باید اعتراف کنم اون شبی که یکی-دو ساعت دیرتر خوابیدیم و رفتیم کنارِ دریا و تقریبا با دستهای خالی آتش درست کردیم (درست کردی) یکی از بهترین لحظات زندگیم بود. اینو دیشب که کنار دریاچه قدم میزدم فهمیدم! (بازم خوبه که بالاخره فهمیدم!!!) جوونا رو میدیدم که گُله-گُله جمع شده بودن و آتش درست کرده بودن و من همش یاد اون شبِ خودمون میافتادم. چند بار دیگه ممکنه چنین اتفاقی برامون بیفته؟ نمیدونم! تو هم نمیدونی! ولی اصلا شاید خیلی هم مهم نباشه… بعضی چیزا حتی یک بار تجربه کردنشون هم برای یک عمر شنگول بودن کافیه (البته من هزار بار دعا میکنم که بارها و بارها فرصت داشته باشیم و چنین لحظاتی رو دوباره تجربه کنیم، و نمیدونی که چه خوابی برات دیدهم! :دی).
دیشب اولش به فکرم رسید که ای کاش عکسی از اون شب داشتیم. بعد دیدم که عکس با منجمد و بیروح کردنِ همهی احساسات، تمام لذتِ خاطرهی اون شب رو خراب میکنه و همهی ماجرا رو به یک لحظه سرد و بیروح کاهش میده. شاید همینطوری بهتر باشه که تصاویر و خاطرات و خیالها در ذهنهامون با هم بیامیزن. اینطوری من و تو هر شب حدود نیمههای شب میریم کنار دریا و چوب جمع میکنیم تا بساط آتشمون رو به پا کنیم…
گاهی یک جمله رو تنها یه جایی میخونیم و ازش میگذریم و گاهی فکر میکنیم فهمیدیم… این جمله ی شما : “بعضی چیزا حتی یک بار تجربه کردنشون هم برای یک عمر شنگول بودن کافیه”… از اون جمله هاست
با خوندن جملات قبل و بعدش انگار کسی کاری (مثل ریختن آب سرد) کرد که به خودم (شاید خطای درونی) اومدم… نمیدونم چطور بگم، ولی یهو چیزی در ذهنم روشن شد! خاطرات چند شب و روز، لحظه ای زنده شد و مُرد… خاطراتی که به اشتباه سعی کردم تکرارشون کنم ولی از مَستی ِ قَدَحی که ازشون باقی مانده بود، از “جمله ی شما” غافل شدم
خاطراتی که شاید تکرار نشن و باید یاد بگیرم یه عمر “شنگولیشون” رو حفظ کنم.
@2035
حالا الآن من یکم نفمیدم شما منظورتون چیه (در مقایسه با اون پست قبلی که کامنت گذاشته بودین)!ـ
خوبه اگه یکم بیشتر توضیح بدین، و پیشاپیش هم ممنون بابت توضیح :)ـ
@2035
البته الآن که چند بار کامنتتون رو خوندم احساس کردم که میفهممش! :)ـ
بله، این برمیگرده به همون پشت کوه :دی … شاید باید بگم نمیدونم چطور چیزی که در ذهنم میگذره رو به کلمات آغشته کنم.. معمولا برای توضیح یک کلمه باید یه جمله بگم، اینه که واقعا حرف زدن بلد نیستم! … ببینید منظورم از جمله ی “تنها” جمله ی بدون contexte بود
در واقع به نظرم همونطور که یک کلمه در یک جمله معنی بهتری پیدا میکنه، یک جمله هم در یک پاراگراف رنگ میگیره و نه به تنهایی… مگر اینکه دُزِ اعتماد به نفسمون برعکس این رو نشون بده.ا
حالا حسی که شما در این پست بیان کردید از لحاظاتی شبیه به حسی بود که من در شرایطی 180 درجه متفاوت تجربه کردم… و چیزی که به من تلنگر زد این جمله ی شما بود که من احساس میکنم قبلا هم شبیه این رو خوندم ولی بدون “شرایط” !!… (شاید فکر کنید دارم لقمه را دور سرم میچرخونم، اما نه!) … من اشتباهی رو مرتکب شدم و تازه با خوندن این جمله در شرایط ِ این پست متوجه اشتباهم شدم… و پشیمانم! انگار حسی به من بگوید آن لحظات ناب را بی ارزش کردم
شاید اندکی واضح تر شد!؟
@2035
آره حالا بهتر منظورتون رو فهمیدم، ممنون برای توضیح :)ـ