گذر زمان، با بیرحمی تمام، وقایع زندگی را «بازگشت ناپذیر» میکند.
پدر ما دلش هوای اجراهای امروزیتر کرده بود و با راهنمایی جوانی که در بخش موسیقی یکی از کتابفروشیها کار میکند، چند سیدی از کارهای گروههای جدید ایرانی را خریده بود. در میانشان «گذر اردیبهشت» از گروه «دال» نظرم را به خود جلب کرده بود و از چند قطعهاش خیلی خوشم آمده بود. برای همین فایلهایش را روی کامپیوترم ریخته بودم. امروز در راه آیپیام، بعد از اینکه اسکایپم با نعیمه تمام شد، وارد فاز ترافیکی شدم که در آن ساعت و آن مکان معمول نبود. همینطور که منتظر بودم ماشین جلویی آهستهآهسته حرکت کند، هوس کردم آن چند قطعه را دوباره گوش کنم. آهنگها را روی موبایلم نداشتم. با موبایلم به سروری که راه انداختهام وصل شدم و کل آلبوم را دانلود کردم. کمی طول کشید تا فایلها دانلود شوند ولی بعدش کلی سر کیف آمدم! یعنی چنین آدمی هستم که در این سن و سال با یک سرور خانگی اینطور سرخوش میشوم! این شد که حالِ گوش دادن به موسیقی دوچندان شد و ترافیک و اینها هم اصلا به چشم نیامد…
۰- حواسمان به فرصتهایی که از دست میدهیم نیست. زندگی بسیار کوتاهتر از چیزیست که تصور میکنیم. انسان خطاکار است ولی متاسفانه فرصت زیادی برای خطا کردن ندارد.
۱- فیلمهای موبایلم را مرتب میکردم. فیلمی از خانه مادربزرگم بود که با نعیمه رفته بودیم بهشان سر بزنیم. زنداییام بیش از یک سال است که فوت کرده. ماههای آخر زندگیاش بود. دختر یکسالهاش همه را سرگرم خود کرده بود و مادرش، مادربزرگم و مادر من داشتند قربانصدقهاش میرفتند. همینطور که موبایل را میگرداندم تا همه در فیلم باشند یک لحظه هم تصویر داییام ثبت شده بود. با اینکه لحظات سختی را میگذرانده، ولی با نگاه محبتآمیز و لبخندی دوستداشتنی همسر و فرزندش را نگاه میکند… این لحظات گذشتهاند… داییام غم از دست دادن همسر هنوز رهایش نکرده… دخترداییام مادرش را برای همیشه از دست داده است…
۲- کیارستمی فیلمی دارد به نام «باد ما را خواهد برد.» فیلم را خیلی وقت پیش یعنی حدود سال ۷۸ یا ۷۹ دیدهام. آن موقع نمیدانستم نام فیلم از یکی از شعرهای فروغ فرخزاد الهام گرفته شده است. همانطور که شاید از نام فیلم پیدا باشد ماجرای آن درباره مرگ و زندگیست، البته به شیوه خاصی که کیارستمی به آن نگاه میکند… حالا بعد از سالها کیارستمی هم از میان ما رفته است. و هرکدام از این رفتنها ما را با سوالهای اصلی زندگیمان روبرو میکند که این همه برای چیست؟ و مقصود و هدف ما از این آمدن و رفتن کدام است؟
۳- ما معمولا در زندگی روزمره، در شلوغی و همهمه وقایع و رویدادها پیشپاافتاده، حضور مرگ را درک نمیکنیم. حتی ممکن است بارها و بارها با آن روبرو شویم ولی با این حال از درک آن عاجزیم. یادم است که حداقل از همان زمانی که تصمیم به نوشتن کردم، یعنی اوایل دوران دانشجویی، به مرگ فکر میکردم. ولی هنوز باور نمیکنم که من هم روزی خواهم مرد، که دیگر نخواهم بود.
۴- برگردم به قضیه فرصت. هنوز بعد از سی و اندی سال زندگی، باورم نمیشود که الان هستم ولی ممکن است لحظهای دیگر نباشم، که دیگر «فرصت و اختیاری» برای انجام کارها نداشته باشم، که نتوانم عزیزان زندگیام را ببینم، طلوع و غروب را تماشا کنم و … . خیلی کلیشهای شد! ولی این تکراری و کلیشهای بودن چیزی از سهمگینی ماجرا کم نمیکند. اصلا شاید همینکه ماجرا اینطور کلیشهای شده است نشاندهنده عدم توجه ما به واقعهایست که پیش رو داریم؛ که باد ما را خواهد برد…
یار دور است و به دلایلی که لازم به توضیح نیست بادهگساری هم ممکن نیست. میدانی هم سراغ ندارم که بشود با خیال راحت در میانهاش رقصید. خلاصه اینکه به پیروی از جناب مولوی نمیشود «یک دست جام باده و یک دست زلف یار؛ رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» شد! البته به نظر میآید زمان ایشان هم اوضاع چندان باب میل نبوده و خلاصه کار به آرزو و این حرفها کشیده. حالا ما هم در یک حالت بینابین انتظار و استندبای وقت را به طرق دیگری میگذرانیم.
از کار دانشگاه و تحقیق و نوشتن مقاله و غیره بگذریم که الحق وقت را خوب پر میکنند، در این میان سِرور خانگیای که دست و پا کردهام، pfSense، رَزبِریپای و غیره (که احتمالا در یک جای دیگری اشاره دقیقتری به آنها خواهم کرد) هم کلی کمک میکنند. اسپاتیفای را تازه کشف کردهام. یعنی قبلا دربارهاش شنیده بودم ولی هیچ وقت انگیزه نداشتم امتحانش کنم تا اینکه مرتضی یک دمویی ارایه کرد و خوشم آمد. خلاصه کلام اینکه سرویسشان خیلی هم خوب است و با اینترنت «نه چندان همیشه متصل موبایل» ایران، آنقدر خوب نوشته شده است که حین رانندگی بشود کلا از فضای شلوغ و درهم شهر و آدمهای ناآرامش دور شد و به موسیقی پناه برد. سخنرانیهای دکتر توسرکانی (سلسله جلسات راهی به فهم قرآن و سلسله جلسات روانکاوی و فرهنگ) هم هست. کتاب و فیلم و انیمیشن هم باقی وقت را پر میکنند. هیچ وقت سریالها درست و حسابی جذبم نکردهاند که بنشینم و سریال ببینم. فرصت عکاسی و گردش با دوربین هم تقریبا مدتهاست که پیش نیامده. در مقابل لیست کارهایی که دوست دارم انجام دهم هم هست که کلا برای پر کردن چند زندگی با دور تند هم کافیست. من ولی با همه اینکه میدانم فرصت کم است و چیزهای یادگرفتنی زیاد، ولی فکر میکنم همه این کارها را هم باید با آرامش انجام داد؛ شاید آرامش کمی کمیت را فدا کند ولی کیفیت ناشی از تجربههای بهدست آمده در چنین شرایطی به مراتب بالاتر است.
در آخر این را هم بگویم که این تجربه جدیدم است که تلاش کنم علیرغم همه مشکلات و فشارها، به جای اینکه بخواهم به خاطر نابسامانیها حرص بخورم، سعی کنم با آرامش کارهایی که دوست دارم را انجام دهم. مثالش هم همین رانندگیست که سعی میکنم با گوش کردن به سخنرانی و موسیقی خودم را از فضای پرالتهاب آن دور کنم. منظورم این نیست که نسبت به محیط اطرافم بیتفاوت هستم ولی این را هم میدانم که باید انرژی محدودم را درست مصرف کنم.
موضوع حقوقهای نامتعارف جنبههای مختلف دارد که قصد پرداختن به آنها را ندارم. فقط یک نکته تا حدی امیدوارکننده است و آن هم فشار افکار عمومی است. به علت گستردهتر و آسانتر شدن راههای ارتباطی و مجراهای انتشار اطلاعات، چنین موضوعی تبدیل به یک رسوایی بزرگ در سطح جامعه شد که شاید ۱۰ یا ۱۵ سال پیش نمیتوانستیم چنین پیامدی را شاهد باشیم.
در میان همه شلوغیهایی که پیش آمده بخشی از پیام رییس جمهور هم امیدوار کننده بود که اعلام میکند همه نهادها موظف هستند ظرف یک ماه حد پایین و بالای حقوقهای پرداختی را «در سایتشان اعلام کنند» (یعنی فقط به تعیین آن اکتفا نمیکند):
از آن تاریخ به بعد [بعد از یک ماه] تمامی دستگاهها موظفند تمام حقوق و مزایای دریافتی کلیه مقامات کشوری و لشکری را به صورت حداقل و حداکثر دستمزد و پرداختی ماهانه در سایت وزارتخانه یا سازمان ذیربط، و همچنین در سایت سازمان مدیریت و برنامه ریزی کشور برای آگاهی عموم درج نمایند؛ هرگونه پرداختی ورای این مبالغ تخلف به شمار آمده و موجب ضمان و تخلف اداری محسوب خواهد گردید.
این یعنی اینکه کمکم جامعه ما پاسخگویی را طلب میکند و سیاستمدار هم مجبور است به آن تن دهد. کلا شاید سرعت پیشرفت خیلی زیاد نباشد ولی تنها راه برای پیشرفت صحیح و متوازن یک جامعه افزایش آگاهی تکتک افراد آن جامعه است. حالا که امکانش نسبت به قبل بیشتر فراهم شده است همه باید بار این مسئولیت آگاهی بخشی را حس کنند و در راه آن تلاش کنند؛ حتی اگر این تلاش در حد یکی-دو نفر از نزدیکترین افراد خانوادهشان باشد.
یکی از اساتید میگفت که (نقل به مضمون) دفعه اولی که آدم تدریس میکند نه خودش درست میفهمد چه گفته، نه بچهها درست متوجه میشوند که قرار بوده چه تدریس شود! دفعه دومی که درس ارائه میشود، مدرس کمکم خودش دستگیرش میشود که ماجرا از چه قرار است، اما بچهها همچنان خیلی از درس چیزی سر در نمیآورند. از دفعههای بعد یواشیواش اوضاع بهتر میشود و تدریس استاد و فهم بچهها روانتر میشود؛ تا به اصطلاح درس جا بیافتد.
حالا بعد از حدود پنج ترم تدریس، فکر میکنم حرف بالا تا حد خوبی درست باشد. به هر حال هرچقدر هم کسی از همان بار اول برای تدریسش وقت بگذارد، باز هم کلی زمان میبرد تا شیوه درست تدریس آن درس خاص برای آدم روشن شود. دلیل این امر اینست که تدریسِ خوبِ هر درسی برای خودش شیوههای متناسب با همان درس را طلب میکند. مثلا بعضی از درسها را بهتر است پای تخته گفت و برخی دیگر را با استفاده از اسلاید ارائه کرد. نوع تمرینها، امتحانها و غیره هم خیلی به ماهیت درس بستگی دارند. همه اینها به کنار، هر مدرسی هم با توجه به شخصیتش شاید بهتر باشد از شیوههایی که خودش با آنها راحتتر است استفاده کند (ممکن است کسی درسی را با اسلاید بهتر بگوید و همان درس را فرد دیگری پای تخته بهتر ارائه کند).
خلاصه بخواهم بگویم، تدریس کار بسیار مشکل و وقتگیریست و به اصطلاح جان آدم در میآید تا حتی تدریسی در حد معقول داشته باشد؛ تدریسِ با کیفیت و عالی که جای خود دارد! یاد دوران دانشجویی خودم میافتم که چه راحت شیوه درس دادن استادها را نقد میکردیم بدون اینکه از سختی و ظرافت این کار آگاهی درستی داشته باشیم. مطمئنا منظورم این نیست که نباید نقد کرد، ولی به شرایط خودم میخندم که چطور زمانی از روی عدم دانش کافی بیرحمانه استادها را نقد میکردم و حالا خودم در همان جایگاه قرار گرفتهام 🙂
یک نکته را هم داخل پرانتز بگویم (بعدتر دوست دارم کلا مطلبی درباره مشکلات دانشگاههایمان بنویسم ولی فعلا اشاره کوچکی به این مشکل بکنم). یکی از مسایلی که ما داریم تدریس زیاد استادها در هر ترم است. در دانشکده ما هر نفر در هر ترم حداقل باید دو درس را ارائه کند. این میزان تدریس از نظر حجم کاری واقعا بالاست و همین خودش یکی از دلایلیست که کیفیت ارائه دروس و پژوهش را تحت تاثیر قرار دهد. به عنوان مثال ترم قبل من دو درس «فرایندهای تصادفی» و «شبکههای کامپیوتری» را برای بار اول ارائه دادم و عملا به هیچ کار دیگری غیر از آمادهسازی برای این دروس نرسیدم. درسهایی که قبلا ارائه شدهاند با اینکه از نظر حجم کاری قابل مقایسه با دفعه اول نیستند ولی باز هم به روز رسانی مطالب ارائه شده، آمادهسازی تمرینهای زیبا و با محتوی و امتحانهای معقول فرایند بسیار وقتگیریست. امیدوارم در آینده نه چندان دوری این میزان موظفی تدریس کاهش پیدا کند تا هم کیفیت ارائه دروس و هم کیفیت پژوهشهای انجام شده بهتر شوند.
به عنوان یک نتیجهگیری جانبی هم اینکه سعی کنید در جوانی متواضع باشید تا بعدترها گرفتار نشوید! :دی
یک آدم (یا رباتِ) بیکاری از فرانسه آمده ۴۱۸۶۶۰ بار وبلاگ را رفرش کرده و باعث شده بود وبهاستیگ به علت استفاده بیش از حد چند روزی کل سایت را از کار بیاندازد. در این چند روز وقت نکرده بودم میل بزنم که ما مورد حمله قرار گرفتهایم تا سایت را درست کنند. آیپی طرف را بلاک کردم و بعد هم ایمیل زدم که مشکل از من نبوده و حدود ده پانزده دقیقه بعد مشکل برطرف شد. اینها را چرا نوشتم؟! خواستم مثل قدیمترها چیزی نوشته باشم؛ شاید همینطور بدون دلیل… شاید هم نوشتن به من حس زنده بودن میدهد (حتی اگر چنین متن دمدستیای باشد).
مقاله کوتاهی با عنوان «دین، هنر، و معنای زندگی» از آرش نراقی به دستم رسید که خواندش را توصیه میکنم. مقاله به صورت خیلی فشرده در مورد مسأله بیمعنایی انسان مدرن صحبت میکند و اینکه چطور ممکن است از طریق خلق روایتهای شخصی در زندگی بتوان مساله بیمعنایی را تا حدی حل کرد. اینجاست که خلق روایتی شخصی از زندگی مانند خلق یک اثر هنری میشود. در چنین شرایطی نراقی این سوال مهم را میپرسد که: آیا در چارچوب این تلقی از معناداری می توان از «معنای دینی» زندگی هم سخن گفت؟ سپس سعی میکند به این پرسش به صورت خیلی مختصر پاسخ دهد.
متن پیدیاف مقاله را میتوانید از اینجا هم دانلود کنید.
چند وقت بود که میخواستم مصاحبه ظریف با «دید در شب» را ببینم ولی قبل از تعطیلات عید فرصتش پیش نیامده بود. در کل انتظارم از این گفتگو بیشتر بود و فکر میکردم شاید جزییات بیشتری از روند «برجام» مطرح شود. در طول مصاحبه متوجه شدم که اصلا شاید مصلحت دیپلماتیک اجازه ندهد تا سالها بخشهایی از این جزییات مطرح شود. با این حال نکات کوچکی از حواشی و اخلاق و رفتار آدمها و دیپلماتهای درگیر در این فرایند مطرح شد که ارزش دو ساعت دنبال کردن این گفتگو را داشت.
در حین دیدن گفتگو، از اعتماد به نفسی که ظریف داشت خیلی لذت بردم. به نظر میآمد که میداند در حد خوبی کارش را بلد است و همین به او آرامش و یک جور بزرگمنشی در رفتارش را میداد. در طول مصاحبه هم واقعا جانب ادب را، حتی در مورد مخالفین پروپا قرصش، رعایت میکرد. ولی در عین حال اگر لازم بود نقدی انجام دهد یا نکتهای را بگوید اصلا با کسی شوخی نداشت. به عنوان مثال میتوان به پاسخش به موضوع تیتر روزنامه کیهان که باعث کمردرد او شده بود اشاره کرد، که با قاطعیت آن تیتر را دروغ خواند (تیتر این بود که از قول ظریف نقل شده بود: «مکالمه روحانی با اوباما و دیدار طولانی من با جانکری نابجا بود») و تعجبش را از بروز چنین بیاخلاقیهایی پنهان نکرد (در جای دیگری اشاره میکند که برخی طوری رفتار میکنند که گویا قیامتی وجود ندارد). یا در مورد عکسی قدیمی که مربوط به شورای امنیت و سخنرانی متکی (وزیر خارجه وقت) بعد از تصویب قطعنامه علیه ایران بود و در پاسخ به سوال رشیدپور که چرا در این عکس ناراحت هستید، علت ناراحتی خودش را عدم لزوم شرکت وزیر خارجه در چنین جلسهای اعلام میکند. در ادامه هم توضیح میدهد که حتی خود رییس جمهور (احمدینژاد) شخصا میخواست در چنین جلسهای شرکت کند؛ که خیلی مودبانه رفتار غیرحرفهای احمدینژاد را گوشزد میکند.
در جایی رشیدپور از او میپرسد که در آینده (مثلا سال ۱۴۰۰) کاندیدای ریاست جمهوری میشود و او قاطعانه این احتمال را رد میکند. دلیلش جالب است که میگوید من فقط همین کاری را که دارم انجام میدهم بلد هستم و کار دیگری بلد نیستم. به نظرم این نشان از آدمی دارد که در زمینه خاصی تخصص دارد و میداند که کارش را بلد است و حد خودش را هم خیلی خوب میداند (که وارد حوزههای دیگر نشود). و چقدر ایران به چنین نگاههایی و چنین افرادی که از زاویه تخصصی به مسایل میپردازند و متواضعانه در زمینههایی که تخصص ندارند «سکوت» میکنند و (برای رضای خدا) قبول بار مسئولیت نمیکنند، نیاز دارد!
اگر هنگام کار کردن به یک موسیقی آرام ولی در عین حال سرِ شوقْ آورنده احتیاج دارید، این رادیو اینترنتی Whisperings; solo piano radio را از دست ندهید. انتخابهایش از قطعات پیانو آنقدر خوب است که چندین سال است هروقت هنگام کار لازم دارم موسیقی آرامی در گوشم باشد، به اینجا مراجعه کردهام. لینکش را در قسمت لینکها کنار وبلاگ هم میگذارم تا راحتتر قابل دسترسی باشد.