Mar 282015
 

…درك این واقعیت یك یاس فلسفی در من ایجاد كرده، احساس تنهایی شدیدى می‌كنم. تنهایى مطلق. یك تنهایی كه من در یك طرف ایستاده‌ام و خدا در طرف دیگر و بقیه همه‌اش سكوت، همه‌اش مرگ، همه‌اش‌ نیستی است… گاهی فكر می‌كنم كه خدا نیز تنها بوده كه انسان را آفریده تا از تنهایی به در آید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولی هیچ‌یك جواب‌گوی تنهایی او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهایی خود را بنماید. ولی من انسان، از او می‌ترسم. تنها در برابرش ایستاده‌ام و از احساس اینكه جز او كسی را ندارم و جز او به طرفی نمی‌توان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار، از این عدم اختیار، از این طریقه انحصاری وحشتزده شده‌ام و بر خود می‌لرزم.

می‌دانم كه باید با همه چیز وداع كنم، از همه زیبایی‌ها، لذت‌ها، دوست داشتن‌ها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتی دوستان را نیز باید فراموش كنم، آن‌گاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس كنم. باید از تجلیاتش درگذرم و به ذاتش درآویزم، باید از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهی ندارم. هیچ دستیاری ندارم، هیچ همدردی ندارم. تنهایم، تنهایم، تنها…

آری این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان‌ها، كه معمولا در كشاكش مشكلات و در غوغاى حیات نمی‌فهمند و مانند مردگان، ولی می‌جنبند، حركت می‌كنند و چیزی نمی‌فهمند…

سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما می‌گردد. دردها و ناراحتی‌ها همراه با لذت‌هاى زودگذر و غرور بی‌جا، آدمی را در خود می‌گیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشه‌ای‌ می‌برند و ما هم تسلیم به قضا و راضی به مشیت او به پیش می‌رویم، تا كی اژدهاى مرگ ما را ببلعد.

برگرفته از دست‌نوشته‌های مصطفی چمران در کتاب «خدا بود و دیگر هیج نبود.» بخشی از یادداشت ۱۲ اکتبر ۱۹۷۳.

 Posted by at 6:49 pm

  One Response to “سرنوشت”

  1. زندگی رسم خوشایندی است.

    زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ.

    پرشی دارد اندازه عشق.

    زندگی چیزی نیست که در لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

    زندگی جذبه ی دستی است که میچیند.

    زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است.

    زندگی بعد درخت است به چشم حشره.

    زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است.

    زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

    زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

    زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست.

    خبر رفتن موشک به فضا

    لمس تنهایی«ماه»

    فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

    زندگی شستن یک بشقاب است.

    زندگی یافتن یک سکه ی ده شاهی در جوی خیابان است.

    زندگی«مجذور»آینه است.

    زندگی گل به «توان» ابدیت.

    زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ماست.

    زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفس هاست.

    و نترسیم از مرگ

    مرگ پایان کبوتر نیست.

    مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.

    مرگ در ذهن اقاقی جاریست.

    مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

    مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.

    مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان.

    مرگ در حنجره ی سرخ – گلو میخواند.

    مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

    مرگ گاهی ریحان می چیند.

    مرگ گاهی ودکا می نوشد.

    مرگ گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

    و همه میدانیم

    ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است.
    سهراب سپهری/هشت کتاب

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)