حدود چهار سال پیش این کتاب را در یک تعطیلات عید خواندم. با توجه به شرایط این روزها توصیه میکنم نگاهی به آن بیاندازید.
متاسفانه به دلیل تبلیغات اسراییلیها و غربیها، و عملکرد به شدت سطحی و غیر قابل قبول ج.ا. در مواجه با مسئله فلسطین و سادهسازی بیش از حد آن، در فضای امروزی جامعه ما حکومت آپارتاید اسراییل تا حدی تطهیر شده است! این دیگر خیلی دور از انصاف و انسانیت است که جای ظالم و مظلوم عوض شود و جنایات اسراییل در طول زمان نادیده گرفته شود.
به همین دلیل توصیه میکنم این کتاب را که گفتگویی بین آلن پاپه، نوآم چامسکی و فرانک بارت هست را بخوانید. چامسکی، زبانشناس، استاد دانشگاه MIT و فعال اجتماعی آمریکایی است. او که اصالتا یهودی است، نظرات تندی علیه اسراییل دارد. پاپه هم اسراییلی است و الان استاد علوم اجتماعی و مطالعات بینالملل در یکی از دانشگاههای بریتانیا است.
(متن این نوشته در قالب فایل پیدیاف)
این دومین کتابیست که از «کارن هورنای» میخوانم. قبلاً کتاب «خودکاوی»اش را خوانده بودم و به نظرم خیلی کتاب شستهرفتهای آمده بود. هورنای تسلط خوبی بر روی مطلبی که میخواهد بگوید دارد و ایدههایش را خیلی خوب و شفاف بیان میکند. تلاش میکند با ذکر مثالهای عینی و همینطور تکرار مطلب از زوایای مختلف جزئیات ایدههایش را بیان کند. تفاوتهای به ظاهر بیاهمیت در تحلیلها و در علت رفتار آدمها را چنان برجسته میسازد که خواننده متوجه تفاوتهای عمیق پنهان در این مسائل میشود.
به نظرم خواندن کتاب «عصبیت و رشد آدمی» برای همه کس از ضروریات است. من خودم با خواندن این کتاب نکات فراوانی را در مورد خودم و همینطور در مورد آدمهای اطرافم یاد گرفتهام. مطالبی که دانستنشان باعث میشود علت واقعی خیلی از مشکلات، عصبیتها، ترسها، ناآرامیها، تضادها، از خودبیگانگیها و … را در وجودمان و در رابطه با انسانهای دیگر ببینیم و سعی کنیم آنها را رفع کنیم. با این کار هم خودمان احساس آرامش بیشتری خواهیم کرد و هم روابط سالمتری با اطرافیانمان برقرار خواهیم کرد. البته این کار امکانپذیر نیست مگر با تلاش مداوم و مستمر برای خودکاوی و خودنگری.
قائدتا مواجه شدن با کتابی که چشم آدم را بر روی مشکلات شخصیتیاش باز میکند، خیلی راحت نخواهد بود. با این حال در طول خواندن کتاب زیاد پیش آمد از اینکه میدیدم چگونه توصیف مشکلی را که خودم تا حدی و به صورت خیلی مبهم درک کرده بودم به این روشنی و وضوح بیان میکند، دچار شور و شعف شوم. البته کم هم نبودند مواردی که مواجهه با مسئلهای واقعاً برایم دردناک و افسردهکننده بود.
فکر میکنم آدمها در برخورد با چنین کتابی سه وضعیت مختلف خواهند داشت. آن دستهای که نرمال هستند و عصبیت چندانی در ساختار شخصیتی خود ندارند طبیعتاً مخاطبان اصلی کتاب نیستند و به راحتی و بدون هیچ دشواریای با مطالب آن برخورد میکنند. ولی برای این گروه هم آشنایی با ساختار عصبیت توصیف شده در کتاب، کمکی است برای بهتر درک کردن رفتار بسیاری از آدمهای اطرافشان. در این صورت توانایی آنها برای کمک کردن به آدمهای دور و برشان خیلی بیشتر خواهد شد. از میان آنهایی که در ساختار شخصیتشان «عصبیت» دارند، عدهای چنان گرفتار آنند و چنان «مقاومتهای» مختلف در وجودشان عمیق است که اصلاً مطالب کتاب را به خودشان نمیگیرند. این افراد هنوز آمادگی و قدرت لازم برای مواجه شدن با مشکلاتشان را ندارند و احتمالاً برای شروع این کار نیاز به کمک روانکاو دارند. شاید هم سلسله وقایعی در طول زندگی باعث ضربه خوردن آنها شود و تازه در این صورت به وجود مشکلاتی در شخصیت خودشان پی ببرند. گروه سوم مانند گروه دوم ساختمان شخصیتشان عصبی است ولی با این حال وجود ناکاستیها و مشکلات را در خود احساس کردهاند و تا حدی هم با خود کلنجار رفتهاند تا بلکه راهی برای خلاصی از مخمصهای که در آن گرفتار شدهاند بیابند. کتاب فوق برای این دسته از آدمها کمک بسیار خوبی است که تا حدی نسبت به مشکلات، مسائل، سختیها و راهکارهای پیش رویشان شناخت پیدا کنند. این کتاب و همینطور کتاب «خودکاوی» سعی میکنند این مطلب را روشن سازند که با تدقیق در علل رفتار و کردار، خودنگری و خودکاویهای مستمر و پیگیر، هر فردی امکان اینکه بر مشکلات عصبیاش غلبه کند و ساختمان عصبیت شخصیتش را از بین ببرد، دارد.
در ادامه سعی میکنم به طور خیلی خلاصه ایدهی اصلی کتاب (چرایی شکلگیری ساختمان عصبیت) را بیان کنم، هرچند که به علت جزئیات فراوان برای فهم مطالب کتاب باید همهی آن را خواند. (بعضی جاها از خود متن کتاب هم استفاده کردهام).
ایدهی اصلی کتاب «عصبیت و رشد آدمی» این است که در وجود هر انسانی مقداری نیروهای حیاتی، انرژیها، امکانات و استعدادهای خاص نهفته است که اگر شرایط مناسب باشد امکان رشد پیدا میکنند. ولی معمولاً به علت شرایط نامناسبی که افراد در کودکی تجربه میکنند این فرایند رشد طبیعی دچار اختلال میگردد. در این صورت یک احساس ناایمنی، اضطراب، تشویش و دلهره دائمی در کودک ایجاد میشود که سبب میگردد او به جای اینکه وقت و انرژی خود را صرف پرورش و بهکاربردن نیروها و استعدادهای طبیعی خود نماید، در یک حالت دفاعی قرار گیرد و آنها را صرف تسکین دادن اضطراب و دلهره و دفع آزار دیگران نماید. هورنای اضطراب و تشویشی که بدین طریق بهوجود میآید را «اضطراب اساسی» مینامد.
بنا بر نظر هورنای راههایی که کودک برای در امان ماندن از آزار دیگران به آن متوسل میشود به دو عامل بستگی دارد: یکی خلقیات و خصوصیات روحی خود کودک است و دیگری اوضاع و احوال محیط و شرایطی که دیگران برایش بهوجود میآورند. به اختصار این راهها عبارتند از: طریق «مهرطلبی و جلب حمایت و محبت دیگران»، «پرخاشگری و برتریطلبی» و «عزلتگزینی و دوریگزینی از اشخاص».
اگر امکان داشت که کودک فقط به انتخاب یکی از این راهها اکتفا کند دچار ناراحتی و عذاب چندانی نمیشد؛ ولی مشکل اینجاست که او با توجه به موقعیتهای مختلف مجبور است از هر سه روش دفاعی استفاده کند. به دلیل اینکه این تاکتیکها با هم در تضاد هستند ناچار از برخورد آنها کشمکش و تضاد شدیدی در وجود بچه ایجاد میشود. برای تخفیف دادن این تضادها، راهی که به نظر کودک میرسد این است که دو تا از آن سه طریق دفاعی متضاد را پنهان کند و فرصت تجلی و نمایان شدن به آنها ندهد و حالت سوم را بیشتر برجسته سازد. این اتفاق بخش عمدهای از خصوصیات اخلاقی و شخصیت کودک و نوع روابطش با دیگران را در آینده شکل میدهد (به اصطلاح تیپ عصبیت او را مشخص میکند).
با توجه به مشکلاتی که کودک با آنها مواجه گردیده است ارزش و اعتماد به نفس واقعی در او به خوبی رشد نمیکند. به طور خلاصه شرح و نحوهی این عوامل در ادامه ذکر میشود. اول اینکه کودکی که مجبور بوده است انرژیها و نیروهای مثبت و سازنده وجود خود را دائماً صرف خنثی کردن آزار دیگران نماید و آنها را در یک حالت دفاعی هدر بدهد، رفتهرفته نیروی درونی و هستهی وجودیش سست و ضعیف میگردد. عامل دیگری که به تضعیف اعتماد به نفس او کمک میکند، تضادهایی است که وحدت و یکپارچگی وجودش را زایل کرده. بهخصوص اینکه برجسته و نمایان ساختن یک قسمت از تمایلات و احساسات و سرکوب کردن قسمتهای دیگر، بخشهای سرکوب شده را از فعالیت مؤثر و سازنده باز میدارد. یک عامل بسیار مهم دیگر که باعث میشود «خود اصلی و واقعی» به طور طبیعی رشد نکند، این است که چون مهمترین احتیاج کودک (در شرایطی که توضیح داده شد)، تسکین اضطراب، رفع تضاد و کسب آرامش درونی است، دیگر چندان توجهی به احساسات، تمایلات، علایق و آرزوهای واقعی و اصیل خود ندارد. تنها یک چیز برایش مهم است و به آن میاندیشد؛ و آن این است که چگونه خود را از آزار دیگران در امان نگه دارد.
پس میبینیم که عوامل متعددی به ضعیف شدن «هستهی وجودی» کودک کمک میکنند. حال چنین موجود ضعیفی برای ادامه دادن زندگی چه میکند و چه راهی به نظرش میرسد؟ در عمل برای فرار از وضعیتش و لاپوشانی ضعفهای واقعی شخصیتش به تخیل پناه میبرد. یک «خودِ تصوری» در ذهنش ایجاد میکند و آن را جانشین اعتماد به نفس و ارزشهای واقعی میسازد. از آنجا که «خود تصوری» وظایف متعددی از لحاظ شخص عصبی ایفاء میکند، وی آن را چیز گرانبها و پرارزشی تصور میکند و میکوشد تا آن را حفظ نماید و رفتهرفته به آن جنبههای ایدهالی هم میدهد که در این حالت به آن «خودِ ایدهآلی» میگوییم.
«خود ایدهآلی» که خود معلول یک سلسله فعل و انفعلات ناسالم و عصبی بوده، از این پس به صورت عامل و علت برای ایجاد انواع مشکلات و ناراحتیهای عصبی دیگر در میآید. شخص به جای اینکه نیرو و انرژی خود را صرف رشد و تعالی «خود واقعی» خود کند، آن را برای رسیدن به توهم «خود ایدهآلی» به هدر میدهد. شاید بتوان گفت مهمترین درام زندگی شخص عصبی از همینجا شروع میشود که آرزو و تلاش میکند تا به «خود ایدهآلی» واقعیت بخشد و چنان «برجستگی و عظمتی» کسب کند که در شان یک خود ایدهآلی باشد. این امر مسیر زندگی و هدفش را به کلی تغییر میدهد و او را در یک خط منفی و مخرب به حرکت وامیدارد.
برای اینکه شخص بتواند «خود تصوری» را به واقعیت نزدیک سازد، محتاج و تشنه کسب «عظمت و جلال» میشود. اولین حالت و صفتی که خودبهخود در وی ایجاد میشود این است که مجبور میشود خود را در هر زمینهای و از هر لحاظ کامل و بیعیب و نقص گرداند. چون «خود ایدهآلی» کامل و بیعیب و نقص است شخص هم باید سعی کند خود را مطابق آن بسازد. دومین صفتی که در شخص ایجاد میشود و وسیلهای میگردد برای کسب عظمت، عطش جاهطلبی شدید است. جاهطلبی شخص عصبی معمولاً متوجه اموری است که به انسان احساس قدرت یا حیثیت و پرستیژ میدهد. سومین صفت و خصلتی که در شخص عصبی ایجاد میگردد و از اثرات و لوازم حتمی عظمتطلبی است، این است که میل و عطش شدیدی به برتری، پیروزی و غلبه انتقامجویانه و کینهتوزانه نسبت به دیگران پیدا میکند. البته خود این اشخاص غالباً از عطش برتری منتقمانه خود بیخبرند و آن را با میل واقعی به پیشرفت و رشد عوضی میگیرند؛ و منطقتراشی هم میکنند تا این عطش را موجه قلمداد نمایند.
اگر بخواهیم به طور مختصر اشاره کنیم، فرق میل پیشرفت واقعی و سالم، با تلاشهای عصبی برای کسب عظمت، این است که در اولی رغبت و اختیار و رضایت وجود دارد، در دومی اجبار و اضطرار. اولی امکانات و محدودیتها را میپذیرد، ولی دومی نه. اولی قدمبهقدم پیش میرود، دومی فقط آرزو میکند که کاش میتوانست یکمرتبه با یک جهش معجزهآسا به عظمت و جلال برسد، یا لااقل دیگران او را به این مقام بشناسند. اولی صفات معینی را واقعاً دارد، دومی فقط تظاهر به داشتن آنها میکند. اولی با واقعیات سروکار دارد و دومی با تخیل و توهم.
همین تلاش مخرب، منفی و اجباری برای کسب «عظمت و جلال» موهومی است که به عقیدهی هورنای مسیر رشد سالم شخص را مختل میکند و گرفتاریهای فراوان برایش ایجاد میکند. او در این کتاب سعی میکند نشان دهد که چگونه اساسیترین ناراحتیها و مشکلات شخص عصبی از اینجا شروع میشود که میخواهد غیر از آن چیزی که هست باشد. میخواهد خود را به صورت یک الگو و قالب تصوری درآورد که حتی در نظر خودش هم شکل و ماهیت آن به درستی روشن و مشخص نیست؛ و بنای آن هم بر توهم و تخیل بنا نهاده شده است.
[*] «عصبیت و رشد آدمی»، کارن هورنای، ترجمه محمد جعفر مصفا، انتشارات بهجت، چاپ هفدهم.
(متن این نوشته در قالب فایل پیدیاف)
ویکتور فرانکل در این کتاب سعی دارد اهمیت جستجو و یافتن معنا در زندگی را برای مخاطب خود روشن کند. برای این کار (در بخش اول کتاب که بیش از نیمی از آن است) با تجربیات شخصی خودش از اردوگاههای کار اجباری نازیها -که حدود سهچهار سال از عمرش را در آنجا سپری کرده- شروع میکند. روایت هولناکی از رنجهای طاقتفرسای زندگی در بند را بیان میکند و در طول داستانش نشان میدهد که چگونه افرادی که میتوانستند معنایی برای ادامه زندگی و حتی معنایی برای رنج کشیدنشان بیابند، هم سختیها را راحتتر تحمل میکردند و هم شانس زنده ماندنشان بیشتر از بقیه بود. فرانکل عمیقا اعتقاد دارد که انسان -حتی انسانِ در بند که امکان انتخابهای زیادی ندارد و فرصت زندگی فعال و خلاقانه از او گرفته شده است- خودش مسیر زندگی و رشد معنوی خود را انتخاب میکند. به عقیدهی او همین نوع انتخابهای فردی بود که بعضیها را وا میداشت راسخ و محکم با سرنوشت، رنجهایشان و حتی مرگ روبرو شوند درحالیکه بعضی دیگر گرفتار ناامیدی و سقوط معنوی میشدند.
در قسمت دوم کتاب، فرانکل به صورت خیلی خلاصه مبانی روش لوگوتراپی (یا همان معنا درمانی) در رواندرمانی را بیان میکند. با وجود اینکه بخش دوم کتاب بسیار خلاصه و فشرده نوشته شده است ولی بیان تجربههای ناب نویسنده در بخش ابتدایی کتاب کمک زیادی به جا افتادن مطلبِ مورد نظر نویسنده کرده است. مهمترین ایدهای که فرانکل بر آن تاکید میکند این است که: «تلاش برای یافتن معنی در زندگی اساسیترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی اوست.»
در ادامه چند پاراگراف از کتاب را آوردهام که احساس کردم شاید کمکی به شناخت مطالب آن کند.
بخشهایی از کتاب
لوگوتراپی (معنا درمانی) در مقایسه با روانکاوی روشی است که کمتر به گذشته توجه دارد و به دروننگری هم ارج چندانی نمینهد، در ازاء توجه بیشتری به آینده، وظیفه و مسئولیت و معنی و هدفی دارد که بیمار باید زندگی آتی خود را طرف آن کند. ([۱]، مفاهیم اساسی لوگوتراپی، ص ۱۴۲)
«لوگوس» یک واژه یونانی است که به «معنی» اطلاق میشود. لوگوتراپی که به وسیله پارهای از نویسندگان «مکتب سوم رواندرمانی وین» نیز خوانده شده است، بر معنی هستی انسان و جستجوی او برای رسیدن به این معنی تاکید دارد. بنابر اصول لوگوتراپی، تلاش برای یافتن معنی در زندگی اساسیترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی اوست. به این دلیل من از معنیجویی به عنوان نیروی متضاد با «لذتطلبی» که روانکاوی فروید بر آن استوار است و «قدرتطلبی» که مورد تایید آدلر است سخن میگویم. ([۱]، مفاهیم اساسی لوگوتراپی، ص ۱۴۴)
وجود تعارضی در فرد الزاما دلیل بر نوروتیک بودن او نیست. تعارضات و تنش در حد متعادل، عادی و نشانهی سلامت است. همچنین است رنج و درد. هرگز نباید تصور کرد که هر درد و رنجی منشاء نوروزها و نشانهی بیماریهای عصبی است. این درد و رنج حتی ممکن است سبب پیشرفت انسان نیز گردد. به ویژه که اگر این درد و رنج از ناکامی وجودی سرچشمه گرفته باشد. ([۱]، نوروزهای اندیشهزاد، ص ۱۵۵)
من به شدت انکار میکنم که جستجوی انسان برای یافتن معنای «وجودی» (هستی) خود، و یا حتی تردید او در این باره نتیجهی بیماری و یا موجب بیماری باشد. ناکامی وجودی نه خود نوعی بیماری است و نه بیماریزا.
نگرانی انسان دربارهی ارزش زندگی و ارجی که به این مساله مینهد، و حتی یاس و ناامیدی که از این راه عاید او میشود، میتوانند پریشان ذهنی باشند ولی به هیچ عنوان یک بیماری روانی نیست. ([۱]، نوروزهای اندیشهزاد، ص ۱۵۵-۱۵۶)
باید در نظر داشت که تلاش انسان در راه جستن معنا و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است «تنشزا» باشد. اما همین تنش لازمه و جزء لاینفک بهداشت روان است. من به جرات میگویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن «معنی» وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نهفته است که «کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.» … در اردوگاه کار اجباری نازیها، این نکته به خوبی به اثبات رسید که همه کسانی که تصور میکردند کار و وظیفهای در انتظارشان است، شانس بیشتری برای زنده ماندن داشتند. ([۱]، پویایی اندیشه، ص ۱۵۹)
[۱] انسان در جستجوی معنی، ویکتور فرانکل، ترجمه نهضت صالحیان – مهین میلانی، انتشارات درسا، چاپ سی و یکم، ۱۳۹۲.
(متن این نوشته در قالب فایل پیدیاف)
«کاوه گلستان» را نمیشناختم و چیزی دربارهاش نشنیده بودم تا اینکه این کتاب خیلی اتفاقی و به صورت امانت چند روزی به دستم رسید. کتاب را تورقی کردم و چند صفحهای خواندم و جذبش شدم. هم جذب شخصیت خود کاوه گلستان و هم جذب قلم نویسندهی آن. تا بیایم به خودم بجنبم و شروع کنم به خواندن، کتاب را پس داده بودند. این شد که با وجود اینکه قیمتش (نسبت به حجم کتاب) خیلی هم ارزان نبود رفتم و خریدمش.
این کتاب مجموعهای از گفتگوها، یادداشتها و تصاویر پیرامون زندگی و آثار کاوه گلستان است که همزمان با دهمین سالگرد درگذشت او منتشر شده است. گفتگوهایی با فخری گلستان (مادر)، پیمان هوشمندزاده (شاگرد)، لیلی گلستان (خواهر)، زندهیاد بهمن جلالی و هنگامه گلستان (جلالی) (همسر)، مقدمه و زندگینامهی مختصری از کاوه گلستان به قلم مولف و یادداشتهایی از بابک احمدی، شهریار توکلی و یوریک کریممسیحی حاصل تالیف و گردآوری حبیبه جعفریان از سال ۸۵ تا زمان انتشار کتاب (بهار ۱۳۹۲) است.
بیقراری شخصیت کاوه گلستان آدم را مجذوب خودش میکند. آدمی بوده پرانرژی، سرشار از شور زندگی و ساختارشکن که همهی اینها درجمع از او شخصیتی آنارشیست ساخته است. همین جنب و جوش نامتعارفش هم دست آخر در جنگ عراق به کشتنش میدهد. آنقدری که از دیدن عکسهایش و ماجراهایی که آدمهای کتاب نقل کردهاند متوجه شدهام همیشه دوست داشته واقعیت را به اصطلاح توی چشم آدمها کند. دوست داشته عکسهایش حکم سیلی داشته باشد، برای همین هم عکسهایش تلخ و سیاه هستند و نوعی صراحت لحجه و خشونت در آنها وجود دارد. دیدن عکسهای او به هیچوجه راحت نیست… البته من نگاهِ عکسهایش را خیلی دوست ندارم و تلخی نگاهش برایم اغراق شده و غلوآمیز است ولی قدرت روایتی که میکنند انکار ناپذیر است.
در آخر هم باید اشاره به قلم زیبای «حبیبه جعفریان» و مصاحبههای خوبی که انجام داده کنم که تاثیر زیادی در جذاب در آمدن این کتاب دارند.
بخشهایی از کتاب
اولین بار کاوه را با خیام دیدم؛ وقتی که مرده بود. داشتم مجله فیلم میخواندم و دیدم آن بالا نوشته «پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ.» و دیدم درباره عکاس معروفی است که در عراق کشته شده. من این عکاس معروف را نمیشناختم. حتی شک دارم که میدانستم فرزند ابراهیم گلستان است؛ ولی دیگر نتوانستم رهایش کنم. کاوه این طور بود. اگر یک بار او را میدیدی دیگر نمیتوانستی رهایش کنی و من نکردم. تمام روزهایی که دنبال این کار میدویدم، دنبال مصاحبههایش، قرارهایش و نوشتنش، حالم به طرزی باورنکردنی خوب بود. خوب و به طرز خوشایندی آشفته. گلستانها علائم حیاتی را در آدم بیدار میکنند. احساساتیت میکنند. تحسینت را بر میانگیزند و خشمت را. از پیر و جوان. زنده و مرده. از آنها میترسی و در عین حال به طرفشان کشیده میشوی. تاثیری که شاید کاوه هم روی آدمها میگذاشت. به قول بهمن جلالی «ممکن است بعدها عکاسی بهتر از کاوه بیاید ولی مثل او نمیآید. ملغمهای مثل او دیگر نمیآید. فضای رشد او آن قدر پیچیده بود که بعید است دیگر تکرار شود. روایت آدمها از او مثل هم نیست و این به شخصیت خود کاوه بر میگردد.» ([۱]، نوشته طرح پشت جلد، حبیبه جعفریان)
… در واقع من اولینبار وقتی کاوه را دیدم که مرده بود -بعدا فهمیدم که وقتی به دنیا آمده بود هم تقریبا مرده بود- و دیدم که نمیتوانم از کنارش همینطوری رد شوم. این آدم نمیگذاشت که او را نبینی. انگار انگشت میکرد توی چشمت. عکسهایش همین کار را باهات میکرد، کلمههایش همینطور. اصلا اولین چیز از او که مرا میخکوب کرد یک جمله بود: «میتوانی نگاه نکنی! میتوانی مثل قاتلها صورتت را بپوشانی، اما جلو حقیقت را نمیتوانی بگیری!» این جمله بیرحمانه و نابودکننده بود. چون من واقعا نمیتوانستم عکسهایش را ببینم. اذیتم میکرد و واقعا دلم میخواست نگاه نکنم. دلم میخواست صورتم را بپوشانم. اما جلو حقیقت را که نمیشد گرفت. میشد؟ در این جمله ارادهای بود که تو را وادار میکرد برگردی و توی صورت گویندهاش زل بزنی و ببینی دقیقا چه میخواهد؟ حرف حسابش چیست؟ و چرا به خودش اجازه میدهد اینطور بیچونوچرا پرتت کند وسط چیزی که شاید اصلا دلت نمیخواسته ببینی و همیشه ترجیح دادهای به قول بهمن جلالی با احترامات فائقه از کنارش رد شوی. در واقع ترجیح دادهای مثل بچهی آدم زندگیات را بکنی. ([۱]، ص ۶)
… مدرسه شبانهروزی میلفیلد در انگلستان شاید چاشنی بمبی شد که کاوه تا آن زمان سعی کرده بود آن را مثل یک موجود بیآزار، کجدارومریز با خودش اینطرف و آنطرف ببرد اما نظم پادگانی میلفیلد آنرا ترکاند. کاوه نمیتوانست و نمیخواست هیچ نظم و قاعدهای را تحمل کند. به عنوان یک جنین حتا این کار را نکرده بود. آنقدر در آن تنگنا لولیده بود و چرخیده بود که بند ناف میخواست خفهاش کند. در واقع پیش از دنیا آمدن کمی مرده بود. آنارشیستها کمی مرده به دنیا میآیند. ([۱]، ص ۱۸)
[۱] «بودن با دوربین (کاوه گلستان: زندگی، آثار و مرگ)»، حبیبه جعفریان، انتشارات حرفه هنرمند، چاپ اول، بهار ۱۳۹۲.
پینوشت: بعضی از عکسهای کاوه گلستان را میتوانید در وبسایت رسمیاش ببینید.