Sep 222012
 

آنها روبروی هم بودند. پشت سرِ شوهرخاله در بود و پشت سرِ یارومیل رادیو، بطوری که یارومیل حس می‌کرد به یک جمعیت صدهزار نفری پیوسته، و حالا طوری با شوهرخاله‌اش حرف می‌زد که انگار صدهزار نفر دارند با یک نفر حرف می‌زنند…

«و من همیشه می‌دانستم که تو یک سوء‌استفاده‌چی هستی و طبقه‌ی کارگر بالاخره گردنت را می‌شکند.»

یارومیل این جمله را با خشونت بیان کرد، و در واقع، بدون فکر کردن؛ با این حال، ارزش این را دارد که لحظه‌ای درباره‌اش تامل کنیم: او از کلماتی استفاده کرده بود که آدم می‌توانست غالبا در جراید کمونیستی بخواند و یا بیشتر اوقات از دهان سخنرانان کمونیست بشنود، همان‌هایی که او تا به حال از آنها متنفر بود، همانطور که از تمام جملات کلیشه‌ای متنفر بود. همیشه به این توجه داشت که قبل از هر چیز، او شاعر است و در نتیجه، با اینکه بحث‌های انقلابی می‌کرد، نمی‌خواست زبان خودش را کنار بگذارد. و حالا او داشت می‌گفت: طبقه‌ی کارگر گردنت را می‌شکند.

بله، چیز عجیبی است: در یک لحظه‌ی هیجان (در لحظه‌ای که شخص ناخودآگاه کاری می‌کند و یا منِ واقعیِ او خودش را همانطور که هست نشان می‌دهد)، یارومیل زبان خودش را کنار گذاشت و ترجیح داد سخنگوی شخص دیگری باشد. و نه تنها این کار را کرد، بلکه خیلی هم از این کار خوشش آمد؛ حس می‌کرد جزو جمعیتی با هزار سر است، و او یکی از هزار سر این اژدهای مردمی است که به جلو می‌رود. این صحنه در نظرش باشکوه آمد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۳۷-۱۳۸ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:33 pm
Sep 222012
 

او در رویای مرگ، بی‌نهایت را جستجو می‌کرد. زندگی‌اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر.

حضور دختری جوان، پیش پا افتاده بود (مقداری نوازش و مقدار زیادی کلمات بی‌معنی)، اما غیبت مسلمش بی‌نهایت با‌شکوه؛ با تجسمِ دختر جوان که در مزرعه‌ای دفن شده، ناگهان به شرافت  درد و عظمت عشق پی برد.

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۱۱۵ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:21 pm
Sep 202012
 

بعضی وقتا حس می‌کنی که «سد بسی بسته‌ند، نه در برابر آب، كه در برابر نور، و در برابر آواز، و در برابر شور…»
و بعد اتفاقی می‌افته، سد رها می‌شه و سیلِ کلام جاری می‌شه…

 Posted by at 4:54 pm
Sep 172012
 

اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی‌مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می‌دهد از این حقارت رها شویم!

… بنابراین او در جستجوی خویش در خارج از محدوده‌ی تجربیاتش نبود! اما به خوبی از بالا به این تجربه نگاه می‌کرد. تنفری که نسبت به خودش احساس کرده بود، «آن پایین» مانده بود؛ آن پایین حس کرده بود دست‌هایش از ترس عرق کرده و نفس‌هایش تند شده است؛ اما اینجا، «این بالا»، در شعر او کاملا در بالای این ماجرا قرار داشت…

می‌دانست که او در پشت کلمات گم و محو و مخفی است؛ مسلما شعری که او نوشته بود، شعری آزاد و مستقل و غیر قابل درک بود، درست مثل واقعیت، واقعیت که با هیچ‌کس سازش نمی‌کند و فقط به این اکتفا می‌کند که وجود دارد؛ و آزادی این شعر برای یارومیل یک پناه  باشکوه بود و امکان رؤیای زندگی دومی را برایش فراهم می‌کرد…

[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگری‌ست*، ص ۶۳-۶۵ ]

*: ترجمه‌ی پانته‌آ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.

 Posted by at 9:29 pm
Sep 162012
 

موج‌های خشمگین سر بر ساحل سنگی می‌کوبند و صدای غرش‌شان شب را ترسناک‌تر از آنچه هست می‌نمایاند. باید چند صباحی صبر کرد تا ابرهای تیره‌ی طوفان‌زا بگذرند. آنگاه ایستاده بر صخره‌ی سنگیِ مشرف بر دریا، در حالیکه نسیم صبحگاهی می‌وزد، نظاره‌ی طلوعِ خورشید و بازی رنگ‌های آبی و قرمز مایه‌ی آرامش و روشنی دل‌ها خواهد بود…

 Posted by at 9:59 pm
Sep 122012
 

شاید این رنج‌هایی که می‌بریم درمانی باشد بر زخم‌ها؛ زخم‌هایی که می‌زنیم… زخم‌هایی که می‌خوریم…

 Posted by at 11:55 pm
Sep 052012
 

این نقل قول از «مصطفی ملکیان» در مورد “پیشرفت” رو چند وقت پیش در وبلاگِ خلاف‌آمدِ عادت دیده بودم. نکته‌ی جالبیه که من قبلا جایی ندیده بودم، برای همین دوست دارم اینجا هم بذارمش:

اولین اثر علم‌زدگی، پذیرش اندیشه‌ی پیشرفت است. حتی کودکان ما هم دائما با این عبارت کلیشه‌ای و قالبی مواجه می‌شوند: بشر در حال پیشرفت است، انسان امروز پیشرفته‌تر از انسان دیروز است، و انسان فردا پیشرفته‌تر از انسان امروز خواهد بود. این اندیشه چنان قالبی و کلیشه‌ای شده است که اگر کسی بگوید “سیصد سال پیش هیچ انسانی قائل به پیشرفت نبوده است”، حرفش را باور نمی‌کنیم.

من یک مقداری سرچ کردم که سخنرانیِ مربوط به این مطلب رو پیدا کنم ولی نتونستم. در عوضش چند جا مطالب شبیه پیدا کردم که اونها رو هم نقل قول می‌کنم:

امروزه یكى از مفاهیم و یافته‌هاى بسیار رایج و مورد فهم و قبول بشر، مفهوم پیشرفت است. امروزه باور عمومى آن است كه بشر روزبه‌روز در حال پیشرفت است. مى‌توان گفت این یكى از فطرتها و اندیشه‌هاى استقرار یافته در اذهان و ضمایر انسان‌هاى امروز است.

اما جالب است بدانیم این اندیشه، بسیار نوظهور است و كمتر از ۲۵۰ سال سابقه دارد. تا ۲۵۰ سال پیش احدى در تاریخ قائل نشده بود بشر در حال پیشرفت است.

اندیشه‌یِ پیشرفت از اواخر قرن ۱۸ به این سو در اروپا ظهور كرد. پیدایش این اندیشه بسته به سه عامل است. سه عامل دست به دست هم داد و بشر آهسته آهسته این اندیشه را باور كرد. به‌گمان بنده نتیجه منطقى هیچ‌كدام از این سه عامل اندیشه‌یِ پیشرفت نمى‌باشد، ولى به لحاظ روان‌شناختى بشر را آماده كرد تا این اندیشه را تلقى و قبول كند…

[ مصطفی ملکیان: انديشه‌یِ پيشرفت در برابر اميد دينى، چاپ شده در روزنامه‌ی ایران، تیرماه ۸۳ ]

و سه عامل اشاره شده عبارتند از: رشد علوم تجربی، رشد فناوری و علم‌زدگی (به این معنی که حقیقتی غیر از آنچه توسط علوم تجربی حاصل می‌شود وجود ندارد).

در مقاله‌ی «مدرنیته را چگونه می‌فهمم» هم آمده:

جهان نگرى مدرنيسم يك جهان نگرى قائل به پيشرفت است. در حالى كه در اديان و مذاهب جهانى نه تنها چيزى به نام پيشرفت وجود ندارد بلكه به جاى آن، ايده‌ی «پس رفت» به چشم مى‌خورد. در جهان نگرى سنتى و دينى، انسان در فطرت خود موجودى آرمانى است. در تقريباً تمامى اديان و مذاهب جهان، براى ديدن و شناختن انسانِ آرمانى، هر چه بيشتر بايد به عقب و به منشأ و سرچشمه بازگشت. به اين اعتبار، انسان نخستين آرمانى‌تر از انسان بعد و بعدتر است. در اديان و مذاهب جهان انديشه پيشرفت ديده نمى‌شود و دقيقاً انديشه ضدپيشرفت ديده مى‌شود. البته اين ايده اديان، در مقام توصيف است نه در مقام توصيه. بدين معنا كه نمى‌گويند پيشرفت نكنيد بلكه مى‌گويند بشر تاكنون پيشرفت نكرده است. متقابلاً در انديشه پيشرفت گفته مى‌شود ما هميشه رو به آينده‌اى حركت می‌كنيم كه فعلاً و عجالتاً در قياس آن آينده در وضعيت بدترى هستيم اما در قياس با گذشته، وضعيت مطلوب‌ترى داريم. به عبارت ديگر انديشه پيشرفت حكم مى‌كند كه وضعيت جهان رو به كمال است. در حالى‌كه در تفكر سنتى و دينى، انسانهاى نخستين انسانهاى آرمانى بوده‌اند و هر چه از تاريخ بشر مى‌گذرد ما از آن وجه آرمانى خود دور مى‌شويم. چنين ديدگاهى البته با جهان نگرى مدرن سازگارى ندارد. به اعتبار چنين ديدگاهى است كه در جهان نگرى مدرن چيزى به نام «جهنم» كمتر ديده مى شود. انسان مدرن در آينده خويش بهشت مى‌بيند نه جهنم. (بگذريم از اينكه مدرنيته در معناى آرمانى خود نه به بهشت قائل است و نه به جهنم) چرا كه به زعم طرفداران مدرنيسم، جهنم اساساً با انديشه پيشرفت ناسازگار است. سازگار نيست كه گفته شود ما به جلو مى رويم ولى مى رويم كه به جهنم برسيم.

[ مصطفی ملکیان: مدرنیته را چگونه می‌فهمم (بخش اول) ]

 Posted by at 8:47 am
Aug 182012
 

این را فردای زلزله‌ی اخیر نوشته بودم:

در اخبار می‌خوانم در آذربایجان شرقی زلزله‌ی شدیدی آمده و آمار کشته‌ها و مجروهین زیاد است، اوضاع مردم حادثه دیده اصلا خوب نیست و درخواست برای کمک زیاد است…

متاسفانه رنج ما آدم‌ها از «دور» خیلی انتزاعی‌ست. خبر حادثه‌ای را در جایی می‌خوانیم، چند قطعه عکس نشان‌مان می‌دهند و یا حتی گزارش تصویری‌ای از شرح ماجرا می‌بینیم؛ ولی هیچکدام از اینها توانایی انتقال احساسِ درد و رنج را ندارند. به نظرم حتی ماجرا فراتر و دردناک‌تر از این است، به نحوی که «حضور فیزیکی» هم توانایی انتقال حسِ رنج‌بَرنده را ندارد. حتی گذشت زمان رنج‌های خودمان را برایمان انتزاعی می‌کند چه برسد به درد بقیه‌ی آدم‌ها. این خاصیتِ رنج است که فرد رنج‌بَرَنده در زمان و مکانِ مشخصی گرفتار شده و در درک درد و رنج خویش تنهاست و همین مسئله قدرت و ابهت درد و رنج را افزون‌تر می‌کند.

در این شرایط برای کمک چه می‌شود کرد (منظورم کمک‌های روحی‌ست؛ کمک‌های عملی را باید از اهل فنش پرسید)؟ بعضی‌ها اهل دل سوزاندن هستند و رفتار دلسوزانه‌ای از خود نشان می‌دهند؛ چیزی که حالِ مرا بدجوری بد می‌کند. در دل سوزاندن نوعی غرور، خودبرتربینی و نگاه از بالا به پایین حس می‌کنم. انگار که حتما دلیلِ معقولی برای رنجِ فرد رنج‌بَرنده وجود دارد و انگار که این رنج‌ها به سراغ ما نخواهند آمد، حالا شاید چون خوب‌تریم، ثروتمند‌تریم، فهیم‌تریم، یا هرچه! اصلا این دلسوزی فاصله می‌اندازد بین آدم‌ها (یا نشان از فاصله‌ی بین آنها دارد).

راه دیگری وجود دارد که به نظرم انسانی‌تر می‌آید. درست است که ما (به عنوان کسی که بیرونِ ماجرایی هستیم) نه تنها نمی‌توانیم در رنج آدم‌ها شریک شویم که حتی توانایی درک درست و کامل احساسات بقیه را در چنین شرایطی نداریم، ولی باز هم می‌توانیم در حد توانمان برای درکِ سختیِ چنین لحظاتی تلاش کنیم. این از نظر من همان مفهوم همدردی‌ست. یعنی «تا جایی که می‌توانیم» (و البته هرگز به صورت کامل نمی‌توانیم)، با کمک گرفتن از تجربه‌های خودمان (در شرایط مشابه)، یا شبیه‌سازیِ ذهنیِ حالاتِ فرد رنج‌بَرنده، تلاش کنیم «درد» او را تجربه (حس) کنیم. این نوع نگاه به نظرم خیلی انسانی‌تر و هم‌سطح‌تر است. به او این اطمینان را می‌دهد این اتفاق برای هر آدمی ممکن بود پیش آید و از این نظر همه‌ی ما به طور یکسان ضربه‌پذیر هستیم. در این صورت فکر می‌کنم هم تسلاهایمان بیشتر به دل می‌نشینند، هم کمک‌هایمان بیشتر موثر واقع می‌افتند، و هم شاید اندکی بتوانیم از تنهایی او بکاهیم.

پی‌نوشت: همین حرف‌ها در مورد بیماری، فقر، ناهنجاری‌های اجتماعی و … هم مصداق دارد. امیدوارم بتوانیم به جای دلسوزی کردن، برای همدیگر همدردی کنیم…

 Posted by at 8:54 pm