Feb 042025
 

جمعه‌ی قبلی، کمی از ظهر گذشته، یادم افتاد دو-سه هفته‌ای است که از کسری (دکتر علیشاهی) خبری ندارم. دلم برایش تنگ شده بود. گوشی را برداشتم و زنگ زدم. گویا مشغول تصحیح برگه‌های امتحان یکی از درس‌هایش بود! چند دقیقه‌ای از هر دری گفتیم و خندیدیم. کمی قبل‌تر، فرصت مصاحبت بیشتری داشتیم. دلم برای آن روزها تنگ شد. همین چند دقیقه صحبت حسابی سرحالم کرد…

اولین خاطراتی که با دکتر علیشاهی در ذهنم نقش بسته برمی‌گردد به حدود ۲۳ سال قبل؛ سفر حج دانشجویی. من آن موقع دانشجوی کارشناسی سال اول یا دوم بودم و احتمالا او هم باید دانشجوی دوره ارشد بوده باشد. از همان موقع مصاحبت با کسری برایم بسیار لذت‌بخش بود…

بعدترها او ایران ماند و من رفتم خارج، و ارتباط‌مان کمتر شد. پس از اتمام درسم، وقتی در مورد بازگشتن سبک‌وسنگین می‌کردم، وجود و حضور افراد خاصی در ایران واقعا برایم مایه دل‌گرمی بودند و در تصمیم به بازگشتم اثرگذار. یکی از این افراد کسری بود…

…چند ماه پیش، دم‌دمای عصر، دقیق یادم نیست بهار بود یا تابستان، دخترم را در کالاسکه‌اش گذاشتم و قدم‌زنان راه افتادم سمت خانه کسری. زنگ زدم و‌ گفتم هوس آب‌میوه‌های سر کوچه‌شان را کرده‌ام. در راه یک حس شاد و رضایت‌مندی داشتم که آدم چنین دوستان خوبی داشته باشد و اینقدر هم نزدیک و در دسترس، که بشود در عصرِ یک روز با دخترش راه بیافتد و پیاده برود دیدنشان. آب‌میوه را خریدیم و رفتیم به خانه او تا دخترم با عمو کسری‌اش بازی کند (نمی‌دانم چرا اینجا یاد عمو شلبی داستان «لافکادیو»ی «شل سیلورستاین» افتادم. البته آن موقع این کتاب را نخوانده بودم و همین چند هفته پیش برای دخترم خوانده‌ام‌اش، که آنقدر جذبش شد که ازم خواست چندین و چند بار برایش داستان را بخوانم)…

جمعه، بعد از تمام شدن تلفن‌مان، همسرم پرسید با کی صحبت می‌کردی. وقتی گفتم کسری، گفت باید حدس می‌زدم! و این عبارت از ذهنم گذشت: «از خوشی‌های این روزها!»

 Posted by at 11:25 pm

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

(required)

(required)