Jul 012014
 

خواب‌آلود تو سالن انتظار هواپیما نشسته بودم و داشتم چایی و کیکم رو می‌خوردم. هنوز هوا تاریک بود و خروس‌خون نشده بود. تو حال و احوال خودم بودم که احساس کردم یه چهره آشنا می‌بینم. خیلی جالب بود! آدمی رو که قاعدتا باید آمریکا می‌بود و هیچ‌وقت هم حضوری همدیگرو ندیده بودیم تو اون نیمه‌های شب و تو جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم دیدم. از چند سال قبل جسته و گریخته وبلاگ «یک لیوان چای داغ» رو دنبال می‌کردم. نویسنده‌ش به نظرم آدم جالبی می‌امد که همیشه دوست داشتم فرصتی پیش بیاد و گپی بزنیم. این بار البته فقط وقت شد سلام و علیکی کنیم. حالم گرفته شد که زودتر از امدنش خبردار نشده بودم تا بیشتر امکان صحبت باشه… به هر حال این دیدارهای تصادفی، با آدم‌هایی که به ظاهر دورند ولی در واقعیت نه آنقدرها هم، خیلی به آدم می‌چسبد!

 Posted by at 2:28 pm

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)