Sep 272012
 

اینجا خیلی از سایت‌ها فیلتره؛ این که دیگه از کسی پوشیده نیست… دو-سه روزی هست که جی‌میل و گوگل‌پلاس و یه چندتا از سرویس‌های دیگه‌ی گوگل هم فیلتر شده‌ن. اساتید نمی‌فهمن که وقتی جلوی جریان سالمِ اطلاعت در یه جامعه گرفته بشه اون جامعه کور می‌شه و مردم جامعه قدرت تشخیص و تحلیل خودشون و جهت‌یابی رو از دست می‌دن. در این صورت احتمال اینکه جامعه سمت و سویِ نادرستی رو پیش بگیره خیلی زیادتر می‌شه و کسی هم توانایی تصحیح این جهت‌گیریِ اشتباه رو نخواهد داشت. این قضیه‌ایه که دودش تو چشمِ همه می‌ره. از ما گفتن!!!

 Posted by at 11:54 pm
Sep 272012
 

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می‌دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده‌ای می‌تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می‌دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی‌ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می‌شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت‌فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می‌آورند.

جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه‌ی اشتباه زایل نمی‌شود و انقلاب می‌تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن‌تر‌ها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می‌ریزد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۷۲-۱۷۳ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 2:37 pm
Sep 272012
 

تمام آنچه از پیری می‌دانست، این بود که پیری دوره‌ای از زندگی است که در آن میانسالی به گذشته تعلق دارد؛ دوره‌ای که سرنوشت دیگر تمام شده است؛ دوره‌ای که آدم دیگر از این ناشناسِ وحشتناک که آینده نام دارد، وحشتی ندارد؛ دوره‌ای که عشق، وقتی ملاقاتش می‌کنیم، مسلم و واپسین عشق است.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۴۷ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 2:33 pm
Sep 222012
 

آنها روبروی هم بودند. پشت سرِ شوهرخاله در بود و پشت سرِ یارومیل رادیو، بطوری که یارومیل حس می‌کرد به یک جمعیت صدهزار نفری پیوسته، و حالا طوری با شوهرخاله‌اش حرف می‌زد که انگار صدهزار نفر دارند با یک نفر حرف می‌زنند…

«و من همیشه می‌دانستم که تو یک سوء‌استفاده‌چی هستی و طبقه‌ی کارگر بالاخره گردنت را می‌شکند.»

یارومیل این جمله را با خشونت بیان کرد، و در واقع، بدون فکر کردن؛ با این حال، ارزش این را دارد که لحظه‌ای درباره‌اش تامل کنیم: او از کلماتی استفاده کرده بود که آدم می‌توانست غالبا در جراید کمونیستی بخواند و یا بیشتر اوقات از دهان سخنرانان کمونیست بشنود، همان‌هایی که او تا به حال از آنها متنفر بود، همانطور که از تمام جملات کلیشه‌ای متنفر بود. همیشه به این توجه داشت که قبل از هر چیز، او شاعر است و در نتیجه، با اینکه بحث‌های انقلابی می‌کرد، نمی‌خواست زبان خودش را کنار بگذارد. و حالا او داشت می‌گفت: طبقه‌ی کارگر گردنت را می‌شکند.

بله، چیز عجیبی است: در یک لحظه‌ی هیجان (در لحظه‌ای که شخص ناخودآگاه کاری می‌کند و یا منِ واقعیِ او خودش را همانطور که هست نشان می‌دهد)، یارومیل زبان خودش را کنار گذاشت و ترجیح داد سخنگوی شخص دیگری باشد. و نه تنها این کار را کرد، بلکه خیلی هم از این کار خوشش آمد؛ حس می‌کرد جزو جمعیتی با هزار سر است، و او یکی از هزار سر این اژدهای مردمی است که به جلو می‌رود. این صحنه در نظرش باشکوه آمد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۳۷-۱۳۸ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:33 pm
Sep 222012
 

او در رویای مرگ، بی‌نهایت را جستجو می‌کرد. زندگی‌اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر.

حضور دختری جوان، پیش پا افتاده بود (مقداری نوازش و مقدار زیادی کلمات بی‌معنی)، اما غیبت مسلمش بی‌نهایت با‌شکوه؛ با تجسمِ دختر جوان که در مزرعه‌ای دفن شده، ناگهان به شرافت  درد و عظمت عشق پی برد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۱۵ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:21 pm
Sep 202012
 

بعضی وقتا حس می‌کنی که «سد بسی بسته‌ند، نه در برابر آب، كه در برابر نور، و در برابر آواز، و در برابر شور…»
و بعد اتفاقی می‌افته، سد رها می‌شه و سیلِ کلام جاری می‌شه…

 Posted by at 4:54 pm
Sep 172012
 

اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی‌مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می‌دهد از این حقارت رها شویم!

… بنابراین او در جستجوی خویش در خارج از محدوده‌ی تجربیاتش نبود! اما به خوبی از بالا به این تجربه نگاه می‌کرد. تنفری که نسبت به خودش احساس کرده بود، «آن پایین» مانده بود؛ آن پایین حس کرده بود دست‌هایش از ترس عرق کرده و نفس‌هایش تند شده است؛ اما اینجا، «این بالا»، در شعر او کاملا در بالای این ماجرا قرار داشت…

می‌دانست که او در پشت کلمات گم و محو و مخفی است؛ مسلما شعری که او نوشته بود، شعری آزاد و مستقل و غیر قابل درک بود، درست مثل واقعیت، واقعیت که با هیچ‌کس سازش نمی‌کند و فقط به این اکتفا می‌کند که وجود دارد؛ و آزادی این شعر برای یارومیل یک پناه  باشکوه بود و امکان رؤیای زندگی دومی را برایش فراهم می‌کرد…

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۶۳-۶۵ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:29 pm
Sep 162012
 

موج‌های خشمگین سر بر ساحل سنگی می‌کوبند و صدای غرش‌شان شب را ترسناک‌تر از آنچه هست می‌نمایاند. باید چند صباحی صبر کرد تا ابرهای تیره‌ی طوفان‌زا بگذرند. آنگاه ایستاده بر صخره‌ی سنگیِ مشرف بر دریا، در حالیکه نسیم صبحگاهی می‌وزد، نظاره‌ی طلوعِ خورشید و بازی رنگ‌های آبی و قرمز مایه‌ی آرامش و روشنی دل‌ها خواهد بود…

 Posted by at 9:59 pm
Sep 122012
 

شاید این رنج‌هایی که می‌بریم درمانی باشد بر زخم‌ها؛ زخم‌هایی که می‌زنیم… زخم‌هایی که می‌خوریم…

 Posted by at 11:55 pm
Sep 082012
 

Click on the image to view it larger.

Today, after having a great breakfast in the downtown of Lausanne, when we were walking through the Saturday market, I heard the song “Lemon Tree” from a distance and then after going toward the sound, I found this gentleman who was playing and singing. While I was taking some pictures, I enjoyed listening to one of my favorite songs!

Today is the last Saturday that I am here…

 Posted by at 10:38 pm