Sep 152022
 

تقریبا دو هفته‌‌ای تا ۴۰ سالگی‌ام زمان باقی مانده است. حدود ۱۳ سال پیش، در میانِ خواب و بیداری، این فکر از ذهنم گذشت که هنوز تا ۴۰ سالگی فرصت بسیار است. این ۱۳ سال ولی، با همه بالا و پایین‌هایش، مثل برق و باد، مثل چشم‌برهم‌زدنی، مانند گذر نسیمی از کوچه‌ای، (نمی‌خواهم از اضافه کردن تمثیل‌های دیگر دست بکشم تا بلکه زمان متوقف شود ولی…) گذشت. این روزها خیلی سرحال نیستم. احتمالا در اعماق ناخودآگاهم فکر می‌کردم حتما باید در ۴۰ سالگی‌ام اتفاقی بیافتد. حالا انتظار نداشتم پیامبر دنیا یا حتی پیامبر قومی کوچک بشوم، ولی می‌شد چوپان گله خودم باشم! الان ولی، «احساس» می‌کنم همه چیز از دست رفته است… در بهترین حالت احتمالا به نیمه زندگی رسیده‌ام. بخش خوبی از دوران پرانرژی زندگی‌ام را گذرانده‌ام، ولی از خودم میراثی باقی نگذاشته‌ام. امیدی هم ندارم که در سال‌های پیش‌رو میراثی برجای بگذارم…

از طرف دیگر، تا الان می‌شد به هر نحوی که شده است، مرگ را دور فرض کرد. خیلی دور! و در نتیجه آن را انکار کرد. هرچند هنوز برایم مرگ قابل باور نیست، ولی الان احساس شرکت در میهمانی‌ای را دارم که کم‌کم به نیمه رسیده‌است و با اینکه هنوز فرصت هست، ولی دیگر نمی‌توانم وجود ساعتی که در سالن میهمانی است را انکار کنم، و نگران، هرازچندگاهی، نگاهی به گذر زمان می‌اندازم. دیگر کم‌کم مرگ خودش را نزدیک می‌کشد و می‌آید همین دور و برها می‌پلکد.

مرگ خیلی مسایل را بی‌معنا می‌کند و شاید هم به خیلی موارد دیگر معنا می‌بخشد. شاید ما، که اینقدر خودمان را به در و دیوار می‌زنیم و تقلا می‌کنیم، زندگی را اشتباه فهمیده‌ایم… اشتباه فهمیدن مسیری که فقط یک بار از آن گذر می‌کنیم،‌ فاجعه است… و خودآگاه شدن به این موضوع حالم را ناخوش‌تر می‌کند!

احتمالا در روز ۴۰ سالگی (اگر که حادث شود) خوشحال خواهم بود؛ از اینکه ۴۰ سالگی‌ام را دیده‌ام و زندگی بدی هم نداشته‌ام. اما هم‌زمان، از اینکه ۴۰‌سالگی بی‌حاصلی است، ناخوش‌احوال هم خواهم بود و هم‌چنین نگرانْ، که احتمالا زمانی دور یا نزدیک، همین زیست معمولی نیز، به پایان خواهد رسید.

 Posted by at 11:30 pm
Sep 052022
 

کتاب شکار گوسفند وحشی دومین کتابی است که از موراکامی خوانده‌ام. اگر اشتباه نکنم حدود ۱۰ سال پیش اوایل پاییز سال ۱۳۹۱ بود که کافکا در کرانه را پس از فراقت از دکترا خواندم. مدتی بود برگشته بودم ایران و منتظر بودم تا کارهایم درست شوند و برای دوره‌ای بروم هنگ‌کنک. در این بین فارغ از هر دغدغه‌ای بودم و خواندن یک کتاب مناسب واقعا لذت‌بخش بود. کافکا در کرانه (با ترجمه خوب مهدی غبرایی) واقعا چنین کتابی بود. با اینکه آن روزها مریض بودم، ولی کتاب را یک‌نفس خواندم، و لذت خواندن آن پس از یک دهه، هنوز با من همراه است.

چند روز پیش احساس کردم فشار زندگی آنقدر زیاد و طولانی شده است که باید به ادبیات پناه ببرم. بدون هدف خاصی به کتاب‌فروشی نزدیک خانه رفتم و کتاب «شکار گوسفند وحشی» در بین قفسه‌های کتاب نظرم را جلب کرد. خاطره خوش ده سال قبل زنده شد و کتاب را خریدم. شکار گوسفند وحشی ناامیدم نکرد. فضای سورئال و فراواقعی داستان و سبک خاص موراکامی چنان کششی دارد که دوباره کتاب را خیلی سریع تمام کردم. البته باید بگویم به نظرم کافکا در کرانه «به مراتب» داستان عمیق‌تر و چندلایه‌ای‌تری است، ولی دانستن این نکته چیزی از لذت خواندن شکار گوسفند وحشی کم نمی‌کند.

به نظرم آثار هنری خوب، هرچقدر هم فضای شاد و غیر تاریکی داشته باشند، در نهایت آدم را درگیر یک نوع غمی می‌کنند، احتمالا غمی نه چندان شدید، که برآمده از خود زندگی است… اصلا چون ما را درگیر زندگی می‌کنند با خودشان غمی به همراه دارند… و شکار گوسفند وحشی همین کار را می‌کند.

در آخر این را هم بگویم که یک روش ناخودآگاه برای اینکه بفهمم یک اثر هنری واقعا خوب و عمیق از کار در آمده این است که «صبر» کنم و اثر زمان را بر احساس ناشی از آن اثر ببینم. به نظرم آثار سطحی دوام‌شان در وجود ما طولانی نیست و آدم را با خودشان درگیر نمی‌کنند. ولی وقتی با یادآوردن اثری بعد از سالیان سال، هنوز احساس لرزشی در دلم احساس می‌کنم، شبیه احساسی که از مواجه شدن با عظمت خود زندگی به آدم دست می‌دهد، با خودم می‌گویم هنرمند عجب اثری خلق کرده که من را هنوز، بعد از مدت‌ها، درگیر خودش می‌کند. به این ترتیب، کافکا در کرانه حتما برایم کتاب تاثیرگذاری بوده است. با این روش، برای بررسی اثر داستان شکار گوسفند وحشی، باید چند سالی صبر کنم! ولی فکر می‌کنم این داستان اثری باشد که، احتمالا نه به اندازه کافکا در کرانه، ولی درگیرکردن‌هایش ادامه‌دار باشند…

 Posted by at 7:40 pm