یکشنبه حوالی ظهر بود که احساس کردم مفاصلم شروع کردهاند به درد گرفتن. سهساعت نگذشته، افقی افتاده بودم و حداقل ۲۴ ساعت به همین ترتیب با تب بالا و بدندرد شدید و بیحالی گذشت. در بین خواب و بیداری و تب و لرز فقط زنده بودم و زنده بودنم را حس میکردم. یکطورهایی ناظر نیمههوشیار گذر زمان بودم، ولی حتی آنقدر توان نداشتم که اندکی دستانم را حرکت دهم و این جریان زندگی را لمس کنم. حالت عجیبی بود. انگار باشی، ولی «اختیار» نداشته باشی… در حالی که اختیار یکی از خواستنیترین موهبتهای زندگی برایم بوده است.
در آن حالت بیحالی و بیاختیاری، خیلی فکرها از سرم میگذشتند… فکر آدمها با مریضیهای سخت، یاد پدربزرگها و مادربزرگهایم در دوران کهولتشان، و آیندهی خودم(ان) (که شاید خبری از اختیار نباشد). در چنین وضعیتهای بغرنجی که فرد در لبههای هستی سیر میکند، بسیاری از مواردی که در حالت عادی برای آدم مهم است، اهمیتشان را از دست میدهند. اصلا انگار اصالت چیزها در زندگی درست وسط چنین آشفتهبازارهایی مشخص میشود…