Jan 052014
 

قطرات آب فرو می‌ریزند.
ستاره‌ها در آسمان سوسو می‌زنند، و با هر چشمکی خبر از گذشت زمان می‌دهند.
رودها به سمت سکونِ آبی دریا جریان دارند.
روزها از پس شب‌ها می‌آیند و می‌روند؛ ماه از پی خورشید.
برگ‌های گلم زرد می‌شوند؛ گل‌های تازه‌اش شکفته!
قطارهایِ خطوطِ درهم و برهم می‌آیند و می‌روند.
در سکونِ ظاهری منعکس در چشم‌هایم، خودم را به دست بادهای فصلیِ خنک و نوازشگر سپرده‌ام. اما در پس این سکونْ، من در رفت و آمدم! از خودم، به خودم، به ایستگاه‌های قطارهای شهری، به شهرهای ساحلی، به غروب‌های دلتنگ و خسته، به اوج گرفتن‌ها در آسمان، به پرسه زدن‌ها در جنگل‌های تنهایِ ساکت و دور، و به گم شدن در درهمی و برهمیِ خطوط قطارهای شهرهای درهم و برهمِ روزگارِ تنها و غمگینِ مردمانِ ناشاد!
قطارها  در رفت و آمدند…
و لحظات…
به سرعت سپری می‌شوند…

 Posted by at 10:49 am

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)