Feb 202016
یه روزایی آدم خیلی «نیست»! یعنی جسمش هست، ولی ذهنش معلوم نیست کجاست؛ خیلی متمرکز در زمان حال و مکان حاضر نیست. انگار پراکنده شده در زمانها و مکانهایی که خودش هم خیلی بهشون آگاه نیست. چنین روزایی یجور حس گیجی و سنگینی و کندی دارم. انگار دارم وسط خواب و بیداری راه میرم و زندگی میکنم. شاید بشه گفت که تو چنین شرایطی ناخودآگاه آدم داره خودی نشون میده…
یکی از سختترین کارها برام اینه که در چنین حالتی مجبور باشم تدریس کنم. بخش زیادی از انرژیم صرف متمرکز کردن خودم در زمان و مکان حال میشه. آخرش هم که درس دادن تموم میشه دیگه انرژیای برام باقی نمونده؛ انگار تموم شدهم، پراکنده شدهم.
جددا اینجور موقعا، این ناخودآگاه آدمه؟ واقعا؟ عجب موجود رواعصابیه پس! :/
اگه آدم بفهمه که دقیقا ناخودآگاهه یا چه چیز دیگه ای، شاید بشه راه مقابله باهاش رو پیدا کرد
کارم گیرشه واقعا :))
مطمئن نیستم ولی فکر میکنم خیلی وقتها خودآگاه داره خودش رو بیشتر نشون میشده! البته فکر نمیکنم لزوما چیز بدیه و باید جلوش رو گرفت. شاید برای ما آدمهایی که تجربه زندگی کردن تو دنیای مدرن رو داریم، این اتفاق افتاده که خیلی بهش توجه نمیکنیم و برای همین هم مجبور میشه خودش رو با زور بهمون نشون بده. خلاصه فکر کنم به هیچ وجه نباید ایگنورش کرد. باید به حرفش گوش کرد! 🙂 ء
رنجها اصالت ندارند. آنچه اصالت دارد، خامی ما مقابل پدیدههاست…