بامداد دوشنبه (۸ اردیبهشت ۱۳۹۹)، سومین سحرگاه ماه رمضان، هنوز یک ساعتی مانده بود تا برای سحری خوردن بیدار شوم. خوابم نمیبرد. از بیحوصلگی دست بردم به موبایلم و از حالت پرواز درش آوردم. سیدحسین خبری را فرستاده بود که خشکم زد! آقای پیرانی فوت کرده بود. باورم نمیشد… مدتی بود که خیلی حال خوشی نداشتم. چند روز قبلتر که دیگر خیلی جانبهلب شدهبودم، از ذهنم گذشت که خبری از آقای پیرانی بگیرم و چقدر خوب میشود اگر بشود و بتوانم صحبتی با او کنم. بغضم ترکید… از این فرصتی که از دست رفته بود و از این دیداری که ایکاش زودتر به صرافت افتاده بودم و انجامش میدادم. و خیلی ناراحت شدم که چرا در این سالها اینقدر کم سراغ او را گرفته بودم.
تصاویر محو و مبهم خاطرات گذشته به سرعت از خاطرم میگذشتند. راهنمایی بودیم یا دبیرستان، دقیق یادم نیست. یک روز برای مراسم ختم پدر آقای پیرانی به یکی از مساجد اطراف مدرسه رفتیم. راه دور نبود و پیاده رفتیم. در بخشی از مراسم خود آقای پیرانی صحبت کرد. داستانی درباره قرار شخصی با عزرائیل تعریف کرد. قرار بود عزرائیل قبل از فوت شخص به او خبر دهد و … و بعد نتیجه گیری کرد که رفتن عزیزانمان همان خبری است که منتظر آن هستیم و تلنگری است که یادمان باشد دیر یا زود نوبت ما هم خواهد شد. حدود بیست و اندی سال از آن روز گذشت و آقای پیرانی با رفتنش حسرتی در دلهایمان گذاشت. و آن صحبتش یادآور اینکه کمکم نوبت ما هم فرا میرسد…
سال سوم راهنمایی که بودیم آقای پیرانی به ما ترجمه و تفسیر قرآن درس میداد. اول کلاس که میآمد، ما یک تعدادی بچه زباننفهم بودیم که سر و صدا میکردیم و انگارنهانگار که معلم وارد کلاس شدهاست. جلوی کلاس میایستاد و سرش را پایین میانداخت و آنقدر صبر میکرد که خودمان خجالت بکشیم و ساکت شویم. بعد با صدایی آرام و متین شروع به صحبت میکرد. همه چیزش خاص بود. رفتارش خاص بود. همینطور لباس پوشیدنش که معمولا یک لباس یکدست سفید میپوشید و گیوه به پا میکرد. حرف زدنش و آرامشش که خیلی به دل مینشست. لبخندش را نمیشد دوست نداشت. با حوصله برای بچههای وقت میگذاشت. شاید همین ویژگیهای یکتایش بود که بعد از این همه سال که نگاه میکنم، میبینم اینقدر بر روی ما تاثیر گذاشته است. شاید نتوانم دقیقا بگویم چه چیز او بود که اینقدر دوستداشتنیاش میکرد. مطمئن نیستم، شاید شخصیتش به گونهای بود که مثل کوهی محکم و آرام در این دنیای پرازدحام و بیبنیان به آدم یک طورهایی حس آرامش و یقین را منتقل میکرد.
یک بار دیگر، وقتی که راهنمایی بودیم، احتمالا همان وقتی که سوم راهنمایی میرفتیم، جمعمان کرد در کتابخانه مدرسه و برایمان صحبت کرد. جزئيات صحبتش را یادم نیست، شاید مهم هم نباشد که دقیق یادم بیاید چه گفت، ولی حضور کلماتش را در وجودم بعد از این همه سال حس میکنم. برایمان در مورد این صحبت کرد که دیگر وقت آن شده است که بزرگ شویم و به یک سری مسایل جددیتر فکر کنیم… شاید وقت آن شده است که از دنیای کودکیمان بیرون بیاییم و رشد کنیم… رشد…
بابک میخواست برود و با او صحبت کند. زنگ ورزش بود یا اینکه همینطوری کلاسی را نرفتیم، درست یادم نمیآید. رفتیم سال ورزش مدرسه و کلی با آقای پیرانی صحبت کردیم. باز بپرسید که چه پرسیدیم و چه گفت، چیز دقیقی به یاد ندارم. ولی شیرینی آن گفتگو هنوز بعد از حدود بیستوپنج سال برایم تازه است و فقدانش و فرصتهایی که همه این سالها با سهلانگاری از کنارش گذشتهام دلم را به درد میآورد. جان کلامی که از آن گفتگو یادم مانده این است که هرکاری میکنید حتما آموختن یک هنر را در زندگیتان دنبال کنید. سالها بعد که فرصتی دست داد تا مقداری عکاسی کنم همیشه این توصیهاش گوشهی ذهنم بود… راستی بابک کجای دنیا دارد چه غلطی میکند؟! از صحبتهای آن روز چیزی به یاد دارد؟!
بعد از مدتها در عروسی محمد، آقای پیرانی را دیدم. شهریور ۹۲ بود. با بهزاد و امید و دکتر قرار گذاشتیم و چند روز بعدش رفتیم دیدناش و غروب به یادماندنیای رقم خورد. در یک ایمیلی که مدتی بعد برای او فرستاده بودم نوشته بودم که «امیدوارم بیمعرفتی نکنیم و این دیدارها مداوم باشند»… و حقیقتا دلم به درد آمد که دیدم در روزمرگیهای زندگی گم شدم و بیمعرفتی کردم!
خدا به او عزت داد که «معلمی» کند و به گونهای این کار را انجام دهد که بعد از رفتنش، بعد از این همه سال، آه از نهاد دوستان و شاگردانش بلند شود. برای من مایه افتخار بود، که هرچند برای مدتی اندک، شاگردش بودم. امیدوارم که در آن دنیا هم عزت بیکران داشته باشد. یادش برایم همیشگی و تاثیرش بر من پایدار است.