بضیوقتها اتفاقهایی میافتند که همه تصورات و عقاید ما را به چالش میکشند. ما خیلی سریع عادت میکنیم؛ به محیطمان، به عقاید جامعهمان و به اینکه درست و غلطهای پذیرفتهشده کدامند. اما گاهی اتفاقهایی میافتند که باعث میشوند همه چیز زیر سوال برود و همه تصوراتمان به چالش کشیده شوند. چند شب پیش برایم چنین اتفاقی افتاد که خیلی ذهنم را درگیر کرد. بعضی از رویدادها انرژی زیادی دارند، مثل بعضی از خوابها. آدم میخواهد ماجرا را برای همه تعریف کند. و بعد ذهن آدم خودش را به هر دری میزند که معنی آن واقعه را درک کند. من هم چنین وضعی داشتم. بعد از چند روز ولی، احساسی که به من دست داد این بود که کل ماجرا شاید برای این اتفاق افتاد که همین حس مطمئن بودن در مورد عقاید و درست و غلط بودن را برایم زیر سوال ببرد. که تا هنگامی که تا آخر ماجرا نرفتهایم، نمیتوانیم به راحتی قضاوت کنیم که درست و غلط کدام بوده است. باید تا آخر ماجرا رفت… ولی «انتها» سنگینی ترسناک پوچ شدن همه تصوراتی را دارد که یک عمر برای آنها خودمان را به آب و آتش زدهایم. انتها ترسناک است، ولی «حق» است.
Jan 092017
سلام بر استاد بزرگوار
برای من هم حس مشابهی رخ داد پس از مدّتی دراین مرحله برایم مفهوم امید مطرح شد
حس مشابهی دارم… دنبال کردن قضیه مثل دنبال کردن یه راهیه که انتظار داری به بن بست برسه ولی تموم نمیشه. وارد شدن به ماجرا ترس این رو که آدم جزئی از ماجرا بشه بیشتر می کنه. در عین حال راهی برای تغییر یا حل ماجرا وجود نداره و فقط میشه نظاره گر بود. فقط میشه نظاره گر بود و شاید عده قلیلی که ارزشمند هستن رو شاید حتی بر خلاف میل خودشون نجات داد.
با حق بودنش مخالفم… “واقعیت” کلمه بهتریه.
شک کردن گاهی یک ارزشه… بد نیست هر از گاهی نامطمئن باشیم نسبت به راهمون و فکر کنیم بهش…