چند روز پیش پستی دیدم که خواندنیست. دو-سه جملهاش را نقل میکنم:
این خطر در مورد زندگی خودِ مولف هم وجود دارد، شاید حتی با شدت بیشتری. انسانی که درگیر خلق کردن میشود، اگر حواسش نباشد، چنان در این فرایند و نیازهای مربوط به آن غرق میشود که همهی زندگی را فقط در همان راستا میبیند. دیگر تجربههایش، حسهایش، رابطهاش با آدمها و نگاهش به پیرامونش خالص نیست. همهی اینها به قصدِ «خلق کردن» صورت میگیرد و «لذت ناب تجربه کردن و زندگی کردن در لحظه» را از او سلب میکند.
من از زمانی که شروع کردم به نوشتن وبلاگ یا عکاسی کردن تا حدی با همین مشکل مواجه شدم (البته در حدِ درگیریهای یک آدم معمولی و آماتور نه یک مولف حرفهای!). در مورد عکاسی مثلا، آدم بعد از مدتی میبیند که نحوهی نگاهش به همه چیز تغییر میکند. میخواهد همهی وقایع را، زیباییها را، لحظات را و حتی احساسات را در یک قاب ثابتِ مستطیلی ثبت کند. یک روز به خودش میآید که دیگر مثل سابقْ از قدم زدن در طبیعت یا شهر لذت نمیبرد. همهی حواسش به ثبت مناظر است. نه لطافت نسیم را درست احساس میکند نه حواسش به بوی گُلها و خاک مرطوب و سبزههای باران خورده است، نه دیگر آنطور که باید از گذر زمان و حضور در کنار آدمها لذت میبرد. این اتفاق خیلی بدی است که مولف اگر حواسش نباشد چنان مغلوبِ کششْ و جذابیتِ خلقِ سوژهاش میشود که زندگی کردن را از یاد میبرد…
در مورد خودم و مشکلی که عکاسی باعث آن شده بود، راهی که به نظرم رسید این بود که زمانهایی عامدانه و آگاهانه سعی کنم حواسم به زندگی کردن باشد. حتی اگر دوربین همراهم بود و سوژهی جالبی میدیدم میگذاشتم که اتفاق بیافتد، بگذرد و فقط خاطرهای محو در ذهنم از آن لحظه باقی بماند. در ابتدا برایم خیلی سخت بود ولی این کار آرامآرام مرا از آن حالت وسواسگونهی سوژه کردن هر چیزی بیرون آورد.