Apr 092019
 

بچه‌های دانشکده خواسته بودند برای جشن عیدی که قرار بود بعد از تعطیلات برگزار شود، برایشان صحبتی کنم. بندگان خدا فکر می‌کردند که احتمالا خاطره تعریف می‌کنم، حرف بامزه‌ای می‌زنم یا صحبت‌هایی از این جنس خواهم کرد. نمی‌دانم چه شد که موضوع اینقدر که در تیتر آمده است، جدی شد! خودم موضوع صحبت را دوست داشتم و فکر می‌کنم خیلی مهم است درباره آن صحبت کنیم ولی جلسه آن روز به دلم ننشست و احساس کردم این موضوع مهم در جایی گفته شد که مناسب نبود و حیف شد! 🙂 به هر حال متنی هم نوشته بودم که در ادامه می‌گذارمش.

می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و خودم و شما را به عمیق فکر کردن در مورد مسایل مختلف، عمیق تحلیل کردنِ اوضاع و شرایط، مطالعه جدی و دوری از سطحی‌نگری دعوت کنم.

ما به عنوان انسان تجربه منحصربه‌فرد و سهمگینی را پشت سر می‌گذاریم. به دنیا می‌آییم، مدت محدودی زندگی می‌کنیم و با پدیده عجیبی به نام مرگ از دنیا می‌رویم. اکثر ما هم در مورد بعد از مرگ با قاطعیت نمی‌توانیم اظهار نظری کنیم. این تجربه زندگی آنقدر عظیم است که تلاش کنیم آن را عمیق‌تر درک کنیم. به نظرم بدون چنین درک عمیقی، نه درست قدر زندگی را می‌دانیم و نه آنطور که باید و شاید می‌توانیم خوب زندگی کنیم.

متاسفانه سبک زندگی (ظاهری) مدرنی که در روزگار ما باب شده، راهی که برای کار و تفریحات پیش پای ما می‌گذارد، تعریفی که از روابط انسانی ارایه می‌کند و نحوه نگاهش به دنیا، همه نیرویش را صرف می‌کند تا توجه ما را از شرایط خاصی که در آن هستیم و مدت زمان محدودی که پیش رو داریم، منحرف کند. در نتیجه عموما بدون اینکه عمیقا در مورد مسایل مختلف فکر کرده باشیم، انرژی خود را صرف مسایلی می‌کنیم که شاید اصالتا ارزش چندانی نداشته باشند. شاید بتوان از این تعبیر استفاده کرد که به طرق مختلف ما را به دنبال سراب‌های گوناگون می‌فرستد. در طول این سال‌ها آدم‌های متخصص زیادی دیده‌ام که با وجود اینکه در حوزه تخصص‌شان بر فراز قله‌های مرتفع ایستاده‌اند، ولی در موارد دیگر و از نظر رشد کلی انسانی، یک فرد عامی (و به تعبیری رشد نیافته) محسوب می‌شوند. این رشدهای تک‌بعدی ما را به خوشبختی واقعی‌ای که به دنبالش هستیم نمی‌رسانند.

ما «وظیفه داریم» اول سطح دانش، آگاهی، بینش و عمق تحلیل خودمان را بالا ببریم و بعد هم تلاش کنیم یافته‌های‌مان را به اطرافیان و سپس جامعه‌مان منتقل کنیم. نمی‌توانیم و نباید نسبت به خودمان و اطرافیان‌مان بی‌تفاوت باشیم. به نظرم تجربه یک زندگیِ سطحی در یک جامعه سطحی به هیچ وجه آن شور و شادمانی واقعی را در زندگی برای ما به ارمغان نمی‌آورد.

همه ما به دنبال خوشبختی هستیم. خوشبختی واقعی بدون دستیابی یه یک شناخت عمیق از خود، بدون برقراری یک رابطه خاص با بقیه آدم‌ها و بدون درک عمیق دنیا ممکن نیست. وقتی یک نفر آدمِ سطحی‌ای است، نه خواسته‌های خودش را درست درک می‌کند، نه می‌تواند روابط با کیفیت و احساسات عاشقانه واقعی را تجربه کند، و نه می‌تواند تاثیر ماندگاری بر بقیه آدم‌ها و بر دنیا بگذارد.

شماها عموما آدم‌های با استعدادی هستید که می‌توانید کارهای بزرگی در زندگی انجام دهید و تغییرات بزرگی در جامعه و محیط اطراف خود ایجاد کنید. ولی استعداد به تنهایی کافی نیست. برای این کار باید یک نقشه راه داشته باشید. باید هم خودتان را خوب بشناسید، هم جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید را خوب درک کرده باشید و هم عالمی که در آن هستیم را. بدون مطالعه، بدون اینکه سعی کنید در مورد مسایل مختلف عمیق فکر کنید و بدون مشورت گرفتن از آدم‌های دیگر، بدون بررسی تاریخ و فرهنگ‌های مختلف، و با سطحی‌نگری، این استعدادها با احتمال زیادی آنطور که باید شکوفا نخواهند شد. اتفاقی که به نظرم متاسفانه در حال رخ دادن است و ما آنطور که باید، خروجی قابل توجهی از خودمان و مجموعه‌های‌مان نمی‌گیریم.

به طور خیلی فشرده بخواهیم صحبت کنیم، حداقل حوزه‌های زیر موارد مهمی هستند که هر فردی باید تا حدی در مورد آنها اطلاعات و قدرت تحلیل داشته باشد.

در حوزه شناخت فردی و روانشناسی:
انسان موجود بسیار پیچیده‌ایست و پیشرفت‌های روان‌شناسی هم مهر تاییدی بر این پیچیدگی می‌گذارند. غیر از دنیای بیرون از ما، دنیای وسیعی در درون هر کدام از ما وجود دارد که باید وقت صرف کنیم تا آن را بهتر بشناسیم. بدون شناخت دقیق و درست خودمان، نه طعم خوشبختی را درست می‌چشیم، نه روی آرامش واقعی را خواهیم دید و نه می‌توانیم روابط اصیل انسانی با بقیه آدم‌ها برقرار کنیم.

در زمینه شناخت تاریخ و فرهنگ خودمان و تاریخ و فرهنگ‌های اقوام دیگر:
شناخت تاریخ و فرهنگ خودمان و رابطه‌مان با فرهنگ‌های دیگر به خصوص فرهنگ غرب بسیار مهم است. به نظرم بخش بزرگی از مشکلاتی که اکنون جامعه ما درگیر آن است از این عدم آگاهی و شناخت خود و دیگران و نحوه درست تعامل به وجود آمده است.
به عنوان مثال و به عنوان یک نکته مهم می‌خواهم به یک اتفاق بزرگی که در فرهنگ غرب در طول حدود سیصد سال اخیر اتفاق افتاده است و در حال حاضر جامعه ما نسبت به آن خیلی ناآشنا و بی‌تفاوت است، اشاره کنم. آن هم گسترش و آموزش «تفکر انتقادی» است که به نحوی موتور محرک جامعه غرب بوده و بسیاری از تحولات آنجا را در حوزه‌های مختلف در پی داشته است. متاسفانه حتی خیلی از افراد تحصیلکرده ما، با اینکه در حرف از این موضوع صحبت می‌کنند، اما در عمل توان چنین نحوه اندیشیدنِ مدرنی را ندارند. از طرف دیگر و به جای آن خیلی از صورت‌های سرمایه‌داری که به نوعی تظاهر به مدرن بودن است، چون نیاز به عمیق اندیشیدن ندارد و سطحی هستند، در جامعه ما رواج پیدا کرده است.

آشنایی با پیش‌زمینه‌های دینی خودمان و منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم:
ما در یک منطقه خاص از نظر تاریخ، تعدد ادیان و قدمت آنها زندگی می‌کنیم. نه تنها باید نسبت به دین خودمان مسلط باشیم، بلکه باید تا حد خوبی نسبت به ادیان مهم دیگر هم آگاهی کسب کنیم (چند نفر از ما قرآن را کامل خوانده است که انتظار داشته باشیم تورات و انجیل و کتاب‌های ادیان دیگر را هم خوانده باشد؟). این آگاهی‌ها کمک می‌کند بسیاری از مسایل و مشکلات را بهتر ببینیم، از تعصبات دوری کنیم و به راه‌حل‌های کاملتر و جامع‌تری دست پیدا کنیم.

در حوزه شناخت جامعه و سیاست:
یک فرد هرچقدر هم که با استعداد باشد اگر نتواند جامعه خود را درست بشناسد و نتواند درست با آن رابطه برقرار کند، نمی‌تواند ایده‌هایش را پیاده کند و در زمینه رشد فردی‌اش هم دچار خلل خواهد شد. شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه ما بسیار ویژه است و ما با صورت‌مسئله‌های بی‌شماری مواجه هستیم. این مسئله‌ها، خودِ ما، خانواده ما، رفقای ما و روابط ما را تحت تاثیر قرار می‌دهند و یک فرد نمی‌تواند از آنها غافل باشد و بدون توجه از کنار آنها عبور کند. به نظرم یکی از مواردی که باعث احساس خوشبختی یک فرد می‌شود این است که بتواند مسائل محیط اطرافش را بشناسد و برخی از آن‌ها را تا حدی حل کند. شاید هیچ چیزی نتواند بیشتر از حل کردن مسایل مهم اطراف‌مان، برای ما حس شادی و آرامش به ارمغان بیاورد.

از این فرصت استفاده کنم و مثالی هم از ابتذال بزنم:
چند سال قبل یکی از دانشجویان که شاگرد اول دانشکده‌اش بود آمده بود برای مشورت در مورد ادامه تحصیل خود. او از دو دانشگاه خیلی خوب پذیرش داشت. در رشته برق از دانشگاه استنفورد و در یکی از شاخه‌های فاینانس از دانشگاه شیکاگو. سوال مهمش در مورد وضعیت درآمد هرکدام از این رشته‌ها پس از فارق‌التحصیلی بود! از او در مورد علاقه‌اش پرسیدم که به کدامیک از این رشته‌ها تمایل بیشتری دارد. انگار سوال بی‌معنای از او پرسیده بودم. گویا در تمام این ماجرا علاقه اصلا پارامتر مهمی نبود. به نظرم چنین اتفاقی که یک دانشجوی درس‌خوان یکی از دانشگاه‌های خوب کشور چنین طرز فکری دارد و افق دیدش اینقدر کوچک است، چیزی جز ابتذال نیست. این واقعه اینقدر برای من تاثیرگذار بوده است که در طول سال‌ها خاطره آن دیدار از ذهنم پاک نمی‌شود. این موضوع که اهمیت نمره در دانشکده خودمان اینقدر فراگیر شده است هم از دیگر مثال‌های ابتذال است.
این‌ها را فقط به عنوان مثال گفتم و نمونه‌هایی از این دست در زمینه‌های مختلف بسیارند. در واقع اکثر ما کم‌و‌بیش به نحوی دچار این ابتذال و سطحی‌نگری نسبت به مسایل مختلف هستیم.

در نهایت از خودم و شما می‌خواهم برای عمیق‌تر نگاه کردن به مسایل و دوری از انواع مختلف سطحی‌نگری و ابتذال تلاش کنیم. این تلاش ابتدا از خود ما شروع می‌شود. باید برای ما مهم باشد که وقت‌مان را چگونه صرف کنیم، چه محتواهایی را در نظر گیریم و در مورد مسایل مختلف فکر کنیم. با توجه به وقت و انرژی کمی که داریم، خیلی مهم است که مهارت یافتنِ مطلب خوب و مفید از میان این انبوه اطلاعات را یاد بگیریم. بعد از آن باید تلاش کنیم اگر نکته‌ای یاد گرفتیم آن را در محیط اطراف‌مان نشر دهیم. باید یاد بگیریم با انواع مختلف ابتذال و سطحی‌نگری در خودمان و در محیط اطراف‌مان مبارزه کنیم، به امید اینکه به شادی و آرامش عمیق‌تری برسیم، رشد کنیم و زندگی با کیفیت‌تری را تجربه کنیم.

 Posted by at 11:10 am