Jan 282014
 

باران می‌بارد… باشد که روح این شهر خسته اندکی آرام گیرد…

 Posted by at 8:08 pm
Jan 092014
 

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاء (۲۴) تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (۲۵)

آيا نديدى خدا چگونه مثل زده سخنى پاك كه مانند درختى پاك است كه ريشه‌‏اش استوار و شاخه‏‌اش در آسمان است (۲۴) ميوه‌‏اش را هر دم به اذن پروردگارش می‌دهد و خدا مثل‌ها را براى مردم می‌زند شايد كه آنان پند گيرند (۲۵)

[ سوره ابراهیم ]

 Posted by at 5:43 am
Jan 052014
 

قطرات آب فرو می‌ریزند.
ستاره‌ها در آسمان سوسو می‌زنند، و با هر چشمکی خبر از گذشت زمان می‌دهند.
رودها به سمت سکونِ آبی دریا جریان دارند.
روزها از پس شب‌ها می‌آیند و می‌روند؛ ماه از پی خورشید.
برگ‌های گلم زرد می‌شوند؛ گل‌های تازه‌اش شکفته!
قطارهایِ خطوطِ درهم و برهم می‌آیند و می‌روند.
در سکونِ ظاهری منعکس در چشم‌هایم، خودم را به دست بادهای فصلیِ خنک و نوازشگر سپرده‌ام. اما در پس این سکونْ، من در رفت و آمدم! از خودم، به خودم، به ایستگاه‌های قطارهای شهری، به شهرهای ساحلی، به غروب‌های دلتنگ و خسته، به اوج گرفتن‌ها در آسمان، به پرسه زدن‌ها در جنگل‌های تنهایِ ساکت و دور، و به گم شدن در درهمی و برهمیِ خطوط قطارهای شهرهای درهم و برهمِ روزگارِ تنها و غمگینِ مردمانِ ناشاد!
قطارها  در رفت و آمدند…
و لحظات…
به سرعت سپری می‌شوند…

 Posted by at 10:49 am