Dec 302013
 

بعد از اینکه ابراهیم (ع) از قومش، که به علت ماجرای شکسته شدن بت‌ها از دستش عصبانی بودند و آتشی برای نابود کردن او فراهم کرده بودند، رویگردان می‌شه با یک حس خیلی خوبی این جمله رو می‌گه:

وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ
و [ابراهيم] گفت من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا كه مرا راه نمايد.

[ الصافات: ۹۹ ]

نکته‌ای که در این در جمله برام جالب بود اینه که حضرت ابراهیم این حرف رو نه در اوایل راه که بعد از پشت سر گذاشتن آزمایش‌های زیادی بیان می‌کنه. انگار که بعد از همه‌ی این ماجراها تازه سفر اصلیش شروع می‌شه.

 Posted by at 6:40 pm
Dec 242013
 

کمتر از یک ماه دیگه اینجا هستم و قراره برگردم ایران؛ قائدتا برای همیشه. دارم تلاشم رو می‌کنم که یک چیزهایی در مورد دلیل برگشتنم به ایران و علت این تصمیمم (که به هیچ‌وجه برام ساده نبود، نیست و احتمالا نخواهد بود) بنویسم. هرچند که الآن به جای اون بیشتر دارم به همین چند ماهی که اینجا بودم فکر می‌کنم. به زمانی که خیلی طولانی نبود ولی برای من انگار به اندازه‌ی چندین سال گذشت. نه از این بابت که سخت گذشته باشه، بلکه از این نظر که احساس می‌کنم در همین مدت خیلی چیزها در مورد خودم فهمیده‌م. تجربه‌ای که شاید بعدترها در زندگی‌م به عنوان یک «نقطه‌ی عطف» ازش یاد کنم.

قبل از اینکه بیام اینجا همیشه در ذهنم این تصویر وجود داشت که اینجا امدن فرصت مناسبیه برای اینکه مدتی رو در یک جای غریب، کاملا تنها باشم، به خودم فکر کنم و احتمالا شاید نکات مفیدی در مورد خودم و در مورد زندگی بفهمم. قسمت اول تصویر ذهنی‌م اتفاق نیافتاد، یعنی از تنهایی خبری نبود! خبری نبود که یعنی خودم نخواستم! در مورد قسمت دوم ولی، با اینکه از آدم‌ها دور نبودم، فرصت خوبی برای درگیر شدن با خودم داشتم. در اینجا باید از خانوم «هورنای» تشکرات ویژه‌ای صورت بگیره! ولی فقط ایشون در این ماجرا دخیل نبودند. نفس اینجا بودن هم تاثیر خوبی بر من گذاشت. حالا درست نمی‌دونم اینجا بودنش مهم بوده یا در این زمان مناسب «یه جایی بودن» کافی می‌بود، یا ترکیب زمان و مکان و آدم‌هایی که دیدم‌شون همه دست‌به‌دست هم دادند تا این اتفاق بیافته (احتمالا «همه‌ی موارد» به علاوه اِن مورد دیگه جواب صحیح می‌باشد!).

به هر حال با اینکه هنوز خیلی ازش دورم، ولی در دوردست‌ها کورسویی از آرامش می‌بینم. و خود همین آروم کننده‌ست: همینکه که انگار یک proofی پیدا کردی برای «وجود آرامش» خودش آروم کننده‌ست!

 Posted by at 12:06 pm
Dec 232013
 

The Avenue of Stars, modeled on the Hollywood Walk of Fame, is located along the Victoria Harbour waterfront in Tsim Sha Tsui, Hong Kong. It honors celebrities of the Hong Kong film industry.

Entering from Salisbury Garden, a 4.5-metre-tall replica of the statuette given to winners at the Hong Kong Film Awards greets visitors. Along the 440 metre promenade, the story of Hong Kong’s one hundred years of cinematic history is told through inscriptions printed on nine red pillars. Set into the promenade are plaques honouring the celebrities. Some plaques contain hand prints and autographs of the stars set in cement, but most of the plaques only contain celebrities’ names as they are now deceased. A 2.5 metre bronze statue of Bruce Lee was erected along the Avenue of Stars in 2005.

[ Wikipedia ]

DSC00251-edited-500

Click on the image to view it larger.

 Posted by at 4:31 am
Dec 222013
 

در جستجوی آب هستی! به هر جان کندنی شده زمین را به دنبال آب گود می‌کنی. با بیل شکسته‌ات، با همان کلنگ کُند شده‌‌ای که به دستت رسیده… و با دستان خالی… به سختی پیش می‌روی و همچنان از آب خبری نیست! ترسیده‌ای…

باد، اما…
… باد اما، ندایی از دوردست‌ها با خودش به همراه می‌آورد: «صبر لازم است تا زمان مناسبش فرار رسد. آنگاه این گودال نیز از آب پاکیزه پر خواهد شد…»

 Posted by at 6:58 pm
Dec 182013
 

… و خدا در روز اِنُم (بعد از اینکه دید داره پدر خلایق در می‌آد!) «صبر» را آفرید!

 Posted by at 9:27 am
Dec 142013
 

نشانه‌هایی در محل تولد خورشید ظاهر می‌شوند، اتفاق‌هایی می‌افتند؛ به ظاهر کم‌اهمیت… این احساس کم‌کم پررنگ می‌شود که شاید قفل‌هایی که مدت‌ها بسته بوده‌اند باز شوند؛ یکی پس از دیگری…

از تصویر و امکانی که پیش روی چشمانت گسترده شده هیجان‌زده می‌شوی… سیل اشک جاری می‌شود و به همراهش سیل کلام نیز؛ کلامی که گویا مدت‌ها در بند بوده… و احساساتی که مدت‌ها از نظرها مغفول مانده بودند…

شب است! ولی ماه کامل در آسمان طنازی می‌کند…

همراه با صدای امواج خودت را به دست رویا می‌سپاری… و هیجان‌زده انتظار طلوع را می‌کشی…

شاید تولدی دوباره!

 Posted by at 5:10 am
Dec 062013
 

شاید این یکی از بدیهی‌ترین اصول زندگی باشد:
یا برای ادامه‌ی مسیر زندگی‌ات برنامه و نقشه‌ای در سر داری یا درغیر این صورت دیگران برایت برنامه‌ریزی خواهند کرد!

زندگی پر است از این اصول واضح و بدیهی! مشکل ولی آن‌جاست که بین دانستن این اصول و درک کردن واقعی آنها فاصله‌ای بسیار طولانی وجود دارد. گاهی فرد بعد از پشت سر گذاشتن سال‌ها تجربه تازه معنی واقعی نکته‌ای را که قبلا به ظاهر می‌دانسته درک می‌کند!

 Posted by at 7:29 am
Dec 032013
 

بیشتر از یک هفته از توافق هسته‌ای ایران در ژنو می‌گذره و حالا آب‌ها تا حدی خوبی از آسیاب افتاده. در این مدت و در همین رابطه مطالب زیادی نوشته شد و حرف‌های زیادی زده شد. عده‌ای این تفاهم رو یک پیروزی بزرگ برای ایران دونستن و عده‌ای هم از آن به عنوان شکستی ننگین یاد کردند. در اینجا نمی‌خوام در مورد اصل توافق حرفی بزنم و یا نظری در مورد اینکه چقدر به نفع یا ضرر ما بود بدهم. شاید به توجه به اطلاعت اندکی که از توافقات پشت‌پرده داریم هنوز برای اظهار نظر قطعی در این زمینه زود باشه. باید صبر کرد و دید که وقایع آینده چطور پیش خواهند رفت.

در عوض نکته‌ای که برام جالب بود و از همون ساعت‌های اولیه توافق و هم‌زمان با مصاحبه‌ی مطبوعاتی «ظریف» و «کری» آغاز شد، حس متناقضی بود که نسبت به این اتفاق داشتم و احساس می‌کردم که خیلی از ما (ایرانی‌هایی که با نگرانی ماجرا رو دنبال می‌کنن) در داشتن چنین حسی مشترک بودیم. من در عین حال که از نفْسِ رسیدن به توافق خوشحال بودم (که مهم‌ترین نتیجه‌اش متوقف کردن و کم‌اثر کردن تحریم‌ها بود)، ولی در عین حال از امتیازهایی که ایران سر میز مذاکره داده بود به هیچ‌وجه احساس خوشایندی نداشتم و این حس بعد از مصاحبه‌ی مطبوعاتی کری با اون لحن پیروزمندانه و کدخدامنشانه‌اش که حق غنی‌سازی ایران رو نفی می‌کرد و همینطور مصاحبه‌ی اوباما تشدید هم شد. البته بعدتر خودم رو با این استدلال که خیلی از این حرف‌ها مصرف داخلی داره و متن تفاهم‌نامه مهمتر از این اظهار نظرهاست، آروم‌تر کردم. ولی همچنان وجود احساس متناقضی که داشتم و احساس می‌کنم تا حدی همه‌گیر بود برام جای سوال داشت.

بخشی از این سردگمی‌ای که تجربه شد، به عقیده‌ی من، ناشی از توهمیه که ما ایرانی‌ها در مورد وضعیت خودمون در دنیا و میزان اهمیت و اثرگذاری‌ای که داریم، دچارش شده‌ایم. وقتی شما به جای تعامل عملی با محیط اطرافت مشکلات خودت رو در خیال خودت حل و فصل کنی، وقتی به جای اینکه بری با طرفِ دعوات صحبت کنی (یا اینکه شاخ‌به‌شاخ بشی) بیای برای دوست و رفیقات از اینکه چطور می‌تونی با یک حرکت حریفت رو با مهارت ضربه‌فنی کنی داستان‌ها ببافی، بعد از مدتی خودت هم باورت می‌شه که خیلی کارت درسته و حریفت رو همه‌جوره حریفی! به نظرم این اتفاقیه که برای خیلی از ما ایرانی‌ها افتاده و باورمون شده که در دنیا خیلی مهم و تاثیرگذار هستیم. البته بر منکر اهمیت جایگاه ایران در دنیا لعنت! :دی؛ ولی خیلی فاصله هست بین چیزی که هستیم و چیزی که در خیال‌مون دوست داریم باشیم.

حالا با این توصیفات، تفاهم‌نامه‌ی ژنو که مجبورمون کرده با واقعیت‌ها روبرو بشیم، ما رو دچار سردرگمی کرده. در واقعیت ملت ایران مطابق اون تصویری ایده‌آلی‌ای نیست که خودش از خودش برساخته؛ تصویر غلطی که اوجش رو در ادعاهای رییس جمهور قبلی می‌شد دید که ادعا می‌کرد ایران می‌تونه رهبری و هدایت دنیا رو بر عهده بگیره. تصویر متوهمی که ما رو فهیم‌ترین، باهوش‌ترین، خلاق‌ترین، درست‌کارترین، پرکارترین (!) و غیره می‌دونه… حالا مجبوریم با تصویر واقعی‌تری از خودمون، جایگاه‌مون، میزان تاثیر‌گذاری‌ای که در دنیا داریم و غیره مواجه بشیم و این مسئله چندان خوشایندمون نیست؛ یعنی غرورمون رو جریحه‌دار می‌کنه! حالا با توجه به وزنه‌ی نه چندان سنگینی که هستیم مجبوریم بازی سیاسی کنیم و امتیاز بدیم تا امتیاز بگیریم. و این یعنی اینکه به اصطلاح از تخت عاج‌مون پایین امده‌ایم!

به نظرم نفْس اینکه به این نتیجه رسیده‌ایم (مجبور شدیم؟!) که به دور از توهمات‌مون سر میز مذاکره بشینیم و با واقعیت‌ها مواجه بشیم رو برای همه‌مون نقطه‌ی عطف بزرگی می‌دونم که واقعا امیدوارم ادامه پیدا کنه. مسئله‌ی مهم اینه که اگر واقعا می‌خواهیم به عنوان یک ملت حرفی برای گفتن داشته باشیم در قدم اول باید واقعیت‌های (نه لزوما خوشایند) الآن‌مون رو بپذیریم و همونطور که خیلی از ملت‌های دیگه به سختی تلاش کرده‌ان، ما هم باید یاد بگیریم با تمام وجود برای آرزو‌ها و تصویرهایی که در ذهن‌مون داریم تلاش کنیم؛ در عوض اینکه فقط خیال‌بافی کنیم!

 Posted by at 11:12 am