من این متن سخنرانی سارا شریعتی به نام زمان امید رو، که گویا سال ۸۲ انجام شده، در وبلاگ آق بهمن دیدم. خوندن کامل متن رو در این شرایط ناامیدیای که بر جامعهمون حاکم شده واقعا توصیه میکنم. با اینکه سخنرانی حدود ۸ سال پیش انجام شده ولی انگار داره دغدغههای امروز مارو بیان میکنه. من از بعضی از پاراگرافها بیشتر خوشم امد که به ترتیب امدنشون در متن اینجا میذارمشون.
این ناامیدی را ما در چهرهی جوانانمان میبینیم. همین جوانها که به ظاهر میهمانی میگیرند و میخوانند و میرقصند… ولی عاشق نمیشوند، شور ندارند، دلخوش نیستند به هیچ چیز. در جستجوی امنیت هستند و موفقیت. همین جوانانی که میخواهند در لذت به فراموشی برسند. قهرمانان لذت در فلسفه، همه متفکرینی هستند که به لذت در غلطیدند چون شادی ندارند. امید ندارند. چهرههای عبث هستند. لذت مستی، خماری… هر چه که بی خبری میآورد و بیحسی … در هیچکدام اما عشق و شور و امید نیست.
…
نسل ما چشمهایش به جایی دیگر بود. نسل ما قدم میگذاشت در راه بی برگشت. امروزه اما عصر پذیرش واقعیت است. پذیرش سرنوشت. عصر دست کشیدن از آرزوهای بیسو و سرانجام است و دعاوی بی حساب و کتاب. و این واقعیت جهانی، در ایرانی که تجربهی انقلاب و جنگ خارجی و داخلی و اصلاحات و… را همه در طی بیست سال تجربه کرده است، بیشتر نمادینه شده است. خسته شدهایم از این تجربههای مکرر و همه تلخ. اینست که پناه میبریم به امنیت زندگی شخصی و از ادعاهای بلند و پروژههای مشترکمان دست میشوییم و اینهمه را به حساب عقلانیت، پختگی و تجربهی تاریخ میگذاریم.
…
نتیجهاش اما چه شده است؟ نتیجهی این حرف شنویها از گفتمان غالب چه شده است؟ نتیجهاش این شده است که ما به دلیل شکست الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کردهایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهب اجتماعی با قدرت و منافع قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداری اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون متولی ملت شد، تعلق ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمیاندیشیم و چون به همهی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاه واقعیت روزمرگیمان، به بقا خود میاندیشیم.
…
فرناند دومون، جامعه شناس و متکلم کانادایی میگوید: «در هر دوره به ما گفتند که عصر پایان ایدئولوژیها سر رسیده است و پایان ایدئولوژیها را همچون پایان توهمات به ما نمایاندند. در حالیکه پایان ایدئولوژیها، پایان توهم نبود، پایان امید بود. جامعهای که پروژهی مشترکی ندارد به چه کار می آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قدرتها بسازند.»
…
یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابر هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او میکردم، مشکلات و موانع و واقعیتهای اجتماعی بازدارندهاش را بر میشمرد. همه درست و دقیق و واقعگرایانه. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به او گفتم تو راست میگویی. اما، پیش شرط هر کاری، نه امکاناتیست که در اختیار داریم و نه قدرتی که از آن بهرهمندیم، پیش شرط هر کاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعلق داشت، باید به سرنوشت مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوب خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهت تغییرش بکوشیم.
…
گاه مومن میبیند که چون گزیده شده است، دیگر ناتوان است. میخواند که از این گزیدنها باید درس گرفت و احساس میکند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقتش طاق میشود، در این حال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمیکند. چون ایمانش را تصاحب کردهاند، طردش نمیکند. چون ایمانش تحقق نیافته است، از او دست نمیکشد. چون به ایمانش نمیرسد، انکارش نمیکند. چون واقعیت علیه حقیقت اوست، تسلیم نمیشود. مومن، معنای وجود خود را، زندگی خود را، در وفاداری به ایمانش میداند. مومن این وفاداری را بر مقبولیت عامه یافتن، ترجیح میدهد. مومن از زندگی خودش شهادت میسازد و خودش الگوی ارزشهای خودش میشود.
مومن چون یکبار گزیده شد، از پا نمیافتد.
عشق، ایمان، امید، آرمانها، معنا و دینامیسم حرکت تاریخند. وفاداری به این ارزشها، ما را به جستجو و خلق الگوهای جدید وا میدارد. این وظیفه و مسئولیت امروزی ماست.
کاملا انقلابی
@مهدیش
کاملا ناامید! :دی