مردم زمین خوشحال و خرم مشغول زندگیشان بودند و تو هم -هرچند زیاد کاری به کارشان نداشتی- همراهیشان میکردی… تا اینکه یک روز، معلوم نشد چرا، به چه دلیلی و از کجا شهاب سنگی آمد و جلوی چشمانت همه چیز را زیر و زبر کرد… تو ماندی و ویرانهای گسترده پیش رویت…
و تو هر روز و هر ساعت از روز و هر لحظه از ساعتهای هر روز، از خودت میپرسیدی که چرا اینطور شد. چرا باید همه چیز اینطور در هم میریخت؟ یعنی از میان این همه «امکان» موجود هیچ امکان دیگری -حالت و وضعیت بهتری- وجود نداشت؟ این چراهای بی پاسخِ زندگی بیرحمانه تکرار میشوند و گذر زمان هم از قدرتشان نمیکاهد…
پینوشت: تاثیر رمان «کافکا در کرانه» بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم و این برایم خوشایند است (این یعنی اینکه کتاب خوبی بوده که تاثیرش اینطور ماندگار است)… تصاویر بالا و بعضی از تصاویر کتاب در هم میآمیزند… شاید بعضی موانع را تنها به کمک استعاره بتوان پشت سر گذاشت… شاید!
سلام. آقاکم کم داری میزنی تو خط عرفان؟!!ا
😀
عرفان یا ارفان؟! :دی
تو هم اگه هر روز «نودِل وجترین»، «فیش کاتلت»، تن ماهی یا همچین چیزایی میخوردی و تو هوای گرم با رطوبت بالای ۸۰ درصد بودی که احتیاج به آبشش داری برای نفس کشیدن، احتمالا میزدی تو خط ارفان! :دی
سلامی مجدد.
آقا احیانا اره ماهی همگیر میاد برا خوردن؟!ا
سلام،
چطور؟! میگن برای رسیدن به ارفان خوبه؟!