…درك این واقعیت یك یاس فلسفی در من ایجاد كرده، احساس تنهایی شدیدى میكنم. تنهایى مطلق. یك تنهایی كه من در یك طرف ایستادهام و خدا در طرف دیگر و بقیه همهاش سكوت، همهاش مرگ، همهاش نیستی است… گاهی فكر میكنم كه خدا نیز تنها بوده كه انسان را آفریده تا از تنهایی به در آید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولی هیچیك جوابگوی تنهایی او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهایی خود را بنماید. ولی من انسان، از او میترسم. تنها در برابرش ایستادهام و از احساس اینكه جز او كسی را ندارم و جز او به طرفی نمیتوان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار، از این عدم اختیار، از این طریقه انحصاری وحشتزده شدهام و بر خود میلرزم.
میدانم كه باید با همه چیز وداع كنم، از همه زیباییها، لذتها، دوست داشتنها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتی دوستان را نیز باید فراموش كنم، آنگاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس كنم. باید از تجلیاتش درگذرم و به ذاتش درآویزم، باید از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهی ندارم. هیچ دستیاری ندارم، هیچ همدردی ندارم. تنهایم، تنهایم، تنها…
آری این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، كه معمولا در كشاكش مشكلات و در غوغاى حیات نمیفهمند و مانند مردگان، ولی میجنبند، حركت میكنند و چیزی نمیفهمند…
سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما میگردد. دردها و ناراحتیها همراه با لذتهاى زودگذر و غرور بیجا، آدمی را در خود میگیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشهای میبرند و ما هم تسلیم به قضا و راضی به مشیت او به پیش میرویم، تا كی اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
برگرفته از دستنوشتههای مصطفی چمران در کتاب «خدا بود و دیگر هیج نبود.» بخشی از یادداشت ۱۲ اکتبر ۱۹۷۳.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ.
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست که در لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است.
زندگی بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی«ماه»
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن یک سکه ی ده شاهی در جوی خیابان است.
زندگی«مجذور»آینه است.
زندگی گل به «توان» ابدیت.
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ماست.
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفس هاست.
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاریست.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره ی سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
مرگ گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه میدانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است.
سهراب سپهری/هشت کتاب