Apr 092019
 

بچه‌های دانشکده خواسته بودند برای جشن عیدی که قرار بود بعد از تعطیلات برگزار شود، برایشان صحبتی کنم. بندگان خدا فکر می‌کردند که احتمالا خاطره تعریف می‌کنم، حرف بامزه‌ای می‌زنم یا صحبت‌هایی از این جنس خواهم کرد. نمی‌دانم چه شد که موضوع اینقدر که در تیتر آمده است، جدی شد! خودم موضوع صحبت را دوست داشتم و فکر می‌کنم خیلی مهم است درباره آن صحبت کنیم ولی جلسه آن روز به دلم ننشست و احساس کردم این موضوع مهم در جایی گفته شد که مناسب نبود و حیف شد! 🙂 به هر حال متنی هم نوشته بودم که در ادامه می‌گذارمش.

می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و خودم و شما را به عمیق فکر کردن در مورد مسایل مختلف، عمیق تحلیل کردنِ اوضاع و شرایط، مطالعه جدی و دوری از سطحی‌نگری دعوت کنم.

ما به عنوان انسان تجربه منحصربه‌فرد و سهمگینی را پشت سر می‌گذاریم. به دنیا می‌آییم، مدت محدودی زندگی می‌کنیم و با پدیده عجیبی به نام مرگ از دنیا می‌رویم. اکثر ما هم در مورد بعد از مرگ با قاطعیت نمی‌توانیم اظهار نظری کنیم. این تجربه زندگی آنقدر عظیم است که تلاش کنیم آن را عمیق‌تر درک کنیم. به نظرم بدون چنین درک عمیقی، نه درست قدر زندگی را می‌دانیم و نه آنطور که باید و شاید می‌توانیم خوب زندگی کنیم.

متاسفانه سبک زندگی (ظاهری) مدرنی که در روزگار ما باب شده، راهی که برای کار و تفریحات پیش پای ما می‌گذارد، تعریفی که از روابط انسانی ارایه می‌کند و نحوه نگاهش به دنیا، همه نیرویش را صرف می‌کند تا توجه ما را از شرایط خاصی که در آن هستیم و مدت زمان محدودی که پیش رو داریم، منحرف کند. در نتیجه عموما بدون اینکه عمیقا در مورد مسایل مختلف فکر کرده باشیم، انرژی خود را صرف مسایلی می‌کنیم که شاید اصالتا ارزش چندانی نداشته باشند. شاید بتوان از این تعبیر استفاده کرد که به طرق مختلف ما را به دنبال سراب‌های گوناگون می‌فرستد. در طول این سال‌ها آدم‌های متخصص زیادی دیده‌ام که با وجود اینکه در حوزه تخصص‌شان بر فراز قله‌های مرتفع ایستاده‌اند، ولی در موارد دیگر و از نظر رشد کلی انسانی، یک فرد عامی (و به تعبیری رشد نیافته) محسوب می‌شوند. این رشدهای تک‌بعدی ما را به خوشبختی واقعی‌ای که به دنبالش هستیم نمی‌رسانند.

ما «وظیفه داریم» اول سطح دانش، آگاهی، بینش و عمق تحلیل خودمان را بالا ببریم و بعد هم تلاش کنیم یافته‌های‌مان را به اطرافیان و سپس جامعه‌مان منتقل کنیم. نمی‌توانیم و نباید نسبت به خودمان و اطرافیان‌مان بی‌تفاوت باشیم. به نظرم تجربه یک زندگیِ سطحی در یک جامعه سطحی به هیچ وجه آن شور و شادمانی واقعی را در زندگی برای ما به ارمغان نمی‌آورد.

همه ما به دنبال خوشبختی هستیم. خوشبختی واقعی بدون دستیابی یه یک شناخت عمیق از خود، بدون برقراری یک رابطه خاص با بقیه آدم‌ها و بدون درک عمیق دنیا ممکن نیست. وقتی یک نفر آدمِ سطحی‌ای است، نه خواسته‌های خودش را درست درک می‌کند، نه می‌تواند روابط با کیفیت و احساسات عاشقانه واقعی را تجربه کند، و نه می‌تواند تاثیر ماندگاری بر بقیه آدم‌ها و بر دنیا بگذارد.

شماها عموما آدم‌های با استعدادی هستید که می‌توانید کارهای بزرگی در زندگی انجام دهید و تغییرات بزرگی در جامعه و محیط اطراف خود ایجاد کنید. ولی استعداد به تنهایی کافی نیست. برای این کار باید یک نقشه راه داشته باشید. باید هم خودتان را خوب بشناسید، هم جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید را خوب درک کرده باشید و هم عالمی که در آن هستیم را. بدون مطالعه، بدون اینکه سعی کنید در مورد مسایل مختلف عمیق فکر کنید و بدون مشورت گرفتن از آدم‌های دیگر، بدون بررسی تاریخ و فرهنگ‌های مختلف، و با سطحی‌نگری، این استعدادها با احتمال زیادی آنطور که باید شکوفا نخواهند شد. اتفاقی که به نظرم متاسفانه در حال رخ دادن است و ما آنطور که باید، خروجی قابل توجهی از خودمان و مجموعه‌های‌مان نمی‌گیریم.

به طور خیلی فشرده بخواهیم صحبت کنیم، حداقل حوزه‌های زیر موارد مهمی هستند که هر فردی باید تا حدی در مورد آنها اطلاعات و قدرت تحلیل داشته باشد.

در حوزه شناخت فردی و روانشناسی:
انسان موجود بسیار پیچیده‌ایست و پیشرفت‌های روان‌شناسی هم مهر تاییدی بر این پیچیدگی می‌گذارند. غیر از دنیای بیرون از ما، دنیای وسیعی در درون هر کدام از ما وجود دارد که باید وقت صرف کنیم تا آن را بهتر بشناسیم. بدون شناخت دقیق و درست خودمان، نه طعم خوشبختی را درست می‌چشیم، نه روی آرامش واقعی را خواهیم دید و نه می‌توانیم روابط اصیل انسانی با بقیه آدم‌ها برقرار کنیم.

در زمینه شناخت تاریخ و فرهنگ خودمان و تاریخ و فرهنگ‌های اقوام دیگر:
شناخت تاریخ و فرهنگ خودمان و رابطه‌مان با فرهنگ‌های دیگر به خصوص فرهنگ غرب بسیار مهم است. به نظرم بخش بزرگی از مشکلاتی که اکنون جامعه ما درگیر آن است از این عدم آگاهی و شناخت خود و دیگران و نحوه درست تعامل به وجود آمده است.
به عنوان مثال و به عنوان یک نکته مهم می‌خواهم به یک اتفاق بزرگی که در فرهنگ غرب در طول حدود سیصد سال اخیر اتفاق افتاده است و در حال حاضر جامعه ما نسبت به آن خیلی ناآشنا و بی‌تفاوت است، اشاره کنم. آن هم گسترش و آموزش «تفکر انتقادی» است که به نحوی موتور محرک جامعه غرب بوده و بسیاری از تحولات آنجا را در حوزه‌های مختلف در پی داشته است. متاسفانه حتی خیلی از افراد تحصیلکرده ما، با اینکه در حرف از این موضوع صحبت می‌کنند، اما در عمل توان چنین نحوه اندیشیدنِ مدرنی را ندارند. از طرف دیگر و به جای آن خیلی از صورت‌های سرمایه‌داری که به نوعی تظاهر به مدرن بودن است، چون نیاز به عمیق اندیشیدن ندارد و سطحی هستند، در جامعه ما رواج پیدا کرده است.

آشنایی با پیش‌زمینه‌های دینی خودمان و منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم:
ما در یک منطقه خاص از نظر تاریخ، تعدد ادیان و قدمت آنها زندگی می‌کنیم. نه تنها باید نسبت به دین خودمان مسلط باشیم، بلکه باید تا حد خوبی نسبت به ادیان مهم دیگر هم آگاهی کسب کنیم (چند نفر از ما قرآن را کامل خوانده است که انتظار داشته باشیم تورات و انجیل و کتاب‌های ادیان دیگر را هم خوانده باشد؟). این آگاهی‌ها کمک می‌کند بسیاری از مسایل و مشکلات را بهتر ببینیم، از تعصبات دوری کنیم و به راه‌حل‌های کاملتر و جامع‌تری دست پیدا کنیم.

در حوزه شناخت جامعه و سیاست:
یک فرد هرچقدر هم که با استعداد باشد اگر نتواند جامعه خود را درست بشناسد و نتواند درست با آن رابطه برقرار کند، نمی‌تواند ایده‌هایش را پیاده کند و در زمینه رشد فردی‌اش هم دچار خلل خواهد شد. شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه ما بسیار ویژه است و ما با صورت‌مسئله‌های بی‌شماری مواجه هستیم. این مسئله‌ها، خودِ ما، خانواده ما، رفقای ما و روابط ما را تحت تاثیر قرار می‌دهند و یک فرد نمی‌تواند از آنها غافل باشد و بدون توجه از کنار آنها عبور کند. به نظرم یکی از مواردی که باعث احساس خوشبختی یک فرد می‌شود این است که بتواند مسائل محیط اطرافش را بشناسد و برخی از آن‌ها را تا حدی حل کند. شاید هیچ چیزی نتواند بیشتر از حل کردن مسایل مهم اطراف‌مان، برای ما حس شادی و آرامش به ارمغان بیاورد.

از این فرصت استفاده کنم و مثالی هم از ابتذال بزنم:
چند سال قبل یکی از دانشجویان که شاگرد اول دانشکده‌اش بود آمده بود برای مشورت در مورد ادامه تحصیل خود. او از دو دانشگاه خیلی خوب پذیرش داشت. در رشته برق از دانشگاه استنفورد و در یکی از شاخه‌های فاینانس از دانشگاه شیکاگو. سوال مهمش در مورد وضعیت درآمد هرکدام از این رشته‌ها پس از فارق‌التحصیلی بود! از او در مورد علاقه‌اش پرسیدم که به کدامیک از این رشته‌ها تمایل بیشتری دارد. انگار سوال بی‌معنای از او پرسیده بودم. گویا در تمام این ماجرا علاقه اصلا پارامتر مهمی نبود. به نظرم چنین اتفاقی که یک دانشجوی درس‌خوان یکی از دانشگاه‌های خوب کشور چنین طرز فکری دارد و افق دیدش اینقدر کوچک است، چیزی جز ابتذال نیست. این واقعه اینقدر برای من تاثیرگذار بوده است که در طول سال‌ها خاطره آن دیدار از ذهنم پاک نمی‌شود. این موضوع که اهمیت نمره در دانشکده خودمان اینقدر فراگیر شده است هم از دیگر مثال‌های ابتذال است.
این‌ها را فقط به عنوان مثال گفتم و نمونه‌هایی از این دست در زمینه‌های مختلف بسیارند. در واقع اکثر ما کم‌و‌بیش به نحوی دچار این ابتذال و سطحی‌نگری نسبت به مسایل مختلف هستیم.

در نهایت از خودم و شما می‌خواهم برای عمیق‌تر نگاه کردن به مسایل و دوری از انواع مختلف سطحی‌نگری و ابتذال تلاش کنیم. این تلاش ابتدا از خود ما شروع می‌شود. باید برای ما مهم باشد که وقت‌مان را چگونه صرف کنیم، چه محتواهایی را در نظر گیریم و در مورد مسایل مختلف فکر کنیم. با توجه به وقت و انرژی کمی که داریم، خیلی مهم است که مهارت یافتنِ مطلب خوب و مفید از میان این انبوه اطلاعات را یاد بگیریم. بعد از آن باید تلاش کنیم اگر نکته‌ای یاد گرفتیم آن را در محیط اطراف‌مان نشر دهیم. باید یاد بگیریم با انواع مختلف ابتذال و سطحی‌نگری در خودمان و در محیط اطراف‌مان مبارزه کنیم، به امید اینکه به شادی و آرامش عمیق‌تری برسیم، رشد کنیم و زندگی با کیفیت‌تری را تجربه کنیم.

 Posted by at 11:10 am
Feb 232019
 

«کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا، به تجمل بنشیند به جلالت برود»

از حدود ۲۳ سالگی که سفرهای زندگی شروع شد، بیت بالا شاه‌بیت بدرقه‌اش بود. همیشه و هر دفعه بسیار دعا می‌کرد و اشعار مختلف می‌خواند. ولی بیت بالا را قبل از هر سفر و به عنوان آخرین شعر، قبل از خداحافظی، برایم می‌خواند… امشب اما، ما بدرقه‌اش کردیم… برای همیشه… واین بار من این بیت را زیر لب برایش زمزمه می‌کردم… چه سهمگین است مرگ و چه مقدس است!

ممنون می‌شوم برای آمرزش پدربزرگم دعا کنید… خدا به همه ما رحم کند و همه ما را بیامرزد.

 Posted by at 12:14 am
Jan 282019
 

آخرین باری که می‌خواستم از ارتفاع حدود ۱۰ متری داخل آب بپرم (که در واقع اولین بارم هم بود) حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا به حالتی از خلسه برسم که دیگر ترس‌هایم به چشم نیاید و به این فکر نکنم که شنا بلد نیستم یا اینکه نکند موقع پرش به صخره‌های زیر پایم برخورد کنم، یا داخل آب سبزرنگ کدر سنگی وجود داشته باشد که کارم را تمام کند.

محافظه‌کاری یکی از عوامل بقاست. ولی از حد که بگذرد مانع پیشرفت و تجربه‌های ناب می‌شود. از طرفی یادم می‌آید چند روز بعد از آن پرش تاریخی، در خبرها آمد که جوانی که اتفاقا ایرانی هم بود، هنگام پرش از صخره‌ی کنار آبشاری دچار حادثه شد و جانش را از دست داد!

حالا کم‌کم دارم مجبور می‌شوم که دوباره بپرم. تلاش کرده‌ام که هم محافظه‌کاری‌ام عاقلانه بوده باشد و هم دل‌به‌دریا زدنم. به هرحال خیلی چیزها دست ما نیست. مثل آن پیچ کذایی که یک لحظه غفلت کردم و با سرعت اِن کیلومتر در ساعت تا نیم‌متری بلوک‌های کنار جاده سر خوردم، و من بهت‌زده از مواجه با مرگ، جان سالم به در بردم!

 Posted by at 8:46 pm
Nov 162018
 

چند روز پیش با یکی از دوستانم حدود سه ساعتی را در یکی از کافه‌های شهر نشستیم و کار علمی انجام دادیم. احتمالا خیلی‌ها نمی‌دانند که با توجه به شرایطی که داریم، اینکه در همین حد و به این نحو کار علمی انجام شود، احتیاج به برنامه‌ریزی، تلاش و فداکاری بسیار زیادی دارد. احتمالا هم من و هم دوستم، می‌توانستیم سراغ کار پردرآمدتری برویم. همچنین به دلیل وجود مسایل پیش‌پاافتاده و غیرپیش‌پاافتاده، در بسیاری از موارد همکاری علمی جدی بین اساتید شکل نمی‌گیرد. مقابله با این شرایط خیلی فرساینده و انرژی‌بر است.

متاسفانه با توجه به شواهدی که دیده‌ام، چنین تلاش‌هایی عموما نه برای مدیران مملکت اهمیتی دارد، نه توسط بخش‌های مختلف دانشگاه دیده می‌شود و نه حتی برای خیلی از دانشجوها مهم است. البته قویا اعتقاد دارم کاری که ما (و امثال ما) انجام می‌دهیم برای کشور واقعا مفید است؛ برای همان کسانی که اهمیت زیادی در این کار نمی‌بینند! من البته این احساس را دارم که ما با سختی زیاد تلاش می‌کنیم شعله‌ی کوچکی را ایجاد و از آن محافظت کنم. و همین موضوع برای ادامه راه و تحمل لحظلات سخت مایه امیدواری و منبع انرژی‌مان است.

 Posted by at 2:22 pm
Oct 082018
 

یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتی که در حرف‌ها و نقدهای آدم‌های جامعه‌مان می‌بینم این است که عموما مسایل و مشکلاتْ (حالا هرچه می‌خواهند باشند) خیلی ساده در نظر گرفته می‌شوند و به بیان دقیق‌تر خیلی ساده «مدل» می‌شوند. این مسئله را در آدم‌های مختلف با تجربیات و سوابق کاری و تحصیلی گوناگون مشاهده کرده‌ام.

انتخاب مدل‌های ساده آفتی است که به راحتی فاجعه به بار می‌آورد. وقتی شما برای مسئله‌ای از یک مدل ابتدایی استفاده می‌کنید که همه جوانب آن را در نظر نمی‌گیرد، به راه حلی خواهید رسید که در واقع راه حل واقعی مسئله شما نیست. به بیان صریح‌تر با احتمال خیلی خیلی زیاد راه حل پیشنهادی شما غلط است. مثال‌های این موضوع را در سطح جامعه‌مان به وفور می‌توانیم بیابیم.

بسیار دیده‌ام که آدم‌ها با اعتمادبه‌نفسی مثال زدنی برای مشکلی که چندین و چند کارشناس و متخصص و افراد باتجربه سال‌ها از پس حل آن برنیامده‌اند، راه حل‌های پیش‌پاافتاده و بعضا مبتذلی ارایه می‌کنند و فکر هم می‌کنند که چه شاهکاری ارایه کرده‌اند! به نظرم یک قاعده سرانگشتی وجود دارد که اگر احساس می‌کنید راه حل مشکلی دست شماست و به راحتی با انجام چند کار ساده مسئله حل و فصل می‌شود، به احتمال زیاد شما اصلا صورت مسئله را نفهمیده‌اید!

دنیا همیشه پیچیده بوده است و مسایل روزگار ما هم بر پیچیدگی‌های آن افزوده است. ذهنیت‌های تک‌بعدی، آدم‌های بی‌تجربه و کم‌تجربه، اعتمادبه‌نفس کاذب، کم سوادی، کم دانشی، مطالعه کم، عدم استفاده از تجربیات دیگران (خصوصا افراد متخصص و با تجربه)، از مواردی هستند که ما را به انتخاب مدل‌های ساده برای مسائل‌مان (از رشد فردی، انتخاب رشته تحصیلی، شغل و همسر، تربیت فرزند و غیره گرفته تا مسایل کلی‌تر مربوط به جامعه در سطح ملی و بین‌المللی) سوق می‌دهند.

جامعه‌ای که مسایل و مشکلات پیش رویش را ساده بیانگارد محکوم به مواجه با تجربیات تلخی‌ست که در حالت حدی حتی ممکن است به فروپاشی و انقراض آن بیانجامد. متاسفانه اکثر ما به عنوان فرد و جامعه ما به عنوان یک کلیت، بدون در نظر گرفتن پیچیدگی مسایل، مسیری را طی کرده‌ایم که ما را به نقطه‌ای که می‌خواستیم نرسانده است. باید تا دیر نشده، قبل از هر کاری در نحوه نگرش‌مان به دنیا و مسایل آن تجدید نظر کنیم تا به راه‌حل‌های صحیح برسیم. بلکه بتوانیم مسیر حرکت‌مان را اصلاح کنیم.

 Posted by at 12:00 pm
Mar 302018
 

وقتی با آدم‌ها صحبت می‌کنیم، عموما حرف‌هایی که می‌زنند و راه حل‌هایی که برای مسایل ارایه می‌کنند در راستای تجربیات محدودی‌ست که داشته‌اند. افرادی که یک دید جامع نسبت به مسایل داشته باشند، خیلی کمیابند. در اکثر مواقع افراد راه حل مشکلات خودشان را بیان می‌کنند نه مشکلات شما را!

 Posted by at 2:30 am
Jan 242018
 

قرار است برای ترم آینده درس بهینه‌سازی را تحت عنوان «مفاهیم پیشرفته هوش مصنوعی» ارایه کنم. سیلابس اولیه درس را می‌توانید از اینجا پیدا کنید. البته چون بار اولی است که درس ارایه می‌شود، متناسب با ترکیب دانشجویان و غیر، احتمالا بخشی از موارد نوشته شده پوشش داده خواهند شد.

 

 Posted by at 11:53 am
Dec 072017
 

یکی از مشکلات جدی جامعه ما ناتوانی در برقراری «گفتمان» در بخش‌های گوناگون و وجوه مختلف است. متاسفانه نه این توانایی وجود دارد و نه چندان ضرورت آن توسط افراد جامعه احساس می‌شود. عموما آدم‌ها راحت نظرات‌شان را بیان نمی‌کنند و راحت نظرات دیگران را نمی‌شنوند. همین عدم وجود گفتمان جدی و سازنده یکی از دلایلی‌ست که باعث می‌شود مشکلات جامعه درست حل نشوند. در این مورد به مثال‌های زیادی می‌توان اشاره کرد. یکی از دلایل وجود فاصله زیاد بین والدین و فرزندان عدم وجود گفتمان مناسب است. همچنین آدم‌ها در اثر این موضوع در روابط عاطفی‌شان به اختلاف‌های جدی بر می‌خورند. گروه‌های سیاسی به جای گفتگو کردن کم‌کم به کینه‌توزی نسبت به هم سوق پیدا می‌کنند. و مثال‌های از این دست بسیارند …

البته هر روز همه ما مقدار خوبی صحبت می‌کنیم. مگر همه این‌ها به نوعی گفتمان نیستند؟ به نظرم نه، نیستند! من آن حرف‌هایی را گفتمان می‌دانم که در مورد مسایل جدی و شامل نظرات واقعی و احساسات عمیق آدم‌ها در مورد مسایل مختلف باشند. گفتمان، صحبت کردن درباره آن چیزهایی‌ست که معمولا سخت می‌توانیم درباره‌شان صحبت کنیم. مسایلی که چالش برانگیزند، حالا یا برای خود ما چالش دارند یا برای آدم‌های دیگر و محیط اطراف‌مان. بنابراین نفسِ گفتمان در دل خودش نوعی سختی و چالش دارد.

متاسفانه راهی که در جامعه ما بسیار رواج دارد پاک کردن صورت مسایل یا دور زدن آن‌هاست. این کار با این امید انجام می‌شود که بتوانیم از شر آن مسایل راحت شویم. ولی نکته مهم اینست که تا مسئله‌ای «واقعا» حل نشود، حل نشده است و وجود دارد! هرچند که شاید نخواهیم (یا نتوانیم) وجودش را بپذیریم. واقعیت مهم این است که وقتی مشکلی که وجود دارد را در خودآگاه‌مان انکار می‌کنیم، وارد ناخودآگاه‌مان (یا اگر در مورد جامعه صحبت می‌کنیم ناخودآگاه جمعی‌مان) می‌شود و حداقل با همان انرژی قبلی (اگر نه بیشتر) اثرات خودش را اعمال می‌کند.

جامعه کنونی ما مشکلات بسیار زیادی دارد. ما که از حل این همه مسئله خسته شده‌ایم، در عمل بی‌خیال مواجه شدن با اکثر آن‌ها شده‌ایم. درباره این مشکلات صحبت نمی‌کنیم با این امید که آرامش ظاهری‌مان را مشوش نکنند. قافلیم از اینکه این «سکوت جمعی»، مشکلات و مسائل‌مان را حل نمی‌کند. بلکه شرایط را وخیم‌تر و انرژیِ چالش‌ها را چند برابر می‌کند.

همه این حرف‌ها را به عنوان مقدمه‌ای برای دعوت به شروع گفتگو در دانشکده در نظر می‌گیرم. بیاییم کم‌کم یاد بگیریم با هم صحبت کنیم. از جنس آن صحبت‌های جدی‌ای که شاید در ابتدا باعث دلخوری هم بشوند! ولی حرف‌هایی هستند که باید گفته شوند و شنیده شوند. اگر ایجاد تغییر ناگهانی در کل محیط جامعه سخت است، در حلقه کوچک دوستان خودمان این کار را انجام دهیم. ایجاد گفتمان سازنده احتیاج به تمرین دارد. ما یک‌شبه یاد نمی‌گیریم که در مورد همه مسایل جدی‌مان به نحوی سازنده و موثر گفتگو کنیم. ولی بالاخره این کار را باید از جایی شروع کرد. چه جایی بهتر از دانشگاه که شاید بتوان گفت (یا حداقل امید داشت) محیط آن در مجموع از بقیه جامعه برای این کار آماده‌تر است.

پی‌نوشت: دوشنبه عصر صحبتی با بعضی ازاعضای مجله «رایانش» دانشکده در مورد کارهای که می‌شود انجام داد، داشتم. خطوط کلی این پست عملا در طول آن گفتگو شکل گرفت و پس از آن نسخه اولیه آن را در راه برگشت به خانه در مترو نوشتم.

 Posted by at 7:06 pm
Nov 262017
 

فردی را می‌بینی که برای مسئله‌ای راه‌حلی پیدا کرده و در عمل هم موفق بوده است. با مسئله مشابهی روبرو می‌شوی و می‌خواهی راه‌حل مشابهی را اعمال کنی. در عمل اوضاع آنطور که فکر کرده بودی پیش نمی‌رود… باید توجه می‌کردی که ویژگی‌های روانی آن شخص متفاوت از ویژگی‌های روانی تو است و با وجود اینکه هر دو با مسائل مشابهی روبرو بوده‌اید، راه‌حل‌هایی که هر کدام از شما در عمل استفاده می‌کند باید متفاوت باشند.

 Posted by at 12:57 pm