Aug 282013
 

(متن این نوشته در قالب فایل پی‌دی‌اف)

«کاوه گلستان» را نمی‌شناختم و چیزی درباره‌اش نشنیده بودم تا اینکه این کتاب خیلی اتفاقی و به صورت امانت چند روزی به دستم رسید. کتاب را تورقی کردم و چند صفحه‌ای خواندم و جذبش شدم. هم جذب شخصیت خود کاوه گلستان و هم جذب قلم نویسنده‌ی آن. تا بیایم به خودم بجنبم و شروع کنم به خواندن، کتاب را پس داده بودند. این شد که با وجود اینکه قیمتش (نسبت به حجم کتاب) خیلی هم ارزان نبود رفتم و خریدمش.

این کتاب مجموعه‌ای از گفتگوها، یادداشت‌ها و تصاویر پیرامون زندگی و آثار کاوه گلستان است که همزمان با دهمین سالگرد درگذشت او منتشر شده است. گفتگوهایی با فخری گلستان (مادر)، پیمان هوشمندزاده (شاگرد)، لیلی گلستان (خواهر)، زنده‌یاد بهمن جلالی و هنگامه گلستان (جلالی) (همسر)، مقدمه‌ و زندگینامه‌ی مختصری از کاوه گلستان به قلم مولف و یادداشت‌هایی از بابک احمدی، شهریار توکلی و یوریک کریم‌مسیحی حاصل تالیف و گردآوری حبیبه جعفریان از سال ۸۵ تا زمان انتشار کتاب (بهار ۱۳۹۲) است.

بی‌قراری شخصیت کاوه گلستان آدم را مجذوب خودش می‌کند. آدمی بوده پرانرژی، سرشار از شور زندگی و ساختارشکن که همه‌ی اینها درجمع از او شخصیتی آنارشیست ساخته است. همین جنب و جوش نامتعارفش هم دست آخر در جنگ عراق به کشتنش می‌دهد. آنقدری که از دیدن عکس‌هایش و ماجراهایی که آدم‌های کتاب نقل کرده‌اند متوجه شده‌ام همیشه دوست داشته واقعیت را به اصطلاح توی چشم آدم‌ها کند. دوست داشته عکس‌هایش حکم سیلی داشته باشد، برای همین هم عکس‌هایش تلخ و سیاه هستند و نوعی صراحت لحجه و خشونت در آن‌ها وجود دارد. دیدن عکس‌های او به هیچ‌وجه راحت نیست… البته من نگاهِ عکس‌هایش را خیلی دوست ندارم و تلخی نگاهش برایم اغراق شده و غلوآمیز است ولی قدرت روایتی که می‌کنند انکار ناپذیر است.

در آخر هم باید اشاره به قلم زیبای «حبیبه جعفریان» و مصاحبه‌های خوبی که انجام داده کنم که تاثیر زیادی در جذاب در آمدن این کتاب دارند.

BoodanBaaDoorbin

بخش‌هایی از کتاب

اولین بار کاوه را با خیام دیدم؛ وقتی که مرده بود. داشتم مجله فیلم می‌خواندم و دیدم آن بالا نوشته «پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ.» و دیدم درباره عکاس معروفی است که در عراق کشته شده. من این عکاس معروف را نمی‌شناختم. حتی شک دارم که می‌دانستم فرزند ابراهیم گلستان است؛ ولی دیگر نتوانستم رهایش کنم. کاوه این طور بود. اگر یک بار او را می‌دیدی دیگر نمی‌توانستی رهایش کنی و من نکردم. تمام روزهایی که دنبال این کار می‌دویدم، دنبال مصاحبه‌هایش، قرارهایش و نوشتنش، حالم به طرزی باورنکردنی خوب بود. خوب و به طرز خوشایندی آشفته. گلستان‌ها علائم حیاتی را در آدم بیدار می‌کنند. احساساتیت می‌کنند. تحسینت را بر می‌انگیزند و خشمت را. از پیر و جوان. زنده و مرده. از آنها می‌ترسی و در عین حال به طرفشان کشیده می‌شوی. تاثیری که شاید کاوه هم روی آدم‌ها می‌گذاشت. به قول بهمن جلالی «ممکن است بعدها عکاسی بهتر از کاوه بیاید ولی مثل او نمی‌آید. ملغمه‌ای مثل او دیگر نمی‌آید. فضای رشد او آن قدر پیچیده بود که بعید است دیگر تکرار شود. روایت آدم‌ها از او مثل هم نیست و این به شخصیت خود کاوه بر می‌گردد.» ([۱]، نوشته‌ طرح پشت جلد، حبیبه جعفریان)

… در واقع من اولین‌بار وقتی کاوه را دیدم که مرده بود -بعدا فهمیدم که وقتی به دنیا آمده بود هم تقریبا مرده بود- و دیدم که نمی‌توانم از کنارش همین‌طوری رد شوم. این آدم نمی‌گذاشت که او را نبینی. انگار انگشت می‌کرد توی چشمت. عکس‌هایش همین کار را باهات می‌کرد، کلمه‌هایش همین‌طور. اصلا اولین چیز از او که مرا میخکوب کرد یک جمله بود: «می‌توانی نگاه نکنی! می‌توانی مثل قاتل‌ها صورتت را بپوشانی، اما جلو حقیقت را نمی‌توانی بگیری!» این جمله بی‌رحمانه و نابودکننده بود. چون من واقعا نمی‌توانستم عکس‌هایش را ببینم. اذیتم می‌کرد و واقعا دلم می‌خواست نگاه نکنم. دلم می‌خواست صورتم را بپوشانم. اما جلو حقیقت را که نمی‌شد گرفت. می‌شد؟ در این جمله اراده‌ای بود که تو را وادار می‌کرد برگردی و توی صورت گوینده‌اش زل بزنی و ببینی دقیقا چه می‌خواهد؟ حرف حسابش چیست؟ و چرا به خودش اجازه می‌دهد این‌طور بی‌چون‌و‌چرا پرتت کند وسط چیزی که شاید اصلا دلت نمی‌خواسته ببینی و همیشه ترجیح داده‌ای به قول بهمن جلالی با احترامات فائقه از کنارش رد شوی. در واقع ترجیح داده‌ای مثل بچه‌ی آدم زندگی‌ات را بکنی. ([۱]، ص ۶)

… مدرسه شبانه‌روزی میلفیلد در انگلستان شاید چاشنی بمبی شد که کاوه تا آن زمان سعی کرده بود آن را مثل یک موجود بی‌آزار، کج‌دارومریز با خودش این‌طرف و آن‌طرف ببرد اما نظم پادگانی میلفیلد آن‌را ترکاند. کاوه نمی‌توانست و نمی‌خواست هیچ نظم و قاعده‌ای را تحمل کند. به عنوان یک جنین حتا این کار را نکرده بود. آن‌قدر در آن تنگنا لولیده بود و چرخیده بود که بند ناف می‌خواست خفه‌اش کند. در واقع پیش از دنیا آمدن کمی مرده بود. آنارشیست‌ها کمی مرده به دنیا می‌آیند. ([۱]، ص ۱۸)

[۱] «بودن با دوربین (کاوه گلستان: زندگی، آثار و مرگ)»، حبیبه جعفریان، انتشارات حرفه هنرمند، چاپ اول، بهار ۱۳۹۲.

پی‌نوشت: بعضی از عکس‌های کاوه گلستان را می‌توانید در وبسایت رسمی‌اش ببینید.

 Posted by at 11:23 pm
Aug 252013
 

تهران روبرویم گسترده شده است و آرام‌آرام از خواب بیدار می‌شود. روی نیمکتی نشسته‌ام، پاهایم را دراز کرده‌ام روی نیمکت مقابل و در افکار خودم غرق شده‌ام… چند دختر و پسر کمی آنطرف‌تر سر و صدای زیادی راه انداخته‌اند. همینطور که سرم را به دست راستم تکیه داده‌ام فال‌فروشی جلو می‌آید و می‌خواهد فالی بخرم. به هیچ‌وجه حال و حوصله‌ی فال خریدن ندارم… دارد می‌رود که صدایش می‌کنم و شیرینی و خرما تعارفش می‌کنم. تشکر می‌کند و می‌رود. حس خوبی دارم که یادم بود چیزی تعارفش کنم…

همینطور که در احوالات خودم هستم، کم‌کم حرف‌های جوان‌ها نظرم را جلب می‌کند. سن‌شان زیاد نیست، شاید ماکسیمم بیست سال داشته باشند. کلمات و عباراتی که در خطاب قرار دادن همدیگر استفاده می‌کنند خوشایندم نیست. محتوای حرف‌هایشان هم. انتظار ندارم (نداشتم؟) که دخترها و پسرها اینطور با هم حرف بزنند. فقط بی‌ادبی کلام‌شان نیست که آزارم می‌دهد. غیر از آن اینکه هیچگونه احترامی، هواداری‌ای و ظرافتی هم در حرف‌هایشان نمی‌یابم، ناراحتم می‌کند. خیلی زمخت، بی‌روح و مهم‌تر از آن بی‌محتوا صحبت می‌کنند… البته دفعه اولی نیست که از رفتار جمع‌های اینچنینی جوان‌ها تعجب می‌کنم ولی هیچوقت اینطور در کلام‌شان دقیق نشده بودم…

یکی-دو روز بعد یاد حس‌هایی افتادم که سال قبل در یک بعد از ظهر پاییزی در تهران به من دست داد. همان موقع که چیزهایی در مورد حس‌هایم بعد از بازگشتن به ایران می‌نوشتم، چند خطی هم در این‌باره نوشته بودم:

«چیزی که می‌خواهم بگویم یک دریافت حسی است که قائدتا باید بشود با بررسی آمار یا اجرای نظرسنجی‌ای تایید یا ردش کرد. این حسْ سرِ چهار راه ولی‌عصر، هنگام غروب، وقتی هوا تقریبا تاریک شده بود و جمعیتِ انبوه از سر کار و فعالیت روزانه به خانه بر می‌گشتند، به من دست داد. قبلا هیچوقت چنین چیزی را اینگونه حس نکرده بودم. جمعیت به طور انفجاری‌ای زیاد بود و حرکت آدم‌ها به کندی و همراه با اصطکاک ادامه داشت. در این میان، در وسط این جمعیت و در جایی که می‌شد با آدم‌ها چشم‌درچشم شد احساس کردم رابطه‌ی زن و مرد در ایران به هیچ وجه «نرمال» نیست. حس کردم به جای درک و فهم متقابل، دیواری از بدبینی، عدم درک، و توقع بی‌جا بین دو جنس وجود دارد و در حال رشد است. خیلی به ندرت زوجی را در کنار هم دیدم. آدم‌ها یا تنها بودند یا در گروه‌های تک‌جنس. در این بین هم اگر تک و توک دختری با پسری یا زنی با مردی بود، خیلی نشانه‌ای از محبت و دوستی و تفاهم در بینشان ندیدم؛ ندیدم که یعنی حس نکردم. اینکه این حس‌ درست است یا نه را نمی‌دانم، اصراری هم بر درستی‌اش ندارم. به همین علت این را نوشتم که ببینم آیا آدم‌های دیگر حس مشابهی کرده‌اند یا من دچار دریافت اشتباهی شده‌ام‌…»

حالا که مدتی از آن زمان گذشته می‌بینم که چقدر همان دریافتی که در روزهای اول داشتم درست بوده است. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، آدم‌ها با خود چه فکر می‌کنند، چه رویاهایی در سر می‌پرورانند، از زندگی و از رابطه مشترک چه می‌خواهند که کار به اینجا کشیده؛ که «زن» و «مرد» دیگر دوست و همراه هم نیستند، در یک رقابت و دشمنی پنهان گرفتار شده‌اند و هدف هریک «سوء استفاده» از طرف مقابل است*. چطور می‌شود این تب و مالیخولیا را کم کرد؟ چطور می‌شود وسط این آشفتگی حرف از تجربه‌های غنی‌تر زد و نظر آدم‌ها را به آن جلب کرد؟ نمی‌دانم!

*: قائدتا دارم کلی صحبت می‌کنم. مطمئنا بسیاری هستند که خیلی هم خوب و عاشقانه زندگی می‌کنند. ولی به نظرم اوضاع عمومی جامعه در این مورد اصلا خوب نیست.

 Posted by at 9:00 pm
Aug 092013
 

دنیای درون، دنیای افکار آدم، دهلیزهای وجود آدم… غرق شدن درش خیلی خطرناکه؟!… نه اینو نمی‌خواستم بگم! (هرچند که می‌شه به طرز خطرناکی غرقه‌ش شد…)
… می‌خواستم بگم که خیلی وقت‌ها با دنیای «روزمره‌ای» که توش زندگی می‌کنیم از زمین تا آسمون فرق داره. ارزش‌‌گذاری‌ها، اولویت‌ها، قواعدش، نتایجی که می‌گیریم… کلی با هم تفاوت دارن…
… زیاد پیش آمده که وقتی بعد از یه مدتی گوشه‌گیری -مثلا برای به نتیجه رسوندن مطلبی، فکر کردن در مورد مسئله‌ای، سر و سامون دادن به غم‌ و غصه‌های زندگی یا صرفا نیاز برای تنها بودن- به دنیای واقعی بیرون و روزمره‌ بازگشته‌ام احساس کرده‌ام از پشت کوه برگشته‌ام و با همه چیز یک‌جور احساس غریبگی کرده‌ام… تا مدتی زمان بگذرد…
… بدتر اینکه خیلی وقت‌ها دیده‌ام نتیجه‌گیری‌هایی هم که در طول اون مدت انجام داده‌ام بدرد همون‌جا (یعنی همون پشت کوه) می‌خورن و گره از مشکلی باز نمی‌کنن!
… و پشت کوه جای خوبی‌ست… شبیه کنار دریاچه…

 Posted by at 12:51 am
Aug 052013
 

قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (۱۶)

[ سوره قصص ]

 Posted by at 12:37 am
Aug 032013
 

هرچه «عقل» به زحمت سعی می‌کند چیزهایی را سرهم‌بندی کند و به خیال خودش بنای عقل‌گرایی را بالا ببرد، «دل» در چشم برهمزدنی همه‌اش را ویران می‌کند…

 Posted by at 5:57 pm
Aug 012013
 

تا چند روز دیگر دوره‌ی هشت ساله‌ی ریاست جمهوری احمدی‌نژاد تمام می‌شود و او میز ریاست را ترک می‌کند. شاید برای بسیاری این اتفاقِ خوشحال کننده و مبارکی باشد؛ با این امید که خردگرایی از دست رفته به ارکان اجرایی کشور باز گردانده شود و جامعه ایرانی به مسیر صحیح رشد و پیشرفت و تعالی بازگردد.

با نگاهی متفاوت و از زاویه‌ای دیگر اما، احمدی‌نژاد فقط «رئیس دولت ما» نبود، بلکه برای خودش تبدیل شد به نمادی از یک نوع طرز تفکر و تلقی خاص در امور مختلف. بررسی علل این ظهور نمادینش اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه‌ی بررسی عملکرد هشت‌ساله‌اش در امور اجرایی حائز اهمیت است.

سال ۸۴ و همینطور چهار سال بعد از آن یعنی سال ۸۸، بخش‌های زیادی از مردم ایران احمدی‌نژاد را بهترین گزینه از میان گزینه‌های موجود برای وظیفه اجرا دانستند. علی‌رغم همه‌ی بی‌اخلاقی‌ها، دروغ‌ها، تهمت‌ها، بی‌برنامگی‌ها، عدم تمکین‌ها در برابر حق و حقیقت و کوته‌اندیشی‌هایش، وی هشت سال در حساس‌ترین مسند اجرایی کشور باقی ماند. باید توجه کرد چنین اتفاقی بدون حمایت بخش اعظمی از افراد این جامعه امکان‌پذیر نبود.

علاوه بر موافقینش، او مخالفین زیادی هم داشت که در تمام مدت ریاستش کم و بیش به انتقاد از شیوه‌ی مدیریت و عملکردش می‌پرداختند. اما نکته‌ی تاسف‌برانگیز این است که رفتار مخالفین او هم در بسیاری موارد از نظر «روش» شباهت بسیاری به رفتارهای خود او داشت. البته در وهله اول قبول این مدعا دشوار است زیرا که بخشی از نقدهای مخالفین دقیقا به همین «روش‌های احمدی‌نژادی» باز می‌گردد. و دقیقا همین نکته است که ماجرا را تراژیک می‌کند. وقتی که در رفتارهای منتقدین هم دقیق می‌شویم، به حرف‌هایشان گوش می‌دهیم، با ایشان گفتگویی را آغاز می‌کنیم و شعارهایشان را می‌شنویم، در عمل رفتارهای مشابهی از ایشان می‌بینیم. همان بی‌اخلاقی‌ها، انگ زدن‌ها و کذب‌بافی‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شود، کوته‌فکری در این سر طیف هم اوضاع بهتری ندارد و عدم تمکین در برابر حق و حقیقت به همان اندازه قدرتمند است.

احتمالا این نکته را بسیار شنیده‌ایم (و حتی خودمان هم گفته‌ایم) که در این هشت سال اخلاق و فرهنگ جامعه ما به علت عملکرد ضعیف دولت و فضای غیراخلاقی‌ای که ایجاد کرده بود، تنزل پیدا کرده است. اما این ماجرا را می‌شود از زاویه‌ی دیگری هم دید. همه‌ی این اتفاق‌ها، از سر کار آمدن رئیس جمهوری با این اوصاف گرفته تا تنزل پیدا کردن اخلاق و فرهنگ جامعه را می‌توان معلولِ به سطحْ آمدنْ و ظهورِ برخی از بخش‌هایِ ناخوشایندِ روحِ جمعیِ ما ایرانیان دانست که در فرصتی مناسب احمدی‌نژاد را برای تجلی پیدا کردنِ این بخش‌های تاریکِ وجودش برگزید. به همین دلیل است که احمدی‌نژاد را باید بیشتر از یک رئیس دولت دانست؛ در واقع او نماد بخش‌های ناخوشایندی از وجود مردم سرزمین ماست؛ همه‌ی ما! چه موافقینش و چه مخالفینش.

بنابراین هرچند می‌توان از رفتنش خوشحال بود و شادی کرد و نسبت به فردایی بهتر امیدوار بود ولی این رفتن لزوما به معنی از بین رفتن بخش‌هایِ منفیِ روحِ جمعیِ ما نیست. اگر تک‌تک ما در مورد خودش، اطرافیانش و بقیه افراد جامعه حساس نباشد و به اصلاح نقاط منفی و تاریک وجودمان همت نگمارد، اوضاع‌مان به هیچ وجه بهبود نخواهد یافت. شاید این بخش‌های ناخوشایند وجودمان برای مدتی از جلوی چشم‌مان کنار بروند و وارد ناخودآگاه جمعی‌مان بشوند، ولی دوباره (با بروز شرایط مناسب) ظهور احمدی‌نژاد دیگری جامعه ما را تهدید می‌کند. شاید از رفتن احمدی‌نژادی خوشحال باشیم ولی نباید علل ظهورش را فراموش کنیم تا بتوانیم با اصلاح خود و جامعه‌‌مان از ظهور دوباره‌ی چنین «پدیده‌هایی» جلوگیری کنیم.

خلاصه‌ی کلام اینکه ظهور «پدیده‌ای» مانند احمدی‌نژاد و حضور طولانی‌مدتش در قدرت نیازمند وجود بسترهای فرهنگی-اجتماعی‌ست. برخی از دلایل انتخاب احمدی‌نژاد را می‌شود در بازی‌های سیاسی، جناح‌بندی‌ها و جابجایی لایه‌های قدرت جستجو کرد. ولی مهم‌ترین دلایل این امر را باید در «ساخت» فرهنگی-اجتماعی جامعه‌ی ایران و «وجود» مردم سرزمین‌مان کنکاش کرد.

پی‌نوشت: این نوشته قصد محکوم کردن هیچ فرد یا گروهی را ندارد. تلاشی‌ست هرچند کوچک برای فهمیدن آنچه در این مدت بر سر ما رفت و دعوتی‌ست دردمندانه برای جستجوی برخی از علل مهم اتفاقات پیش آمده در درون خودمان.

 Posted by at 3:37 pm