تقریبا دو هفتهای تا ۴۰ سالگیام زمان باقی مانده است. حدود ۱۳ سال پیش، در میانِ خواب و بیداری، این فکر از ذهنم گذشت که هنوز تا ۴۰ سالگی فرصت بسیار است. این ۱۳ سال ولی، با همه بالا و پایینهایش، مثل برق و باد، مثل چشمبرهمزدنی، مانند گذر نسیمی از کوچهای، (نمیخواهم از اضافه کردن تمثیلهای دیگر دست بکشم تا بلکه زمان متوقف شود ولی…) گذشت. این روزها خیلی سرحال نیستم. احتمالا در اعماق ناخودآگاهم فکر میکردم حتما باید در ۴۰ سالگیام اتفاقی بیافتد. حالا انتظار نداشتم پیامبر دنیا یا حتی پیامبر قومی کوچک بشوم، ولی میشد چوپان گله خودم باشم! الان ولی، «احساس» میکنم همه چیز از دست رفته است… در بهترین حالت احتمالا به نیمه زندگی رسیدهام. بخش خوبی از دوران پرانرژی زندگیام را گذراندهام، ولی از خودم میراثی باقی نگذاشتهام. امیدی هم ندارم که در سالهای پیشرو میراثی برجای بگذارم…
از طرف دیگر، تا الان میشد به هر نحوی که شده است، مرگ را دور فرض کرد. خیلی دور! و در نتیجه آن را انکار کرد. هرچند هنوز برایم مرگ قابل باور نیست، ولی الان احساس شرکت در میهمانیای را دارم که کمکم به نیمه رسیدهاست و با اینکه هنوز فرصت هست، ولی دیگر نمیتوانم وجود ساعتی که در سالن میهمانی است را انکار کنم، و نگران، هرازچندگاهی، نگاهی به گذر زمان میاندازم. دیگر کمکم مرگ خودش را نزدیک میکشد و میآید همین دور و برها میپلکد.
مرگ خیلی مسایل را بیمعنا میکند و شاید هم به خیلی موارد دیگر معنا میبخشد. شاید ما، که اینقدر خودمان را به در و دیوار میزنیم و تقلا میکنیم، زندگی را اشتباه فهمیدهایم… اشتباه فهمیدن مسیری که فقط یک بار از آن گذر میکنیم، فاجعه است… و خودآگاه شدن به این موضوع حالم را ناخوشتر میکند!
احتمالا در روز ۴۰ سالگی (اگر که حادث شود) خوشحال خواهم بود؛ از اینکه ۴۰ سالگیام را دیدهام و زندگی بدی هم نداشتهام. اما همزمان، از اینکه ۴۰سالگی بیحاصلی است، ناخوشاحوال هم خواهم بود و همچنین نگرانْ، که احتمالا زمانی دور یا نزدیک، همین زیست معمولی نیز، به پایان خواهد رسید.