Jun 032012
 

باید اعتراف کنم اون شبی که یکی-دو ساعت دیرتر خوابیدیم و رفتیم کنارِ دریا  و تقریبا با دست‌های خالی آتش درست کردیم (درست کردی) یکی از بهترین لحظات زندگی‌م بود. اینو دیشب که کنار دریاچه قدم می‌زدم فهمیدم! (بازم خوبه که بالاخره فهمیدم!!!) جوونا رو می‌دیدم که گُله-گُله جمع شده بودن و آتش درست کرده بودن و من همش یاد اون شبِ خودمون می‌افتادم. چند بار دیگه ممکنه چنین اتفاقی برامون بیفته؟ نمی‌دونم! تو هم نمی‌دونی! ولی اصلا شاید خیلی هم مهم نباشه… بعضی چیزا حتی یک بار تجربه کردنشون هم برای یک عمر شنگول بودن کافیه (البته من هزار بار دعا می‌کنم که بارها و بارها فرصت داشته باشیم و چنین لحظاتی رو دوباره تجربه کنیم، و نمی‌دونی که چه خوابی برات دیده‌م! :دی).

دیشب اولش به فکرم رسید که ای کاش عکسی از اون شب داشتیم. بعد دیدم که عکس با منجمد و بی‌روح کردنِ همه‌ی احساسات، تمام لذتِ خاطره‌ی اون شب رو خراب می‌کنه و همه‌ی ماجرا رو به یک لحظه سرد و بی‌روح کاهش می‌ده. شاید همینطوری بهتر باشه که تصاویر و خاطرات و خیال‌ها در ذهن‌هامون با هم بیامیزن. اینطوری من و تو هر شب حدود نیمه‌های شب می‌ریم کنار دریا و چوب جمع می‌کنیم تا بساط آتش‌مون رو به پا کنیم…

 Posted by at 2:20 am