Nov 142011
 

من این متن سخنرانی سارا شریعتی به نام زمان امید رو، که گویا سال ۸۲ انجام شده، در وبلاگ آق بهمن دیدم. خوندن کامل متن رو در این شرایط نا‌امیدی‌ای که بر جامعه‌مون حاکم شده واقعا توصیه می‌کنم. با اینکه سخنرانی حدود ۸ سال پیش انجام شده ولی انگار داره دغدغه‌های امروز مارو بیان می‌کنه. من از بعضی از پاراگراف‌ها بیشتر خوشم امد که به ترتیب امدنشون در متن اینجا می‌ذارمشون.

این ناامیدی را ما در چهره‌ی جوانانمان می‌بینیم. همین جوانها که به ظاهر میهمانی می‌گیرند و می‌خوانند و می‌رقصند… ولی عاشق نمی‌شوند، شور ندارند، دلخوش نیستند به هیچ چیز. در جستجوی امنیت هستند و موفقیت. همین جوانانی که می‌خواهند در لذت به فراموشی برسند. قهرمانان لذت در فلسفه، همه متفکرینی هستند که به لذت در غلطیدند چون شادی ندارند. امید ندارند. چهره‌های عبث هستند. لذت مستی، خماری… هر چه که بی خبری می‌آورد و بی‌حسی … در هیچکدام اما عشق و شور و امید نیست.

نسل ما چشمهایش به جایی دیگر بود. نسل ما قدم می‌گذاشت در راه بی برگشت. امروزه اما عصر پذیرش واقعیت است. پذیرش سرنوشت. عصر دست کشیدن از آرزوهای بی‌سو و سرانجام است و دعاوی بی حساب و کتاب. و این واقعیت جهانی، در ایرانی که تجربه‌ی انقلاب و جنگ خارجی و داخلی و اصلاحات و… را همه در طی بیست سال تجربه کرده است، بیشتر نمادینه شده است. خسته شده‌ایم از این تجربه‌های مکرر و همه تلخ. اینست که پناه می‌بریم به امنیت زندگی شخصی و از ادعاهای بلند و پروژه‌های مشترکمان دست می‌شوییم و اینهمه را به حساب عقلانیت، پختگی و تجربه‌ی تاریخ می‌گذاریم.

نتیجه‌اش اما چه شده است؟ نتیجه‌ی این حرف شنوی‌ها از گفتمان غالب چه شده است؟ نتیجه‌اش این شده است که ما به دلیل شکست الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کرده‌ایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهب اجتماعی با قدرت و منافع قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداری اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون متولی ملت شد، تعلق ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمی‌اندیشیم و چون به همه‌ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاه واقعیت روزمرگی‌مان، به بقا خود می‌اندیشیم.

فرناند دومون، جامعه شناس و متکلم کانادایی می‌گوید: «در هر دوره به ما گفتند که عصر پایان ایدئولوژیها سر رسیده است و پایان ایدئولوژیها را همچون پایان توهمات به ما نمایاندند. در حالیکه پایان ایدئولوژیها، پایان توهم نبود، پایان امید بود. جامعه‌ای که پروژه‌ی مشترکی ندارد به چه کار می آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قدرتها بسازند.»

یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابر هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او می‌کردم، مشکلات و موانع و واقعیتهای اجتماعی بازدارنده‌اش را بر می‌شمرد. همه درست و دقیق و واقعگرایانه. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به او گفتم تو راست می‌گویی. اما، پیش شرط هر کاری، نه امکاناتی‌ست که در اختیار داریم و نه قدرتی که از آن بهره‌مندیم، پیش شرط هر کاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعلق داشت، باید به سرنوشت مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوب خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهت تغییرش بکوشیم.

گاه مومن می‌بیند که چون گزیده شده است، دیگر ناتوان است. می‌خواند که از این گزیدنها باید درس گرفت و احساس می‌کند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقتش طاق می‌شود، در این حال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمی‌کند. چون ایمانش را تصاحب کرده‌اند، طردش نمی‌کند. چون ایمانش تحقق نیافته است، از او دست نمی‌کشد. چون به ایمانش نمی‌رسد، انکارش نمی‌کند. چون واقعیت علیه حقیقت اوست، تسلیم نمی‌شود. مومن، معنای وجود خود را، زندگی خود را، در وفاداری به ایمانش می‌داند. مومن این وفاداری را بر مقبولیت عامه یافتن، ترجیح می‌دهد. مومن از زندگی خودش شهادت می‌سازد و خودش الگوی ارزشهای خودش می‌شود.

مومن چون یکبار گزیده شد، از پا نمی‌افتد.

عشق، ایمان، امید، آرمانها، معنا و دینامیسم حرکت تاریخند. وفاداری به این ارزشها، ما را به جستجو و خلق الگوهای جدید وا میدارد. این وظیفه و مسئولیت امروزی ماست.

 Posted by at 12:27 am
Nov 112011
 

احتمالا کسایی که به عکاسی علاقه‌مند هستن و یکمی هم اهل وبلاگ خونی و اینترنت گردی باشن اسم فوتوبلاگ Daily does of imagary رو شنیدن. سام جوان‌روح، عکاس ایرانی ساکن تورنتو، این فوتوبلاگ رو مدیریت می‌کنه و اونطور که من فهمیدم حدود ۸ ساله که هر روز یکی از عکس‌هایی رو که گرفته آپلود می‌کنه. تصور ادامه دادن کاری برای مدت هشت سال به طور روزانه خیلی دشواره. چه برسه به آپدیت کردن هرروز یه فوتوبلاگ که هم مرحله عکاسیش خیلی وقتگیره، هم انتخاب کردن، ادیت کردن و نگهداری کردن عکس‌ها خیلی زمان می‌بره.

دیشب که داشتم تو اینترنت می‌گشتم (اینم از تفریحات دوره آخر زمونه که ملت به عنوان سرگرمی می‌رن اینترنت گردش!) ترجمه مصاحبه‌ای با سام جوان‌روح رو در وبلاگ احسان عباسی (که ایشون هم یه فوتوبلاگ اینجا دارن) پیدا کردم. مصاحبه حدود دو سال پیش انجام شده ولی خوندنش برام خیلی جالب بود. اینطور که از مصاحبه بر می‌آد شغل اصلیِ سام جوان‌روح عکاسی نیست (که من تصورِ خلافش رو داشتم) و غیر از کار و زندگی و خانواده و … ایشون روزانه حدود دو تا سه ساعت وقت صرف این فوتوبلاگ می‌کنه. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. یه آدم واقعا باید عاشق کاری باشه تا بتونه سال‌ها چنین کاری رو به طور منظم انجام بده.

متن مصاحبه رو می‌تونین اینجا بخونین.

 Posted by at 5:08 pm
Nov 052011
 

I never trust anyone who’s more excited about success than about doing the thing they want to be successful at.

Click on the image to redirect to xkcd page. 

 Posted by at 8:10 pm
Nov 262010
 

دایره نماد روح است (افلاطون خود روح را همانند یک دایره می‌انگاشت). چهارگوشه (و اغلب مستطیل) نمادهای ماده‌ی زمینی، جسم و واقعیت هستند. در بیشتر آثار هنری نوین میان این دو شکل ابتدایی یا اصلا رابطه‌ای وجود ندارد و یا اگر داشته باشد بسیار سست و اتفاقی‌ست. و جدایی آن‌ها از یکدیگر بیانگر نمادین حالت روانی انسان قرن بیستم است. روح انسان ریشه‌های خود را از دست داده و در آستانه‌ی از هم گسیختگی روانی قرار دارد. و همانگونه که پروفسور یونگ در بخش اول این کتاب یادآور شد این شکاف اکنون بوسیله پرده‌ی آهنین میان دنیای شرق و غرب پدید آمده است.

نباید ظهور مداوم دایره و چهارگوشه را کم‌اهمیت دانست و بنظر می‌آید نیاز روانی می‌خواهد با نمادین کردن این دو شکل توجه خودآگاه را همواره به عوامل اساسی حیاتی جلب کند. این دو شکل که در پاره‌ای آثار انتراعی امروزی (که تنها نشان‌دهنده‌ي ترکیب رنگ و یا شاید نوعی ماده‌ی خام دوران نخستین باشد) هم به چشم می‌خورند، می‌توانند بیانگر یک بالندگی جدید باشد.

نماد دایره نقشی بسیار حیرت‌بار در یکی از پدیده‌های بسیار متفاوت زندگی امروزی ایفا کرده و همچنان ایفا می‌کند. منظورم شایعه‌هایی است که از آخرین سال‌های جنگ دوم جهانی درباره اشیاء گرد پرنده که بعدها نام «بشقاب پرنده» به خود گرفتند بر سر زبان‌ها افتاد. یونگ این اشیاء را که همواره بوسیله‌ی دایره نمادین شده‌اند، بازتاب محتوای روانی (وحدت تمامیت) می داند. شایعه‌ی این اوهام پدید آمده در خواب‌های امروزی در واقع کوشش روان جمعی ناخودآگاه است برای درمان شکاف موجود در این دوران پرآشوب بوسیله‌ی نماد دایره.

[ انسان و سمبول‌هایش، ص ۳۷۹ ]

 Posted by at 6:58 pm
Nov 202010
 

1. Pointed by one of friends, I have found the lecture notes of Abbas El Gamal on Network Information Theory on arXiv. The first thing that impressed me was that it covers a lot of topics in Network Information Theory while it contains many of the recent results.

2. Finally, our paper titled “On the Capacity of Non-Coherent Network Coding” got accepted to IEEE Transactions on Information Theory and it will published in the special issue of “Facets of Coding Theory” which is a tribute to Ralf Koetter.

3. I am still working on the nightmare paper!

 Posted by at 10:30 pm
Nov 132010
 

A few days ago, I watched the “21 Grams” for the second time. I liked the movie this time more than before and I had the feeling that I understood it better now.

The principal characters in 21 Grams are in very complicated situations and the way that the movie is narrated helps to depict these difficulties. The story is unfolded almost in a random way where the viewer has to complete a puzzle in his/her mind. However, this fractured chronology technique used in 21 Grams is not something only for entertainment but it really matches the story of the movie.

Among the main characters, I like the story of Jack who is an ex-convict the most. He has turned to religion to clear his past and made a new normal life. However, he encounters some difficult moral dilemmas after having an accident with a father and his two daughters and escaping the scene. This event makes him almost hopeless about being good and uncertain about the existence of God.

Finally, I like the scene at the end of the movie where Cristina (the woman who had lost her husband and two daughters) turns and looks at Jack. Although it is very short, this look conveys the feeling of understanding and forgiveness. Now Cristina see Jack as a human with all his faults and pains; not a guilty convict who corrupts her life.

 Posted by at 4:26 pm
Jun 292010
 

حدود بیست سال پیش بود که برای عید نوروز یک کارت تبریک داده بود که رویش عکس یک کشتی بود و آرزو کرده بود که به سفرهای دریایی بروم ( یا برویم، دقیق یادم نیست). مدت‌هاست که رفته؛ همان سال یا سال بعدش رفت و من هیچ وقت نفهمیدم چرا رفت. آن موقع کوچک بودم و خلا نبودنش را حس نکردم ولی بعدها دیدم که وجودش چه تاثیری زیادی در زندگی‌ام داشته بود.

باورش سخت است؛ کسی که تا همین دیروز بوده به سرش می‌زند و می‌رود و دیگر هیچ. یک جورهایی شیبه مردن است، نه؟

عکس زیر را که ادیت می‌کردم به یادش افتادم و دلم گرفت. احتمالا اهل گشتن در اینترنت نیست و با احتمال بیشتر اینجا را نمی‌خواند. ولی اگر تصادفا به اینجا رسید دوست دارم بداند که در همه این سال‌ها خیلی زیاد به یادش بوده‌ام.

Click on the image to view it larger.

 Posted by at 5:27 pm
Mar 152010
 

پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرت‌های کیف باد کرده را
زیرو رو کنم:

پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارت‌های اعتبار

کارت‌های دعوت عروسی و عزا
قبض‌های آب و برق و غیره و کذا

برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه‌های طبق قاعده

نامه‌های رسمی و تعارفی
نامه‌های مستقیم و محرمانه معرفی

برگه رسید قسط‌های وام
قسط‌های تا همیشه ناتمام…

پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:

چند تا بلیت تا شده
چند تا اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های‌خانگی…

پس کجاست؟
یادداشت‌های درد جاودانگی؟

«قیصر امین‌پور»

پی‌نوشت: واقعا شعرهاش فوق‌العاده‌اند…

 Posted by at 12:25 pm