Jan 032017
دمدمای غروب بود. تکونهای هواپیما چرتم رو گرم کرده بود. فکر کنم ده-پونزده دقیقهای خوابم برد. نزدیکهای نشستن هواپیما بود که چرتم پاره شد. چشمم به روی تصویر نورانی و خیرهکننده شهر باز شد، به همراه منظره خیابونهایی که پر از ماشین با نورهای زرد و قرمز بودند. درست مثل رودهایی از روشنایی… و نور سرخ و آبی غروب که در دوردست بر فراز شهر گسترده شده بود… در حال خوش بین خواب و بیداری این فکر از ذهنم گذشت که این شهر را دوست دارم!