Aug 182012
 

این را فردای زلزله‌ی اخیر نوشته بودم:

در اخبار می‌خوانم در آذربایجان شرقی زلزله‌ی شدیدی آمده و آمار کشته‌ها و مجروهین زیاد است، اوضاع مردم حادثه دیده اصلا خوب نیست و درخواست برای کمک زیاد است…

متاسفانه رنج ما آدم‌ها از «دور» خیلی انتزاعی‌ست. خبر حادثه‌ای را در جایی می‌خوانیم، چند قطعه عکس نشان‌مان می‌دهند و یا حتی گزارش تصویری‌ای از شرح ماجرا می‌بینیم؛ ولی هیچکدام از اینها توانایی انتقال احساسِ درد و رنج را ندارند. به نظرم حتی ماجرا فراتر و دردناک‌تر از این است، به نحوی که «حضور فیزیکی» هم توانایی انتقال حسِ رنج‌بَرنده را ندارد. حتی گذشت زمان رنج‌های خودمان را برایمان انتزاعی می‌کند چه برسد به درد بقیه‌ی آدم‌ها. این خاصیتِ رنج است که فرد رنج‌بَرَنده در زمان و مکانِ مشخصی گرفتار شده و در درک درد و رنج خویش تنهاست و همین مسئله قدرت و ابهت درد و رنج را افزون‌تر می‌کند.

در این شرایط برای کمک چه می‌شود کرد (منظورم کمک‌های روحی‌ست؛ کمک‌های عملی را باید از اهل فنش پرسید)؟ بعضی‌ها اهل دل سوزاندن هستند و رفتار دلسوزانه‌ای از خود نشان می‌دهند؛ چیزی که حالِ مرا بدجوری بد می‌کند. در دل سوزاندن نوعی غرور، خودبرتربینی و نگاه از بالا به پایین حس می‌کنم. انگار که حتما دلیلِ معقولی برای رنجِ فرد رنج‌بَرنده وجود دارد و انگار که این رنج‌ها به سراغ ما نخواهند آمد، حالا شاید چون خوب‌تریم، ثروتمند‌تریم، فهیم‌تریم، یا هرچه! اصلا این دلسوزی فاصله می‌اندازد بین آدم‌ها (یا نشان از فاصله‌ی بین آنها دارد).

راه دیگری وجود دارد که به نظرم انسانی‌تر می‌آید. درست است که ما (به عنوان کسی که بیرونِ ماجرایی هستیم) نه تنها نمی‌توانیم در رنج آدم‌ها شریک شویم که حتی توانایی درک درست و کامل احساسات بقیه را در چنین شرایطی نداریم، ولی باز هم می‌توانیم در حد توانمان برای درکِ سختیِ چنین لحظاتی تلاش کنیم. این از نظر من همان مفهوم همدردی‌ست. یعنی «تا جایی که می‌توانیم» (و البته هرگز به صورت کامل نمی‌توانیم)، با کمک گرفتن از تجربه‌های خودمان (در شرایط مشابه)، یا شبیه‌سازیِ ذهنیِ حالاتِ فرد رنج‌بَرنده، تلاش کنیم «درد» او را تجربه (حس) کنیم. این نوع نگاه به نظرم خیلی انسانی‌تر و هم‌سطح‌تر است. به او این اطمینان را می‌دهد این اتفاق برای هر آدمی ممکن بود پیش آید و از این نظر همه‌ی ما به طور یکسان ضربه‌پذیر هستیم. در این صورت فکر می‌کنم هم تسلاهایمان بیشتر به دل می‌نشینند، هم کمک‌هایمان بیشتر موثر واقع می‌افتند، و هم شاید اندکی بتوانیم از تنهایی او بکاهیم.

پی‌نوشت: همین حرف‌ها در مورد بیماری، فقر، ناهنجاری‌های اجتماعی و … هم مصداق دارد. امیدوارم بتوانیم به جای دلسوزی کردن، برای همدیگر همدردی کنیم…

 Posted by at 8:54 pm
Aug 172012
 

و چون به آنان گفته شود در زمين فساد مكنيد مى‏‌گويند ما خود اصلاحگريم (۱۱)
بهوش باشيد كه آنان فسادگرانند ليكن نمى‏‌فهمند (۱۲)
و چون به آنان گفته شود همان گونه كه مردم ايمان آوردند شما هم ايمان بياوريد مى‏‌گويند آيا همان گونه كه كم خردان ايمان آورده‏‌اند ايمان بياوريم هشدار كه آنان همان كم‏خردانند ولى نمى‏‌دانند (۱۳)

[ سوره‌ی بقره ]

پی‌نوشت: این آیه‌ها …، ترسناکن!

 Posted by at 4:59 am
Aug 132012
 

آدم‌ها، حتی آنهایی‌شان که دوست‌مان دارند، نه از بدطینتی، بلکه از روی خیر‌خواهی محض؛ اشاره‌های ناصواب می‌کنند، راه را غلط می‌نمایانند، آدم را به اشتباه می‌اندازند و اگر حواست نباشد ممکن است بیچاره‌ات کنند و زندگی‌ات را بر باد دهند. اصلا به طرز عجیبی یافتن کسی که بشود به او و راهنمایی‌ها و مشورت‌هایش اعتماد کرد سخت است. این «اعتماد» کلا چیز کمیابی‌ست… اگر پیدایش کردید قدرش را بدانید…

 Posted by at 1:13 am
Aug 062012
 

هرچند که این سخنرانی قدیمیه و خردادِ سال ۱۳۸۵ انجام شده ولی من تازه پیداش کرده‌م. متن سخنرانی رو می‌شه از اینجا و اینجا دنبال کرد. من هم فایل پی‌دی‌اف‌ش رو گذاشتم اینجا.

همونطور که یک بار دیگه قبلا هم اشاره‌ای کرده بودم، از اینکه ملکیان مستقیما سراغ مردم می‌ره و نقدشون می‌کنه خیلی خوشم می‌آد. احساس می‌کنم تا ما دنبال سر‌نخ مشکل در شخصیت خودمون نگردیم امکان اصلاح وضعیت موجود رو نداریم. یعنی اگه دنبالِ راهِ حلِ دائمی و طولانی مدتی برای بهبود اوضاع‌مون هستیم این تنها راهیه که وجود داره، نقد کردن خودمون و فرهنگ‌مون.

حالا در این سخنرانی ملکیان بیست مورد از خصلت‌های بدِ فرهنگیِ ما ایرانیان رو می‌شمره و خیلی مختصر توضیحی درباره‌شون می‌ده و اینکه چطور می‌شه اصلاح‌شون کرد. به صورت تیتروار به اینها اشاره می‌کنه:

۱- پیشداوری، ۲- دگماتیسم و جمود، ۳- خرافه‌پرستی، ۴- بها دادن به داوری‌های دیگران نسبت به خود، ۵- همرنگی با جماعت، ۶- تلقین‌پذیری، ۷- القا‌پذیری، ۸- تقلید، ۹- تعبد، ۱۰- شخصیت پرستی، ۱۱- تعصب، ۱۲- اعتقاد به برگزیدگی، ۱۳- تجربه نیندوختن از گذشته، ۱۴- جدی نگرفتن زندگی، ۱۵- دیدگاه نسبت به کار، ۱۶- قایل نبودن به ریاضت، ۱۷- از دست رفتن قوه تمیز بین خوشایند و مصلحت، ۱۸- زیاده‌گویی، ۱۹- زبان‌پریشی و ۲۰- ظاهرنگری.

در آخر هم ملکیان دو پیشنهاد می‌ده. اول اینکه در مورد درستیِ این موارد فکر کنیم و در صورت درست بودن شخصیت خودمون رو بررسی کنیم قبل از اینکه دنبال پیدا کردن عیبِ بقیه باشیم. پیشنهاد دوم‌ش هم خطاب به روشنفکرانه:

… روشنفكران‌ و مصلحان‌ اجتماعی به‌ جای اينكه‌ هميشه‌ مجيز مردم‌ را بگويند و فكر كنند تمام‌ مشكلات‌ متوجه‌ رژيم‌ سياسی است‌ بايد از مجيزگويی مردم‌ دست‌ بردارند و به‌ مردم‌ بگوييم‌ چون‌ شما اينگونه‌ايد حاكمان‌ هم‌ آنگونه‌اند. حاكمان‌ زایيده‌ اين‌ فرهنگند؛ جامعه‌ای كه‌ فرهنگش‌ اين‌ باشد ناگزير سياستش‌ هم‌ آن‌ می‌شود و اقتصادش‌ هم‌ آن‌ می‌شود. خطاست‌ كه‌ روشنفكران‌ و مصلحان‌ اجتماعی برای پيداكردن‌ محبوبيت‌ و شخصيت‌ اجتماعی مجيز مردم‌ را بگويند و بگوييم‌ كه‌ مردم‌ هيچ‌ عيب‌ و نقصی ندارند. چرا كه‌ رژيم‌ سياسی وليده‌ مردم‌ است‌ و رژيم‌ سياسی بهتر به‌ فرهنگ‌ بهتر نياز دارد.

پی‌نوشت: البته من این رو قبول ندارم که این موارد فقط مشکلات ما ایرانی‌هاست. به نظرم تعدادی‌شون کلا مشکل همه‌ی آدم‌هاست که باید مراقب اصلاحش باشن. شاید نکته‌ای که وضعیت ما رو خاص (خراب و افتضاح!) کرده همزمانیِ تعداد زیادی از این مشکلات با همه و همینطور اینکه خودمون هم اعتقادی به وجود این مشکلات نداریم!

 Posted by at 2:16 am
Aug 042012
 

یک روز از خواب بلند می‌شوی، همه‌ی زندگیِ چند ساله‌ات را که در یکی-دو چمدان خلاصه کرده‌ای بر می‌داری و می‌روی؛ به همین سادگی.

به همین سادگی همه‌ی ریشه‌هایت را قطع می‌کنی که بروی، که بتوانی بروی، که رفتن راحت‌تر و بی‌دردتر باشد. و نمی‌دانی هم که آیا دوباره خواهی توانست آب و خاک مناسبی بیابی تا ریشه بدوانی. اصلا حوصله‌ای برای دوباره شروع کردن خواهی داشت؟ همه‌ی این تردیدها در سرت چرخ می‌خورند و تو به آرامی برای آخرین بار به خانه‌ات نگاه می‌کنی، چمدان‌هایت را برمی‌داری، در را می‌بندی، کلید را می‌چرخانی و برای همیشه از آنجا خداحافظی می‌کنی…

 Posted by at 5:53 pm
Aug 032012
 

یادم می‌آید دور و برهای بیست سالگی، یعنی وقتی دانشجوی لیسانس بودم، احساس یک جور توانایی بی حد و حصر می‌کردم. به نظرم زمانِ پیش رویم بی‌انتها بود و احساس می‌کردم هر کاری را که اراده کنم دیر یا زود توان انجامش را دارم. اعتماد به نفسم زیاد بود و فکر می‌کردم که هر وقت خواست کنم می‌توانم مسیر زندگی‌ام را بدون صرف هزینه‌ی زیادی عوض کنم. همه‌ی اینها البته توهمی بیش نبودند، چرا که زندگی اینطور نیست؛ ما نه وقت نامحدود داریم نه توانایی‌های عجیب و غریب! ولی برای درک این موضوع شاید شش-هفت سالی زندگی کردن لازم بود. حالا، بعد از تجربه‌ی شش-هفت سالِ گذشته، در ماه‌های پایانی دهه‌ی سوم زندگی‌ام متواضع‌تر شده‌ام. ولی این همه‌ی ماجرا نیست… شاید قضیه فراتر از تواضع رفته باشد و به نوعی ترس تبدیل شده باشد…

احساس می‌کنم وضعیت کسی (کودکی؟) را داشته‌ام که بالای بلندیِ کوهی، بدون اینکه حواسش به دره‌ی زیر پایش باشد، مشغول جفتک انداختن و بالا و پایین پریدن بوده تا اینکه متوجه ارتفاع زیر پایش و امکان سقوط شده و حالا از ترس خشکش زده! درکِ امکان سقوط و ترسِ از آن که همراه با افزایش سن رشد می‌کند اگر به حال خود رها شود همه‌ی شور و شادابی و بی‌باکی جوانی را از بین می‌برد و آدم را زمینگیر می‌کند.

می‌ترسم زمینگیر شده باشم…

 Posted by at 10:45 pm
Aug 012012
 

با بالا رفتن سن آدم محافظه کارتر می‌شه. نوشتن براش سخت‌تر می‌شه؛ موقع حرف زدن هی سبک و سنگین می‌کنه تا دو کلام صحبت کنه؛ و بعد از یه مدتی می‌بینه حتی می‌ترسه نظرات‌شو برای خودش بازگو کنه. آدم اینقدر می‌ره تو لاک محافظه کاری که حتی با خودش هم غریبه می‌شه…

 Posted by at 2:35 pm
Jul 102012
 

نمی‌دونم این ایرانی‌هایی که فکر می‌کنن شاخ-به-شاخ شدن با آمریکا کار درستیه و ما از پَسِش بر می‌آیم با خودشون چی فکر می‌کنن. اینا به نظرم یا در مورد وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آمریکا دچار توهم هستن یا در مورد ایمان خودشون!

 Posted by at 11:48 pm
Jul 032012
 

جالبه! آدمیزاد «محکومه» به تصمیم‌گیری. یکم ترسناک به نظر می‌آد…

 Posted by at 5:03 am