۱- خیلی وقتها صحبت کردن از مسئلهای برای کسی که به اصطلاح «مرجع» (reference) آن مسئله را ندارد هیچ فایدهای ندارد و عملا کار به سوء تفاهم کشیده میشود. مثالهای این اتفاق هم بسیار زیادند. به عنوان نمونه معنی مرگ برای کسی که آن را از نزدیک لمس کرده است با کسی که چنین تجربهای نداشته از زمین تا آسمان تفاوت دارد. کسی که در شادی زندگی کرده مفهوم غم برایش چندان روشن نیست و برعکس. عموما کسی که غرق در ثروت بوده مفهوم فقر و نیاز مادی برایش قابل درک نیست. توضیح دادن اینکه درد فراق چقدر سخت است برای کسی که چنین تجربهای نداشته اصلا کار راحتی نیست. برای آدمی که مفهوم عمیق تنهایی را در زندگی تجربه نکرده هرچقدر هم از وسعت این تنهایی صحبت کنید، فقط هاج و واج نگاهتان میکند. و بسیارند چنین مثالهایی…
۲- نکته دیگر اینکه آدمها کلمات را بر اساس تجربههای شخصیشان در معانی منحصر به فردی به کار میبرند که معمولا کمی و در بعضی موارد مقدار قابل توجهی از معنای غالب و عموما فهمْ شده آن کلمات دور است. به همین دلیل قبل از اینکه بین دو یا چند نفر «دیالوگی» شکل بگیرد باید مدت زمانی صرف شود تا روشن شود که بر روی معانی کلمات کلیدیِ بحث تا حد خوبی توافق وجود دارد یا نه. برای من بسیار پیش آمده که حرفی زدهام و منظوری که برداشت شده دقیقا برعکس نکتهای بوده که میخواستم بگویم. در یک لحظه با این واقعیت مواجه شدهام که کلماتی که به کار بردهام در فرهنگ لغت طرف مقابل چقدر معنی متفاوتی داشته است.
۳- این را هم به تجربه یافتهام که وقتی در مورد مسئلهای که طرف مقابلتان مرجعش را ندارد میخواهید صحبتی کنید، مثلا میخواهید راهنمایی یا نصیحتی کنید یا نکتهای را تذکر دهید، بهترین کار این است که اول شرایطی را فراهم کنید که آن فرد تجربیاتی انجام دهد که تا حدی با مرجع مورد نظر آشنا شود و بعد از آن حرفتان را بزنید. در مواردی این کار شاید خیلی هم طول بکشد. شاید یکی از عواملی هم که تعلیم و تربیت را چنین دشوار و زمانبر میکند همین فرایندی است که باید توسط خود فرد (و معمولا با راهنمایی مربی) طی شود تا به مرحله لازم برای درک یک مسئله و مواجه شدن با جنبههای مختلف آن برسد.