امروز داشتم با خودم فکر میکردم که قضاوت کردن نه تنها در مورد وقایعی که در زمان حال اتفاق میاُفتن و تصمیماتی که در حالِ حاضر گرفته میشن خیلی سخته (شاید بهتر باشه بگم در خیلی از موارد تقریبا ناممکنه)، بلکه در مورد اتفاقها و تصمیمهایی که عمری هم ازشون گذشته به هیچ وجه نمیشه به راحتی و با قاطعیت قضاوت کرد و نظر داد.
شاید بد نباشه این توضیح رو بدم که این چیزی که من دارم ازش صحبت میکنم فقط قضاوت کردنِ محض نیست؛ یه چیزیه بین درک کردن و فهمیدن و قضاوت کردن (دقیقا نمیدونم چه لغتی رو باید استفاده کنم): اینکه به یک درک و فهمی از وقایع برسیم و به این وسیله بتونیم در موردی خاص (مثلا خوبی و بدی اتفاقی، یا درستی و غلطی تصمیمی) با معیاری خاص (هر چی که میخواد باشه)، قضاوت کنیم.
توالی وقایعی که «واقعا» اتفاق افتادهن یکی از بینهایت احتمال ممکن هستن؛ که در عمل باعث میشه پیشبینی و پیشگویی کردنِ اینکه اگه به جای اتفاقِ «الف» مثلا اتفاقِ «ب» میافتاد یا اینکه اگه تصمیمی جای تصمیم دیگهای مینشست چه میشد ناممکن باشه. پیشبینی کردنِ نتایجِ این حالتهای جایگزین برای قضاوت کردن لازمه، چون با عمل «قضاوت کردن» ما به طور ضمنی راههای مختلف رو با هم مقایسه میکنیم و رای به خوبی/بدی، درستی/ نادرستی، زیبایی/زشتی مسیرِ انتخاب شده (با هر معیاری که میخواد باشه) میدیم.
حالا از اونجایی که ما دانای کل نیستیم و آدمیم و به علت جهلی که نسبت به «مسیرهای جایگزین» داریم، قضاوتهامون (حتی در مورد گذشته) قاطع و کامل نیست و همیشه همراهشون شک و تردید وجود داره. این شاید برای خیلیها بدیهی باشه. برای من اما نبود. حداقل در مورد اون بخشی که به قضاوت کردن گذشته برمیگشت، احساس میکردم که با گذشت زمان میشه وقایع و تصمیمات قبل رو راحتتر درک کرد و در موردشون نظر داد. الآن ولی، خیلی مطمئن نیستم…