Mar 122014
 

مولف بنا به طبیعتش خلق می‌کند؛ باید که خلق کند. از واقعیت شروع می‌کند، ولی پرواز ذهن با خود می‌بردش به دوردست‌ها؛ جایی که مرز واقعیت و خیال دیگر چندان واضح نیست. عموما مولف آدم خواب‌پر شده‌ایست! خواب و بیداری در هم می‌آمیزند و همینطور خیال و واقعیت… در ذهنش به آسمان فکر می‌کند ولی در اثرش به بافته شدن ریسمان‌ها می‌پردازد! مخاطبش اما نه به آسمان می‌اندیشد و نه به ریسمان‌ها! مولف به زیست‌های موازی هم می‌اندیشد. ولی مخاطبش عموما نمی‌تواند رد آن‌ها را در اثر او بیابد؛ یا که آن‌ها را به صورت جابجایی درک می‌کند. در اینجا با یک گسست مواجهیم، انگار که دره‌ای عمیق مولف را از مخاطبش جدا می‌کند. این هم یکی دیگر از تراژدی‌های زندگی‌ست که «مولف» (در معنای عامش) عموما در ارتباط با مخاطبش موفق نیست و از این رو آدم تنهایی‌ست…

مولف‌ اثرش را خلق می‌کند. ولی بعد از بازبینی، به‌‌ نظرش همه‌ی آن در برابر عظمت زندگی‌ حقیر و کوچک می‌نماید! قلمش را بر می‌دارد و خطی بر اثرش می‌کشد… در نظرش همه‌ی تجربه‌ها در برابر عظمت خود زندگی رنگ می‌بازند…

 Posted by at 12:15 pm
Mar 062014
 

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

«دیوان شمس»

 Posted by at 3:56 pm