Oct 292013
 

این روزها بیشتر سرم به کار گرمه و برای همین هم خیلی توانی برای نوشتن برام باقی نمی‌مونه. نه نوشتن در اینجا و نه نوشتن برای خودم. گاهی چیزهایی به ذهنم می‌رسه ولی در کنار فعالیت  فکری‌ای که کار تئوری آکادمیک لازم داره دیگه رمقی برای فکر کردن ندارم. این هم از مشکلات کار دانشگاهیه که شبانه‌روز باید درگیرش باشی و خیلی بیشتر از ظاهرش از آدم وقت و انرژی می‌گیره، آخرش هم خروجی خاصی ازش در نمی‌آد! (هرچند با همه‌ی این حرف‌ها آزادی و انعطافی که کار آکادمیک داره رو خیلی دوست دارم).

غیر از کار، اگه فرصتی باقی بمونه سر خودم رو بیشتر با پیاده‌روی و عکاسی گرم می‌کنم. هفته‌ی پیش دم غروب با یکی از دوستای پایه‌ی اینجام رفتیم نزدیک دانشگاه برای قدم زدن. کلا قصد راه‌پیمایی طولانی نداشتیم ولی یه راه جنگلی پیدا کردیم و با مقداری «جو دادن» به همدیگه عملا گردش‌مون تبدیل به یک راه‌پیمایی جدی شد. مقدار خوبی از مسیر رو هم در تاریکی لابه‌لای درختا طی کردیم در حالیکه فقط یه چراغ‌قوه‌ی کوچیک همراه‌مون بود. اون شب ماه تقریبا کامل بود و موقع طلوعش خیلی نور طلایی خوبی داشت. دیدن طلوعش از لابه‌لای درختای جنگل واقعا لذت‌بخش بود. خیلی وقتا نور ماه، خصوصا دم طلوع یا غروبِ ماه که رنگش پریده‌ست و نورش به طلایی می‌زنه، یک‌جور حس جادویی به همه چیز می‌ده. اون شب هم بعد از مدت‌ها دوباره چنین حسی داشتم. تو همون تاریکی و لابه‌لای شاخه‌های درختا سایه‌ی یه میمون رو دیدیم که حضور ما باعث برهم خوردن آرامش شده بود و از این شاخه به اون شاخه می‌پرید. آخرهای مسیر هم، وقتی دیگه نفسی برامون نمونده بود و از تشنگی جون به لب شده بودیم (چون آبی با خودمون نبرده بودیم!)، منظره‌ی ساختمون‌های شهر که کنار آب و زیر نور ماه گسترده شده بود خیلی خوب بود… مدت‌ها بود که پیاده‌روی‌ای اینطور حال نداده بود!

 خدارو شکر اوضاع زندگی خوبه و کارها نسبتا خوب پیش می‌ره. فقط شلوغی و سر و صدای شهر خیلی خسته‌م می‌کنه. در همون حدی که آلودگی تهران آدم رو خسته می‌کنه. نمی‌دونم اینا چرا اینقدر سر و صدا تولید می‌کنن. رسما آدم سرسام می‌گیره. از خودشون که موقع حرف زدن رسما داد می‌زنن گرفته تا سر و صدای وسایل حمل و نقل عمومی‌شون، صدای چراغ‌های راهنمایی و پله‌های برقی‌شون (که برای کمک به نابینا‌ها صدا تولید می‌کنن) و تقریبا هرچیز دیگه‌ای که فکر کنید، صداهای بلند تولید می‌کنن. خود شلوغی شهر هم آدم رو خسته می‌کنه. به غیر از شب‌های دیروقت، شهر تقریبا همیشه شلوغه. حتی آخر هفته‌ها هم که آدم انتظار داره خیلی از مردم تو خونه‌هاشون بمونن ولی جمعیت بیرون موج می‌زنه. فکر کنم علتش هم کوچکی خونه‌های اینجا باشه که آدم‌ها رو مجبور می‌کنه برای فرار از تنگی جا از خونه بزنن بیرون. به یکی از بچه‌ها می‌گفتم؛ اینا لذت خوردن آب‌گوشت، کله‌پاچه یا آشِ آخر هفته و ولو شدن بعدش رو اصلا نمی‌چشن، چون خونه‌های کوچیک اینجا چنین امکانی رو بهشون نمی‌ده. (برای مثال و داخل پرانتز بگم که برای یه خونه‌ی ۳۰-۴۰ متری تو یه جای خیلی معمولیِ شهر باید حدود ماهی ۱۰۰۰-۱۱۰۰ دلار اجاره پرداخت کرد).

 هوا یواش‌یواش داره یجور خوبی خنک و ملس می‌شه ولی هنوز خبر جدی‌ای از پاییز نیست و می‌شه با تی‌شرت بیرون رفت. تا اونجایی که یادمه اینجا خیلی پاییز رنگارنگی نداشت و خیلی از درختا همچنان سبز بودن. ولی مطمئن نیستم، شاید دارم اشتباه می‌کنم. هیچوقت بهار اینجا نبوده‌ام ولی شنیده‌ام که فصل پاییزش بهترین فصل اینجاست. و در مورد تابستان هم مطمئنم که بدترین فصل اینجاست، به خاطر هوای خیلی گرم و شرجی‌ای که داره!

 Posted by at 6:45 am

  4 Responses to “از روزمرگی‌های من در هنگ‌کنگ”

  1. سلام
    اجاره به دلار هنگ کنگ بود یا آمریکا؟

    • سلام آقا
      به دلار آمریکاست عددش! از نظر هزینه‌ی خونه اینجا خیلی اوضاع خرابه… الآن ایده‌ی خوبی از متوسط درآمدشون ندارم ولی فکر کنم این عدد برای خیلی‌هاشون رقم قابل توجهی باشه. البته یه سری روستا هم وجود داره که چندان از شهر دور نیستن و خونه اونجا خیلی ارزونتره. فکر کنم اجاره تقریبا نصف باشه برای خونه‌ای با همون متراژ.

  2. سلام. ممنون از پست ارزنده‌ای که گذاشتین! دی
    آقا احیانا قیمت اره ماهی رو هم می‌دونین حاجی؟!ا

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)