یادم میآید دور و برهای بیست سالگی، یعنی وقتی دانشجوی لیسانس بودم، احساس یک جور توانایی بی حد و حصر میکردم. به نظرم زمانِ پیش رویم بیانتها بود و احساس میکردم هر کاری را که اراده کنم دیر یا زود توان انجامش را دارم. اعتماد به نفسم زیاد بود و فکر میکردم که هر وقت خواست کنم میتوانم مسیر زندگیام را بدون صرف هزینهی زیادی عوض کنم. همهی اینها البته توهمی بیش نبودند، چرا که زندگی اینطور نیست؛ ما نه وقت نامحدود داریم نه تواناییهای عجیب و غریب! ولی برای درک این موضوع شاید شش-هفت سالی زندگی کردن لازم بود. حالا، بعد از تجربهی شش-هفت سالِ گذشته، در ماههای پایانی دههی سوم زندگیام متواضعتر شدهام. ولی این همهی ماجرا نیست… شاید قضیه فراتر از تواضع رفته باشد و به نوعی ترس تبدیل شده باشد…
احساس میکنم وضعیت کسی (کودکی؟) را داشتهام که بالای بلندیِ کوهی، بدون اینکه حواسش به درهی زیر پایش باشد، مشغول جفتک انداختن و بالا و پایین پریدن بوده تا اینکه متوجه ارتفاع زیر پایش و امکان سقوط شده و حالا از ترس خشکش زده! درکِ امکان سقوط و ترسِ از آن که همراه با افزایش سن رشد میکند اگر به حال خود رها شود همهی شور و شادابی و بیباکی جوانی را از بین میبرد و آدم را زمینگیر میکند.
میترسم زمینگیر شده باشم…