Jun 292010
 

حدود بیست سال پیش بود که برای عید نوروز یک کارت تبریک داده بود که رویش عکس یک کشتی بود و آرزو کرده بود که به سفرهای دریایی بروم ( یا برویم، دقیق یادم نیست). مدت‌هاست که رفته؛ همان سال یا سال بعدش رفت و من هیچ وقت نفهمیدم چرا رفت. آن موقع کوچک بودم و خلا نبودنش را حس نکردم ولی بعدها دیدم که وجودش چه تاثیری زیادی در زندگی‌ام داشته بود.

باورش سخت است؛ کسی که تا همین دیروز بوده به سرش می‌زند و می‌رود و دیگر هیچ. یک جورهایی شیبه مردن است، نه؟

عکس زیر را که ادیت می‌کردم به یادش افتادم و دلم گرفت. احتمالا اهل گشتن در اینترنت نیست و با احتمال بیشتر اینجا را نمی‌خواند. ولی اگر تصادفا به اینجا رسید دوست دارم بداند که در همه این سال‌ها خیلی زیاد به یادش بوده‌ام.

Click on the image to view it larger.

 Posted by at 5:27 pm
Mar 152010
 

پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرت‌های کیف باد کرده را
زیرو رو کنم:

پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارت‌های اعتبار

کارت‌های دعوت عروسی و عزا
قبض‌های آب و برق و غیره و کذا

برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه‌های طبق قاعده

نامه‌های رسمی و تعارفی
نامه‌های مستقیم و محرمانه معرفی

برگه رسید قسط‌های وام
قسط‌های تا همیشه ناتمام…

پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:

چند تا بلیت تا شده
چند تا اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های‌خانگی…

پس کجاست؟
یادداشت‌های درد جاودانگی؟

«قیصر امین‌پور»

پی‌نوشت: واقعا شعرهاش فوق‌العاده‌اند…

 Posted by at 12:25 pm
Mar 132010
 

… در پژوهشی برجسته، فیلیپ زیمباردو به ایجاد زندانی شبیه‌سازی شده در زیرزمین گروه روانشناسی دانشگاه استانفورد اقدام کرد. عده‌ای جوان بهنجار، بالغ، باثبات، و باهوش را در این زندان جای داد. زیمباردو از طریق شیر یا خط یک سکه نصف آنها را به عنوان زندانی تعیین کرد و نصف دیگر را به عنوان زندان‌بان، و بدین‌سان شش روز را در آنجا به سر آوردند. چه اتفاق افتاد؟ بگذارید زیمباردو خود ماوقع را بازگو کند:

در پایان فقط شش روز مجبور شدیم زندان شبیه‌سازی شده را ببندیم، چه آنچه را که دیدیم وحشتناک بود. دیگر نه برای ما و نه برای اغلب آزمودنی‌ها روشن بود که مرز بین شخصیت واقعی و نقش آنها کجاست. اکثر آنها واقعا به صورت زندانی یا زندان‌بان در آمده بودند و دیگر قادر نبودند به روشنی بین خود و نقش خود در این آزمایش تفاوت بگذارند. تقریبا در تمام جنبه‌های رفتار، تفکر، و احساسِ آنها تغییرات فاحشی به وقوع پیوست و کمتر از یک هفته زندانی شدنِ آزمایشی عمری یادگیری را زایل کرد. ارزش‌های انسانی نابود و خودپنداره به مبارزه طلبیده شد و زشت‌ترین، پست‌ترین، و بیمارگونه‌ترین چهره طبیعت انسانی ظاهر گردید. برای ما وحشتناک بود که ببینیم بعضی از پسران شرکت کننده در این آزمایش (زندان‌بانان) با پسران دیگر همچون حیوانات پست رفتار می‌کردند و از بیرحمی لذت می‌بردند، در حالیکه پسران دیگر (زندانیان) چاپلوس و مطیع شده بودند و به صورت ماشین‌های بی‌شباهت به انسان در آمده بودند که تنها فکرشان فرار، بقای فردی، و نفرت فزاینده نسبت به زندان‌بانان بود.

[ روانشناسی اجتماعی، الیور ارونسون ]

پی‌نوشت: برای اطلاع بیشتر در مورد این آزمایش می‌توانید شرح آنرا در ویکی‌پدیا بخوانید.

 Posted by at 11:00 am
Mar 112010
 

یجوری می‌گه «آدم باید تو زندگی ریفیق باشه» که انگاری همه زندگیش، همه این هفتاد هشتاد سال در فهمیدن این کلام خلاصه شده. برای همین وقتی این جمله رو می‌گه همه وجود آدم به لرزه می‌افته و اشک تو چشمای آدم جمع می‌شه. آدم دوست داره بره بغلش کنه و به خاطر اینکه این حس رو اینقدر خوب منتقل می‌کنه ببوستش.

 Posted by at 11:33 pm