Sep 222012
او در رویای مرگ، بینهایت را جستجو میکرد. زندگیاش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر.
حضور دختری جوان، پیش پا افتاده بود (مقداری نوازش و مقدار زیادی کلمات بیمعنی)، اما غیبت مسلمش بینهایت باشکوه؛ با تجسمِ دختر جوان که در مزرعهای دفن شده، ناگهان به شرافت درد و عظمت عشق پی برد.
[ میلان کوندرا: زندگی جای دیگریست*، ص ۱۱۵ ]
*: ترجمهی پانتهآ مهاجر کنگرلو، فرهنگ نشر نو، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.