Dec 242013
 

کمتر از یک ماه دیگه اینجا هستم و قراره برگردم ایران؛ قائدتا برای همیشه. دارم تلاشم رو می‌کنم که یک چیزهایی در مورد دلیل برگشتنم به ایران و علت این تصمیمم (که به هیچ‌وجه برام ساده نبود، نیست و احتمالا نخواهد بود) بنویسم. هرچند که الآن به جای اون بیشتر دارم به همین چند ماهی که اینجا بودم فکر می‌کنم. به زمانی که خیلی طولانی نبود ولی برای من انگار به اندازه‌ی چندین سال گذشت. نه از این بابت که سخت گذشته باشه، بلکه از این نظر که احساس می‌کنم در همین مدت خیلی چیزها در مورد خودم فهمیده‌م. تجربه‌ای که شاید بعدترها در زندگی‌م به عنوان یک «نقطه‌ی عطف» ازش یاد کنم.

قبل از اینکه بیام اینجا همیشه در ذهنم این تصویر وجود داشت که اینجا امدن فرصت مناسبیه برای اینکه مدتی رو در یک جای غریب، کاملا تنها باشم، به خودم فکر کنم و احتمالا شاید نکات مفیدی در مورد خودم و در مورد زندگی بفهمم. قسمت اول تصویر ذهنی‌م اتفاق نیافتاد، یعنی از تنهایی خبری نبود! خبری نبود که یعنی خودم نخواستم! در مورد قسمت دوم ولی، با اینکه از آدم‌ها دور نبودم، فرصت خوبی برای درگیر شدن با خودم داشتم. در اینجا باید از خانوم «هورنای» تشکرات ویژه‌ای صورت بگیره! ولی فقط ایشون در این ماجرا دخیل نبودند. نفس اینجا بودن هم تاثیر خوبی بر من گذاشت. حالا درست نمی‌دونم اینجا بودنش مهم بوده یا در این زمان مناسب «یه جایی بودن» کافی می‌بود، یا ترکیب زمان و مکان و آدم‌هایی که دیدم‌شون همه دست‌به‌دست هم دادند تا این اتفاق بیافته (احتمالا «همه‌ی موارد» به علاوه اِن مورد دیگه جواب صحیح می‌باشد!).

به هر حال با اینکه هنوز خیلی ازش دورم، ولی در دوردست‌ها کورسویی از آرامش می‌بینم. و خود همین آروم کننده‌ست: همینکه که انگار یک proofی پیدا کردی برای «وجود آرامش» خودش آروم کننده‌ست!

 Posted by at 12:06 pm

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)