Mar 102013
 

در طول حدود سی سال زندگی‌م این شانس رو داشته‌م که از اولین روزهای کودکی‌م در «یک» خونه باشیم و تغییر مکان ندیم. هنوز هم خونه‌مون (یعنی خونه‌ی پدر و مادرم) همون جای قبلیه که برای من یادآور کودکی‌م، بخش مهمی از خاطرات زندگی‌م و پل ارتباطی‌ای با گذشته‌م است. حتی با این وجود که مدت زیادی رو دور از خونه و خارج از ایران زندگی کرده‌م، هیچوقت مرکز ثقل دنیا از جای اصلیش تکون نخورد. همیشه احساس می‌کردم جایی در دنیا وجود داره که من در اونجا ریشه دارم و هروقت احساس کنم مشکلی برام پیش اُمده می‌تونم به اونجا پناه ببرم (فعلا و در اینجا به درستی یا نادرستی این احساسم کاری ندارم). ولی متاسفانه فکر نمی‌کنم این وضعیت زیاد دووم بیاره.

زندگی مدرن با همه‌ی قدرت و بدون توجه به احساسات و نیازهای روحی آدم‌ها فقط به یک چیز فکر می‌کنه: «پیشرفت». این پیش‌رفتن در عرصه‌های مختلف نمودهای مختلفی داره ولی یکی از مهمترین خصیصه‌هاش اینه که هر چیزی رو که بخواد سدِ راهش بشه با بی‌رحمی تموم از سرِ راهش پاک می‌کنه؛ حالا ممکنه دیر یا زود داشته باشه ولی راه فراری ازش نیست.

چرا اینارو نوشتم؟ چون حالا نیازْ، اشتیاقْ و جنونْ برای ساختنِ خونه‌های بیشتر و بیشترْ به آخرینْ همسایه‌ی این خونه‌ی سرِ نبشِ خیابونْ با دیوارهای مرمری رسیده. گویی که آخرین سنگر از دست رفته باشه و راه فراری برای جلوگیری از این شکستِ حتمی وجود نداشته باشه. احتمالا خیلی دور نخواهد بود زمانی که خاطراتِ کودکی‌م در لابه‌لای خاک‌برداری و پی‌‌ریزیِ جدید گم خواهند شد. من از همین الآن غصه‌م گرفته… و از اون بیشتر برای بچه‌های نسل‌های جدیدتر غصه‌م گرفته که مقتضیات زندگیِ مدرن و شهرنشینی اصلا اجازه‌ای برای شکل‌گیریِ مرکز ثقل و محلی برای ریشه دادن در دنیا بهشون نمی‌ده…

نقل قولی از مارکس در مورد مدرنیته و زندگی مدرن هست که می‌گه: «هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود…» این روزها این «دود شدن» رو با شدت خیلی بیشتری حس می‌کنم.

 Posted by at 9:16 pm

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)