Sep 152013
 

قضیه روشن و واضح است. خیلی ساده و بی‌تکلف: آدم دلش برای آدم‌های زندگی‌اش تنگ می‌شود. همین‌طور برای مکان‌هایی که زیسته و برای لحظه‌لحظه‌هایی که از سر گذرانده. زندگی این‌طور است که آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و با رفتن‌شان بخشی از وجود ما را هم با خود می‌برند. گذر زمان هم همین بلا را بر سرِ ما می‌آورد…

وسط این آمدن و رفتن‌ها و ناآرامی‌های دنیا، آدم‌هایی هستند که خودشان هم آرام و قرار ندارند. مثلا یک نوع از این بی‌قراری هم اینطور است که یک روز به سرشان می‌زند و همه چیزشان را (حتی عزیزترین‌هایشان را) می‌گذارند و می‌روند… می‌روند که «مسافر» شوند… همه‌ی ما مسافریم البته، ولی آنها می‌روند که مسافرتر شوند!

این «رفتن‌ها» اوضاع زندگی را بیشتر به هم می‌ریزد. با این کارَت آدم‌های نزدیکَت پراکنده می‌شوند در اطراف دنیا. مکان‌هایی که زیسته‌ای هزاران کیلومتر با هم فاصله پیدا می‌کنند. لحظه‌هایت دیگر پیوستگی پیشین خود را ندارند. انگار تکه‌تکه کرده و پاشیده باشندت این‌طرف و آن‌طرف دنیا. شبیه خاکستری که می‌سپارند به دست باد… این گسست‌ها بیچاره‌ترت می‌کنند. همیشه چیزی کم است، جای کسی خالی‌ست، دلت برای قدم زدن در راهی دور پرپر می‌زند، هوس غروب‌های جایی امانت را می‌برد…

«مسافر» شدن آدم را تنهاتر می‌کند و در تنهایی زندگی سخت‌تر می‌گذرد. ولی به هر حال می‌توان با آن کنار آمد. چیزی که آدم را -یعنی همان مسافر ما را- از توان می‌اندازد خلاء است؛ خلاء بخش‌هایی از وجودش که باید می‌بودند و حالا نیستند… وجودی که پراکنده شده در زمان و مکان…

 Posted by at 7:36 am

  10 Responses to “آن‌ها که می‌روند”

  1. . با تمام وجود احساس میشود کرد این کلام را، خصوص وقتی که مسافری.
    ،مهدی جان، بسیار زیبا نوشتی

  2. خیلی از مسافرها هم این واقعیت تلخ رو میدونند ولی شهامت خاتمه دادن به اون رو ندارن. اقا تصمیم بزرگی گرفتی و تبریک میگم کار جدید رو.

    • ممنون وحید جان! امیدوارم که خوب و سلامت باشی.
      راستش بعد از تجربه‌ی مهاجرت، فکر نمی‌کنم حتی با برگشتن هم یه سری از اون جاهای خالی پر بشه. وقتی تجربه‌ی زندگی در جاهای مختلف رو داشته باشی دیگه بعدش هرجایی باشی دلت برای جاهای دیگه و آدم‌هایی که پیش‌شون نیستی تنگ می‌شه!

  3. سلام. به همین دلیله که شب تا صب چسبیدم تو خونه
    که این دست اتفاقات برام نیفته!!ا
    :))

    • سلام حاجی :)، زیاد خوشت نباشه! یهو دیدی یه چیزی هم در مورد «آنان که می‌مانند» نوشتم! :دی

  4. این نوشته ات همانی است که مدتهاست در ذهنم رژه میرود و نمیتوانستم به خوبی تو در قالب کلمات بیانش کنم.
    ممنونم مهدی عزیز….

    • ممنون برای کامنتت آقا وحید، خوشحالم که خوشت امده بود و تو هم حس شبیهی داشتی.

  5. وقتی قرار براین شد که بروی ، سفرکنی و… ناگزیر باید جدا شوی، باید تنها شوی و باید با بعضی از عزیزانت وداع کنی. جغرافیایی در کار نیست.خیلی دردناکه؟ نه؟

    • ایول! باعث خوشوقتی منه که شما اینجا کامنت گذاشتین :)، امیدوارم این روند بعدا هم ادامه پیدا کنه :)،
      راستش فکر کنم آره! این مسافر بودن مفهومش خیلی کلی‌تر از جغرافیا‌ست. برای خیلی‌ها این سفر درونی، اتفاق می‌افته. و تنهایی این سفر هم خیلی سخت و بعضا دردناکه… البته در مورد احساس خلاء در مورد چنین تجربه‌هایی ایده‌ای ندارم!

Leave a Reply to mahdi Cancel reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)