Jul 242015
دلش خیلی به درد آمده بود. چند وقتی بود که اوضاع به هیچ وجه خوب نبود. شروع کرد از تخته سنگ بالا برود. امید چندانی نداشت، ولی باید اتمام حجت میکرد. نزدیکهای عصر بود. کمی صبر کرد تا جمعیت جمع شوند. سپس خطابهای طولانی درباره جنون و دیوانگی برایشان کرد.
خورشید که غروب کرد و آبیِ آسمان به تیرگی زد حرفهای او هم به پایان رسیده بود. کسی از جمعیت اطرافش باقی نمانده بود. نگاهی به آسمان کرد. ماه در آسمان نبود و ستارهها به جز چندتایی هنوز بیرون نیامده بودند.
با اندوه زیاد راه خروج شهر را در پیش گرفت. سحرگاهان از آسمان آتش و خاکستر میبارید…
این را زمانی دیدم که دلم سخت به درد آمده است.
روزگاری است که ایمان فلک رفته به باد……