسبت به اهمیت خیلی از اتفاق‌ها، نسبت به عمق‌شون و نسبت به احساسی که در پَسِشون نهفته‌ست از بین می‌ره. همه چیز در حد یک پیام تهیِ از هرگونه احساسی در یک محیط مجازی کاهش پیدا می‌کنه و ما فراموش می‌کنیم پشتِ همه‌ی این خبرها آدم‌هایی هستند که رنج می‌کشند، شاد می‌شوند و احساس دارند، که در پسِ  پرده احساساتِ عمیقی در جریانه و همین احساسات و عواطف هستند که اصلِ ماجرایی رو می‌سازند و به وقایع معنی و عمق می‌بخشند…

از این کاری که فیسبوک و امثالش به صورتِ ناخودآگاه با آدم‌ها و احساسات‌شون می‌کنند به هیچ وجه حسِ خوبی ندارم…

*: وقتی خبر فوت دوست عزیزی یا خبر حادثه‌ی آتش‌سوزی در مدرسه‌ای در کنار چندتا پستِ جُک و طنز بیایند واقعا به آدم حس بهتری دست نمی‌ده…

 Posted by at 4:33 pm
Dec 062012
 

امیدواری یا ناامیدی یک حالت ذهنی و یک وضیعت روانیه. ولی نکته‌ای که به نظرم خیلی مهمه و ما خیلی وقت‌ها ازش غافل می‌شیم اینه که امیدوار بودن یا ناامید بودن بیش از اینکه تحت تاثیر عوامل بیرونی باشه عملا یک انتخاب شخصیه. ما آدم‌ها خودمون تصمیم می‌گیریم که به آینده و تغییر اوضاع امیدوار باشیم یا خودمون رو تسلیم شرایط محیطی‌مون بدونیم و فکر کنیم سِیرِ وقایع جبری خواهند بود.

چرا توجه به این نکته مهمه؟ برای اینکه ما در عمل دنبال همون چیزهایی می‌ریم که در ذهن‌مون می‌گذره. اگه امکان رخدادی اصلا در ذهن‌مون وجود نداره، اگه هیچ تصوری از امید به تغییر و بهبود اوضاع نداریم و هیچ احتمالی رو برای رسیدن به آرامش و … قائل نیستیم مطمئنا در عمل هم چنین اتفاق‌هایی برای ما نخواهند افتاد…

 Posted by at 9:05 pm
Dec 042012
 

To choose doubt as a philosophy of life is akin to choosing immobility as a means of transportation.

[ Yann Martel, Life of Pi ]

It’s important in life to conclude things properly. Only then can you let go. Otherwise you are left with words you should have said but never did, and your heart is heavy with remorse.

[ Yann Martel, Life of Pi ]

It is true that those we meet can change us, sometimes so profoundly that we are not the same afterwards, even unto our names.

[ Yann Martel, Life of Pi ]

P.S.: I was looking to find some quotes which I remembered from the movie but I couldn’t find the one I was looking for. Instead, I found these quotes from the novel which I think are interesting too! See also these paragraphs about fear from the novel.

 Posted by at 3:21 pm