Jul 172014
 

وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُم مِّن تُرَ‌ابٍ ثُمَّ إِذَا أَنتُم بَشَرٌ‌ تَنتَشِرُ‌ونَ (۲۰) وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَ‌حْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُ‌ونَ (۲۱) وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْ‌ضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَأَلْوَانِكُمْ ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّلْعَالِمِينَ (۲۲) وَمِنْ آيَاتِهِ مَنَامُكُم بِاللَّيْلِ وَالنَّهَارِ‌ وَابْتِغَاؤُكُم مِّن فَضْلِهِ ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَسْمَعُونَ (۲۳) وَمِنْ آيَاتِهِ يُرِ‌يكُمُ الْبَرْ‌قَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَيُحْيِي بِهِ الْأَرْ‌ضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (۲۴) وَمِنْ آيَاتِهِ أَن تَقُومَ السَّمَاءُ وَالْأَرْ‌ضُ بِأَمْرِ‌هِ ۚ ثُمَّ إِذَا دَعَاكُمْ دَعْوَةً مِّنَ الْأَرْ‌ضِ إِذَا أَنتُمْ تَخْرُ‌جُونَ (۲۵)

[ سورة الروم ]

و از نشانه‌هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد؛ پس بناگاه شما [به صورت‌] بشرى هر سو پراكنده شديد. (۲۰) و از نشانه‌هاى او اينكه از [نوع‌] خودتان همسرانى براى شما آفريد تا بدانها آرام گيريد، و ميانتان دوستى و رحمت نهاد. آرى، در اين [نعمت‌] براى مردمى كه مى‌انديشند قطعاً نشانه‌هايى است. (۲۱) و از نشانه‌هاى [قدرت‌] او آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف زبانهاى شما و رنگهاى شماست. قطعاً در اين [امر نيز] براى دانشوران نشانه‌هايى است. (۲۲) و از نشانه‌هاى [حكمت‌] او خواب شما در شب و [نيم‌] روز و جستجوى شما [روزى خود را] از فزون‌بخشى اوست. در اين [معنى نيز] براى مردمى كه مى‌شنوند، قطعاً نشانه‌هايى است. (۲۳) و از نشانه‌هاى او [اينكه‌] برق را براى شما بيم‌آور و اميدبخش مى‌نماياند، و از آسمان به تدريج آبى فرو مى‌فرستد، كه به وسيله آن، زمين را پس از مرگش زنده مى‌گرداند. در اين [امر هم‌] براى مردمى كه تعقل مى‌كنند، قطعاً نشانه‌هايى است. (۲۴) و از نشانه‌هاى او اين است كه آسمان و زمين به فرمانش برپايند؛ پس چون شما را با يك بار خواندن فرا خوانَد، بناگاه [از گورها] خارج مى‌شويد. (۲۵)

[ سوره روم؛ ترجمه فولادوند ]

پی‌نوشت: برایم جالب بود که اینطور نشانه‌های مختلف پشت سر هم ذکر شده‌اند و در مورد هرکدام هم گفته می‌شود که به درد چه گروهی از آدم‌ها می‌خورند یا باید چه ویژگی‌ای داشت تا آن نشانه، به نظرمان نشانه بیاید (البته آیه اول و آیه آخر بدون ذکر گروه خاصی آمده‌اند).

 Posted by at 6:58 am
Jul 142014
 

لَّا تَجْعَلْ مَعَ اللَّـهِ إِلَـٰهًا آخَرَ‌ فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مَّخْذُولًا (۲۲) وَقَضَىٰ رَ‌بُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا ۚ إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ‌ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْ‌هُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِ‌يمًا (۲۳) وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّ‌حْمَةِ وَقُل رَّ‌بِّ ارْ‌حَمْهُمَا كَمَا رَ‌بَّيَانِي صَغِيرً‌ا (۲۴) رَّ‌بُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا فِي نُفُوسِكُمْ ۚ إِن تَكُونُوا صَالِحِينَ فَإِنَّهُ كَانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُورً‌ا (۲۵) وَآتِ ذَا الْقُرْ‌بَىٰ حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلَا تُبَذِّرْ‌ تَبْذِيرً‌ا (۲۶) إِنَّ الْمُبَذِّرِ‌ينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ ۖ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَ‌بِّهِ كَفُورً‌ا (۲۷) وَإِمَّا تُعْرِ‌ضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغَاءَ رَ‌حْمَةٍ مِّن رَّ‌بِّكَ تَرْ‌جُوهَا فَقُل لَّهُمْ قَوْلًا مَّيْسُورً‌ا (۲۸) وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَىٰ عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَّحْسُورً‌ا (۲۹) إِنَّ رَ‌بَّكَ يَبْسُطُ الرِّ‌زْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ‌ ۚ إِنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرً‌ا بَصِيرً‌ا (۳۰) وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَّحْنُ نَرْ‌زُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرً‌ا (۳۱) وَلَا تَقْرَ‌بُوا الزِّنَىٰ ۖ إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِيلًا (۳۲) وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّ‌مَ اللَّـهُ إِلَّا بِالْحَقِّ ۗ وَمَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِ‌ف فِّي الْقَتْلِ ۖ إِنَّهُ كَانَ مَنصُورً‌ا (۳۳) وَلَا تَقْرَ‌بُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّىٰ يَبْلُغَ أَشُدَّهُ ۚ وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ ۖ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْئُولًا (۳۴) وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ ۚ ذَٰلِكَ خَيْرٌ‌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا (۳۵) وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۚ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ‌ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَـٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا (۳۶) وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْ‌ضِ مَرَ‌حًا ۖ إِنَّكَ لَن تَخْرِ‌قَ الْأَرْ‌ضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا (۳۷) كُلُّ ذَٰلِكَ كَانَ سَيِّئُهُ عِندَ رَ‌بِّكَ مَكْرُ‌وهًا (۳۸) ذَٰلِكَ مِمَّا أَوْحَىٰ إِلَيْكَ رَ‌بُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ ۗ وَلَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّـهِ إِلَـٰهًا آخَرَ‌ فَتُلْقَىٰ فِي جَهَنَّمَ مَلُومًا مَّدْحُورً‌ا (۳۹)

الاسراء

معبود ديگرى با خدا قرار مده تا نكوهيده و وامانده بنشينى (۲۲) و پروردگار تو مقرر كرد كه جز او را مپرستيد و به پدر و مادر [خود] احسان كنيد. اگر يكى از آن دو يا هر دو، در كنار تو به سالخوردگى رسيدند به آنها [حتى‌] «اوف» مگو و به آنان پَرخاش مكن و با آنها سخنى شايسته بگوى (۲۳) و از سر مهربانى، بالِ فروتنى بر آنان بگستر و بگو: «پروردگارا، آن دو را رحمت كن چنانكه مرا در خردى پروردند» (۲۴) پروردگار شما به آنچه در دلهاى خود داريد آگاه‌تر است. اگر شايسته باشيد، قطعاً او آمرزنده توبه‌كنندگان است (۲۵) و حق خويشاوند را به او بده و مستمند و در راه‌مانده را [دستگيرى كن‌] و ولخرجى و اسراف مكن (۲۶) چرا كه اسرافكاران برادران شيطانهايند، و شيطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است (۲۷) و اگر به اميد رحمتى كه از پروردگارت جوياى آنى، از ايشان روى مى‌گردانى، پس با آنان سخنى نرم بگوى (۲۸) و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار [هم‌] گشاده‌دستى منما تا ملامت‌شده و حسرت‌زده بر جاى مانى (۲۹) بى‌گمان، پروردگار تو براى هر كه بخواهد، روزى را گشاده يا تنگ مى‌گرداند. در حقيقت، او به [حال‌] بندگانش آگاه بيناست (۳۰) و از بيم تنگدستى فرزندان خود را مكشيد. ماييم كه به آنها و شما روزى مى‌بخشيم. آرى، كشتن آنان همواره خطايى بزرگ است (۳۱) و به زنا نزديك مشويد، چرا كه آن همواره زشت و بد راهى است (۳۲) و نفسى را كه خداوند حرام كرده است جز به حق مكشيد، و هر كس مظلوم كشته شود، به سرپرست وى قدرتى داده‌ايم، پس [او] نبايد در قتل زياده‌روى كند، زيرا او [از طرف شرع‌] يارى شده است (۳۳) و به مال يتيم -جز به بهترين وجه- نزديك مشويد تا به رشد برسد، و به پيمان [خود] وفا كنيد، زيرا كه از پيمان پرسش خواهد شد (۳۴) و چون پيمانه مى‌كنيد، پيمانه را تمام دهيد، و با ترازوى درست بسنجيد كه اين بهتر و خوش فرجام‌تر است (۳۵) و چيزى را كه بدان علم ندارى دنبال مكن، زيرا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد (۳۶) و در [روى‌] زمين به نخوت گام برمدار، چرا كه هرگز زمين را نمى‌توانى شكافت، و در بلندى به كوهها نمى‌توانى رسيد (۳۷) همه اين [كارها] بدش نزد پروردگار تو ناپسنديده است (۳۸) اين [سفارشها] از حكمتهايى است كه پروردگارت به تو وحى كرده است، و با خداى يگانه معبودى ديگر قرار مده، و گرنه حسرت‌زده و مطرود در جهنم افكنده خواهى شد (۳۹)

سوره اسراء؛ ترجمه فولادوند

پی‌نوشت: آیات ۸۳ و ۸۳ سوره بقره هم شباهت‌هایی به آیات بالا دارند؛ البته خطاب به بنی‌اسراییل آمده‌اند. آیات ۱۵۱ تا ۱۵۳ سوره انعام هم تقریبا ورژن خلاصه شده آیات بالا هستند. شاید آیات دیگری هم با این مضمون باشند ولی من اطلاعی ندارم.

 Posted by at 7:39 pm
Jul 082014
 

«اسراییل و اعراب: صلح شکننده» اسم یک مستند سه قسمتی‌ست که بی‌بی‌سی در مورد صلح بین اسراییلی‌ها و فلسطینی‌ها بعد از «قرارداد کمپ‌دیوید» ساخته. فیلم از این نظر خیلی جالب‌ست که شما صحبت‌های آدم‌های درجه اول دخیل در ماجرا مثل بیل کلینتون، آریل شارون، یاسرعرفات، ایهود باراک، کاولین پاول و … را می‌بینید.

این روزها متاسفانه دوباره تنش‌های بین فلسطین و اسراییل بالا گرفته. اگر علاقمند باشید این مستند نکات جالبی را در مورد ماجرا و نحوه برخورد دو طرف نمایش می‌دهد. مثلا اینکه چطور تندرویی مثل شارون با اقدامات تحریک‌آمیزش نتیجه صلح کمپ‌دیوید را برباد می‌دهد. و یا اینکه تعجب می‌کنید وقتی در کابینه دولت اسراییل در مورد وزن (قدرت) بمبی که قرار است برای ترور شیخ احمد یاسین (رهبر معنوی فلسطینیان و از بنیان‌گذاران حماس) استفاده شود، بحث می‌شود و تنها نگرانی‌شان اینست که تلفات غیر نظامیان زیاد نباشد که وجه بین‌المللی اسراییل صدمه نخورد و از ابراز این حرف‌ها ابایی ندارند.

 Posted by at 12:05 pm
Jul 082014
 

پیش‌نوشت: این نوشته را حدود هفت ماه پیش، قبل از اینکه به ایران بازگردم نوشته بودم. متاسفانه در این مدت فرصت نکرده بودم که کاملش کنم و اینجا بگذارمش. حالا بعد از تعطیلی دانشگاه عملا وقت شد که این کار را تمام کنم. عملا چیز زیادی به آن اضافه نکرده‌ام و تقریبا همان متنی‌ست که هفت ماه پیش بود. بعضی جاهایش خیلی فشرده نوشته شده است با این حال تصمیم گرفتم که زیاد تغییرش ندهم. در مورد زمان انتشارش هم شاید بد نشده باشد که با تاخیر منتشرش می‌کنم. حالا که برگشته‌ام و مدتی تجربه زندگی در ایران را دارم، با دید بهتری می‌توانم دلایل چنین تصمیمی را قضاوت کنم. به هر حال دلایل همچنان پابرجا هستند! 🙂

در ضمن خیلی دوست دارم تجربه آدم‌های دیگر و دلایل تصمیم‌هایشان را (برای ماندن در ایران، رفتن، ماندن در خارج از ایران و یا بازگشتن) بشنوم یا بخوانم.


همانطور که پیش‌تر نوشته بودم به زودی به ایران برمی‌گردم تا سفری را که حدودا هشت سال پیش آغاز کرده بودم به پایان ببرم. البته‌ی همه‌ی این مدت را هم خارج از ایران زندگی نکرده‌ام ولی عملا مرکز ثقل زندگی‌ام داخل ایران نبوده است. این هم که می‌گویم «به پایان ببرم…» به این معنی نیست که مطمئنا در آینده به سرم نخواهد زد که دوباره مدتی را در جاهای دیگر دنیا بچرخم، ولی نکته‌ی مهم این است که پرونده‌ی سفر قبلی به زودی بسته خواهد شد! فعلا هم (و احتمالا تا مدت زمان خوبی) پرونده‌ی جدیدی در دستور کار نخواهد بود! :دی

نکته‌ی دیگری که دوست داشتم بر آن تاکید کنم این است که جواب دادن به چنین سوال‌های کلی‌ای که «چرا فلان تصمیم را در زندگی گرفته‌ایم» خیلی شخصی هستند و اصولا نمی‌شود به صورت کلی در مورد اینکه فلان تصمیم برای همه‌ی اشخاص و در همه‌ی شرایط خوب است/جواب می‌دهد/مناسب است/صحیح است/ و غیره صحبت کرد. من هم چنین قصدی ندارم که بگویم که مثلا برگشتن چقدر تصمیم خوب، منطقی و درستی‌ست. بیشتر دوست دارم در مورد فکرها و اتفاق‌هایی که در نهایت به چنین تصمیمی منجر شده بنویسم. احساس می‌کنم با همه‌ی شخصی بودن چنین انتخاب‌هایی، نوشتن از آن‌ها ممکن است به دیگران برای تصمیم‌هایی که قرار است در آینده بگیرند کمک کند. اطلاعات، راهنمایی‌ها و تجربه‌هایی که خودم خلاءاش را در مقاطع مختلف و مهم تصمیم‌گیری زندگی با همه‌ی وجودم حس کرده‌ام.

همینطور که داشتم در مورد کل ماجرا فکر می‌کردم، برای جواب دادن به سوال بالا این چند سوال به نظرم خیلی مربوط آمدند:
۱- اصلا چرا تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به خارج از ایران بروم؟
۲- چرا بعد از تمام شدن درسم تصمیم گرفتم در سوییس نمانم (مقطع کارشناسی ارشد و دکترا را در کشور سوییس بوده‌ام)؟
۳- چه شد که در نهایت تصمیم به بازگشت گرفتم؟

در ادامه سعی می‌کنم به طور خلاصه به هرکدام از این سوال‌ها بپردازم.

اصلا چرا تصمیم گرفتم برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور بروم؟

یادم می‌آید در آغاز دوران دانش‌جویی‌ام تصمیمی برای رفتن نداشتم؛ یعنی انگیزه و دلیل محکمی برای آن در خودم نمی‌یافتم. احساس می‌کردم رشته‌ام را (رشته‌ی برق را و خصوصا الکترونیک را) دوست دارم و در همان ایران می‌توانم به علاقه‌هایی که در مورد رشته‌ام داشتم، برسم. در عمل ولی جو دانشگاه (دانشکده) طور دیگری بود و در طول چند سال تحصیلْ تاثیر خودش را گذاشت. در بدو ورود از جو به شدت رقابتی بین بچه‌ها و از اساتیدی که به این جو دامن می‌زدند به شدت سرخورده شدم. منی که با عشق و علاقه‌ی خیلی زیاد رشته‌ام را انتخاب کرده بودم خودم را در محیطی می‌دیدم که رقابت و نتیجه‌ی کمیِ کار از علاقه‌ی افراد به خود مباحث مهمتر بود و سنجش محیط هم (اساتید، دانشجویان دیگر و …) بیشتر بر همین اساس بود. در چنین محیطی دید غالب این بود (تاکید می‌کنم که دید غالب این بود نه اینکه همه چنین نظری داشتند) که آدم‌های «کاردرست» (با معنی‌ای نه چندان روشن و واضح!) برای ادامه‌ی تحصیل وقت خودشان را در ایران تلف نمی‌کنند و تلاش می‌کنند که بروند. آنهایی هم که می‌مانند قاعدتا آنقدرها کارشان درست نبوده که مانده‌اند. در چنین شرایطی آدم‌ها ناخواسته درگیر سوال‌های مربوط به ماندن و رفتن می‌شوند. یعنی دیگر ماندن آنقدرها هم بدیهی نخواهد بود و چه بسا عمل مخالفش (یعنی رفتن) گزینه‌ی پیش‌فرضْ قرار گیرد.

از طرف دیگر رفتن جذابیت‌های دیگری هم داشت که با گذشت زمان جنبه‌های بیشتری از آن برایم روشن می‌شد. در مورد کیفیت آموزش خیلی جای بحث وجود نداشت که اگر شما امکان تحصیل در یک دانشگاه خوب و یا عالی خارج از کشور را داشته باشی (بحث بیشتر بر سر تحصیلات تکمیلی‌ست) قاعدتا سطح سواد علمی‌ات بیشتر از کسی خواهد بود در همان در زمینه در ایران درس خوانده باشد، حتی اگر در بهترین دانشگاه‌های ایران بوده باشد (فعلا به درستی و نادرستی این ادعا کاری ندارم، ولی چنین تصوری وجود داشت و فکر می‌کنم که هنوز هم این تصور وجود داشته باشد). برای من که از دوران کودکی با علاقه به علم و دانش و داستان‌های دانشمندان (!) بزرگ شده بودم این امکان و فرصت تحصیل در یک دانشگاه خوب وسوسه‌ی خیلی بزرگی بود که ارزش امتحان کردن و خطر کردنش را داشت!

غیر از این موارد، کم‌کم و به مرور علاقه‌ام برای شناخت فرهنگ مدرن و تجربه و تعاملِ ملموس و از نزدیکْ با آن (که زادگاهش اصولا غرب بوده) در من رشد می‌کرد. فرهنگی که احساس می‌کردم حداقل در زمینه‌های زیادی نگرش و طرز بینش انسان‌ها را دچار تغییرات عمیقی کرده است (در اینجا به بحث ارزش‌گذاری و بررسی نقاط قوت و ضعف چنین دیدگاهی کاری ندارم). یادم می‌آید اواخر دوران کارشناسی خواندن کتاب «تجربه‌ی مدنیته» اثر «مارشال برمن» تاثیر زیادی روی من گذاشت و کنجکاوی‌ام را برای انجام چنین تجربه‌ای تحریک کرد. دوست داشتم از نزدیک‌تر با چنین دنیایی مواجه بشوم، شاید به امید اینکه اندکی از اسرار آن و دلایل موفقیت و شکوفایی‌اش سر دربیاورم!

چند مورد بالا مهمترین عواملی بودند که دست‌به‌دست هم دادند تا نظر من از «در ایران خواهم ماند» به «دوست دارم برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور بروم» تغییر پیدا کند. همراهی و عدم مخالفت خانواده هم کمک بزرگی بود که پشتوانه‌ی راه شد. شاید اگر هرکدام از این عوامل وجود نمی‌داشت زندگی من طور دیگری رقم می‌خورد… .

چرا بعد از تمام شدن درسم تصمیم گرفتم در سوییس نمانم؟

کشور سوییس محیط خیلی آرامی برای زندگی و طبیعت فوق‌العاده زیبایی دارد. اگر بتوانید شغل معقولی برای خود دست و پا کنید، اصولا درآمد مکفی خواهید داشت و زندگی خیلی راحت و بی‌دردسری در انتظارتان خواهد بود. پس چه شد که من هیچ تلاشی برای ماندن در آنجا نکردم؟!

به چند دلیل بعد از تمام شدن درسم تصمیم گرفتم در سوییس نمانم (و حتی تلاشی برای این کار نکنم). در ادامه سعی می‌کنم خیلی خلاصه این دلایل را توضیح دهم. عامل اول این بود که مردم سوییس علاقه‌ای به مهاجرها ندارند، حتی اگر آن‌ها آدم‌های به‌دردبخوری برای کشورشان باشند. «علاقه ندارند» هم عبارت درستی نیست. شاید بهتر است بگویم تا حدی متنفر هستند! اصولا فضای اجتماعی بسته‌ای دارند و ترجیح می‌دهند رفاه، امنیت و مردم‌سالاری کشورشان را (که خیلی هم به آن می‌بالند) فقط برای خودشان حفظ کنند. با اینکه در ظاهر موجودات بسیار خوش‌برخوردی هستند ولی در رفتارشان نژادپرستی به راحتی دیده می‌شود. بنابراین در عمل یک خارجی تا ابد یک خارجی خواهد ماند و در آنجا احساس راحتی نخواهد کرد (برخلاف کشورهای مهاجرپذیری که سیاست‌شان جذب آدم‌ها از فرهنگ‌های دیگر است و به همین دلیل برخورد مردم هم به نحو محسوسی متفاوت است). مردم سوییس از نظر اجتماعی و فرهنگی خودشان را خیلی دست‌بالا می‌گیرند و شما را خیلی به سختی در میان خودشان می‌پذیرند و به همین دلیل هم رشد کردن (چه از نظر کاری و چه از نظر موقعیت اجتماعی) در سیستم‌شان برای یک خارجی (آن هم مثلا مهاجرانی از خاورمیانه) اصلا کار راحتی نیست.

غیر از مورد بالا، در زمینه‌ی کاریِ من به طور خاص، سوییس غیر از چند دانشگاه خوب نه صنعت قابل توجهی دارد و نه بازارهای بزرگی. به همین دلیل هم پیدا کردن شغل جذابی که هم در راستای تحصیلم باشد و هم برایم چالش‌برانگیز باشد کار راحتی نبود. شاید اگر دنبال کارهایی که شرکت‌های مشاوره دهنده نیاز دارند بودم اوضاع بهتر بود؛ یا مثلا اگر برای کار در یک بانک یا یک موسسه مالی اقدام می‌کردم. ولی این‌ها آن کاری نبودند که من دنبالش بودم.

حالا فرض کنیم که با ترفندهایی بشود با مشکلات بالا کنار آمد (که فکر می‌کنم اصلا کار راحتی نخواهد بود؛ حداقل برای من که راحت نبود)، ولی غیر از آن‌ها من دچار یک مشکل اساسی دیگر هم برای ماندن بودم، که به گمانم این مورد خیلی شخصی باشد. بعد از چند سال زندگی در یک محیط آرام و بی‌تشویش در یک شهر کوچک (به نسبت تهران مثلا)، احساس می‌کردم که آرام‌آرام بدون اینکه خودم متوجه شوم راکد شده‌ام. دیگر شور و اشتیاق چند سال قبلم را برای زندگی کردن و برای یاد گرفتن نداشتم. احساس کردم همانطور که آرامش آنجا در سال‌های اولیه اقامتم این فرصت را به من داد که شناخت بهتری در مورد خودم و رابطه‌ام با دنیا کسب کنم، در ادامه راه همان دارد به عاملی برای سکون و ایستایی من تبدیل می‌شود. از طرف دیگر هرچند شاید این حرف به نظر عاقلانه نیاید، ولی احساس می‌کردم زندگی در چنین محیطی که سطح رفاه و آرامش آدم‌هایش تا این اندازه بالاست آدم را (حداقل من را) نسبت به واقعیت‌های موجود دنیا بی‌تفاوت می‌کند و باعث می‌شود خیلی چیزها را آنطور که هست نبینم. این حس کرخت شدن را دوست نداشتم و راهی که به نظرم رسید کندن از آن محیط بود!

البته این کندن اصولا کار راحتی نبود و به همراهش ترس‌ها و دغدغه‌های فراوانی وجود داشت. ترس از آینده، ترس از دور شدن از محیطی آرام و ترس از کم شدن رفاه و سطح زندگی. همه این دغدغه‌ها و نگرانی‌ها وجود داشت با این حال عوامل بالا اینقدر برای من قوی بودند که باعث شوند بر این فکرها غلبه کنم و حداقل تصمیم بگیرم که بعد از اتمام درسم در سوییس نمانم.

چه شد که در نهایت تصمیم به بازگشت گرفتم؟

این تصمیم هم مثل بسیاری از تصمیم‌های مهم و تاثیر گذار مشابه زندگی یک‌شبه گرفته نشد و حاصل و نتیجه‌ی یک فرایند بود. مهمترین نکته شاید تلاشم برای دیدن آخر راه بود، جایی که به اصطلاح باید الک‌ها را آویخت و به مرور، ارزیابی و قضاوت مسیر آمده فکر کرد. تا انتهای ماجرا را که می‌رفتم زندگی خارج از ایران یک جای کارش برای من می‌لنگید. البته نه از ابتدا؛ تا یک جای کار به نظرم اوضاع خوب پیش می‌رفت، پیشرفت در کار و زندگیِ نسبتا آرام و تامین شده خیلی وسوسه انگیز بود که در مقابلش ترس و دغدغه‌های مختلف بازگشتن به ایران و یک مهاجرت دوباره قرار داشت. ولی از یک جایی به بعد احساس می‌کردم دلیل مناسب و «معنی» قابل قبولی برای این تصمیمم پیدا نمی‌کنم. این مشکل «بی‌معنایی» یکجورهایی بدجوری اذیت کننده بود. البته نه اینکه حالا برگشتن هم آن‌قدرها پر از معنا باشد (!)، ولی در مقایسه با ماندن در خارج از ایران عواملی بیشتری برای معنی دادن به زندگی‌ام وجود داشت.

شاید آن چند سال اولی که دور از ایران بودم، کنار خانواده بودن آنطور که بعدها برایم مهم شد، دغدغه نبود. بعدترها ولی این دوری به نظرم بی‌معنی می‌آمد، مگر اینکه واقعا دلایل خیلی مهم و محکمی برایش وجود می‌داشت؛ که با توجه به مشکل بالا این دوری هر روز بی‌توجیه‌تر می‌شد.

یکی از نکات مهمی که در تصمیمم نقش داشت میزان تاثیرگذاری‌ای بود که فکر می‌کردم آدم در کشور خودش، که زبان و فرهنگِ مردمانش را می‌شناسد، در مقایسه با زندگی در کشوری دیگر می‌تواند (حداقل به صورت بالقوه) داشته باشد. و البته به دلایل مختلف جا برای کار در ایران خیلی بیشتر از کشورهای توسعه‌یافته هست و نیروی متخصص هم برای انجام آن به مراتب کمتر. حتی اگر کسی بخواهد خیلی منفعت‌طلبانه هم نگاه کند، این به معنی فشار رقابتی کمتر و امکان رشد کاری بهتر خواهد بود. (البته می‌توان ایراد گرفت که مشکلات سیستم اینقدر زیاد است که شاید اثر این مزیت را خنثی کند. ولی به هر حال مستقل از عوامل دیگر، این مزیت را نمی‌توان انکار کرد).

یکی از عوامل دیگری که باعث شد تصمیم به بازگشت بگیرم این فکر بود که احساس می‌کردم از نظر رشد شخصی فعلا ادامه‌ی زندگی در ایران برایم مفیدتر است (اینکه می‌گویم فعلا برای این است که آدم به صورت مطلق از آینده و اتفاقاتی که می‌افتد خبری ندارد). در من این احساس ایجاد شد که شاید ادامه دادنِ راه قبلی (تلاش برای ماندن در خارج) به دلیل ترسی است که از بازگشتن به ایران وجود دارد و این مسئله به صورت جو غالب در آمده است. یعنی برای بیشتر افرادی که برای مدتی در خارج از ایران تحصیل یا زندگی کرده‌اند آخرین گزینه در ذهن‌شان بازگشتن به ایران است. احساس می‌کردم که بخش عمده‌ای از چنین تصمیمی نه به خاطر یک سری دلایل فکر شده بلکه به علت ترس‌هایی است که خود ما (به علت دور بودن از شرایط ایران) در خود ایجاد کرده‌ایم. غلبه بر چنین ترسی و همینطور انجام عملی که با توجه به جو غالب شاید خیلی هم درست و عقلانی به نظر نمی‌آمد، تجربه مطبوعی از احساس آزاد بودن را در من به وجود می‌آورد.

علاوه بر همه این‌ها من این خوش‌شانسی را داشته‌ام که کمی قبل از برگشتنم چند نفر از دوستان و خصوصا همدوره‌ای‌هایم به ایران آمده بودند یا چند نفری از دوستان نزدیکم در ایران مانده بودند و همین دلگرمی بزرگی برای من بود! همین که احساس کنی وقتی برمی‌گردی تنها نیستی و آدم‌های دیگری هم وجود دارند که تصمیمات مشابه گرفته‌اند و در صورت لزوم هم‌صحبتانی خواهی داشت، خیلی دلگرم کننده است.

به همه عوامل بالا باید این نکته را هم اضافه کنم که بسیاری از اتفاقات (و تصمیمات) در زندگی غیر از اراده مطلق ما، حاصل جمع شدن عوامل کوچک و بزرگ متعددی هستند که بعضا حتی ممکن است به وجودشان آگاه هم نباشیم. یک حسی شبیه غوطه خوردن در «جریان زندگی» که ما را با خودش به همراه می‌برد و در خیلی از موارد ما نقش خیلی واضح و روشنی در وقوع اتفاقات و تغییر مسیر آن‌ها نداریم. احساس کردم باید این را هم بگویم که قاعدتا فکر نمی‌کنم تصمیمم برای بازگشت را نتیجه صددرصدِ فکر منطقی و اراده شخصی خودم می‌دانم و عوامل متعدد دیگری هم در این زمینه نقش داشته‌اند. ولی به هر حال مواردی که در بالا نوشته‌ام به زعم خودم آن بخش‌های مهمی از فکرهایی بوده که آگاهانه منجر به چنین تصمیمی شده‌اند.

و به عنوان آخرین نکته (و شاید کمی هم بی‌ربط) این را هم بگویم که زندگی در هرجایی سختی‌ها و مشکلات خودش را دارد. نه در خارج کسی برای آدم‌های مهاجر فرش قرمز پهن می‌کند و نه در ایران برای کسانی که برمی‌گردند این اتفاق می‌افتد. اصلا این تصور که قرار است در زندگی حلوا پخش کنند تصور مشکل‌دار و دور از واقعیتی است و سختی و ناملایمات جزء ذات زندگی‌ست! برای همین به نظرم اگر کسی «فقط»  به دلیل «فرار از مشکلات زندگی» و «امید برای یافتن زندگی راحت‌تر» تصمیم به مهاجرت و رفتن از جایی بگیرد، دلیل کافی‌ای نخواهد بود (هرچند شاید بتواند‌ محرک قوی‌ای باشد). به این علت که با اینکار نوع مشکلات عوض می‌شود ولی به نظر من در کل چندان از میزان سختی‌های زندگی کم نخواهد شد!

 Posted by at 11:27 am
Jul 012014
 

خواب‌آلود در سالن انتظار هواپیما نشسته بودم و داشتم چایی و کیکم رو می‌خوردم. هنوز هوا تاریک بود و خروس‌خون نشده بود. تو حال و احوال خودم بودم که احساس کردم یه چهره آشنا می‌بینم. خیلی جالب بود! آدمی رو که قاعدتا باید آمریکا می‌بود و هیچ‌وقت هم حضوری همدیگرو ندیده بودیم در اون نیمه‌های شب و در جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم دیدم. از چند سال قبل جسته و گریخته وبلاگ «یک لیوان چای داغ» رو دنبال می‌کردم. نویسنده‌ش به نظرم آدم جالبی می‌امد که همیشه دوست داشتم فرصتی پیش بیاد و گپی بزنیم. این بار البته فقط وقت شد سلام و علیکی کنیم. حالم گرفته شد که زودتر از امدنش خبردار نشده بودم تا بیشتر امکان صحبت باشه… به هر حال این دیدارهای تصادفی، با آدم‌هایی که به ظاهر دورند ولی در واقعیت نه آنقدرها هم، خیلی به آدم می‌چسبد!

 Posted by at 2:28 pm
Jun 262014
 

فکر کنم گرمازده شده‌م… حالم خیلی سرجاش نیست و اصلا جون ندارم سرپا بایستم… نمی‌دونم چی شد که یاد مادرِ پدربزرگم افتادم که بهش ننه‌آقا می‌گفتیم. من خیلی بچه بودم که می‌رفتیم و بهش سر می‌زدیم. یه رادیو ضبط قدیمی داشت که بعدترها ما هم یکی مثلش رو داشتیم. شاید از پدربزرگم گرفته بودیم… یادم افتاد که نه تنها خیلی وقته که ننه‌آقا از دنیا رفته، حتی از فوت پدربزرگم هم دو-سه سالی می‌گذره… و احتمالا چند وقت دیگه از ما هم خبری نیست… دلم برای این زمان‌هایی که این قدر سریع گذشته‌ن و می‌گذرن گرفت!

 Posted by at 10:44 pm
May 152014
 

پریشب بود فکر کنم، برای یک لحظه فکر مرگ به ذهنم آمد. آن هم نه به صورت به انتها رسیدن «بودن»، بلکه به صورت تمام شدن فرصت «اختیار داشتن». این دومی هزاران بار از اولی برایم ترسناک‌تر بود!

 Posted by at 11:13 pm
Apr 292014
 

امشب بدجوری دچار بی‌خوابی شده‌ام. همینطور بین خواب و بیداری داشتم از این طرف و آن‌طرف چیزهایی می‌خواندم. به ذهنم رسید که بیایم این را اینجا بنویسم. یعنی دقیقا همین نصف‌شبی احساس کردم باید بیایم این نصیحتم را اینجا بنویسم!
مهم نیست چه عقیده‌ای دارید و مرام‌تان چیست! (یعنی در باب این نصیحتی که می‌خواهم بکنم مهم نیست، وگرنه که کلا خیلی هم مهم است و اگر پای بحث باز شود سر یک «و» بالا و پایین‌اش شب تا صبح می‌نشینم و با شما بحث می‌کنم.)…

داشتم می‌گفتم! مهم نیست چه عقیده و چه مرامی دارید ولی جان هر کسی که دوست دارید هر از چندگاهی منابع خبری معمول‌تان را رها کنید و سرکی به این طرف و آن طرف بکشید. سعی کنید گه‌گاهی حرفی هم از طرف مخالفان‌تان بشنوید. خبرهای گروه‌های دیگر را بخوانید، نگاهی به کتاب‌های نویسنده‌های «غیر هم عقیده» بیاندازید و زمان‌هایی هم (هرچند اندک) با آدم‌هایی که مثل شما فکر نمی‌کنند نشست و برخواست کنید… اینکار هم برای خودتان خوب است و باعث می‌شود دچار جزمیت نشوید و هم برای جامعه‌مان که به شدت متکثر شده است مفید است. جامعه ما به شدت متکثر شده است ولی هنوز خیلی از ما توانایی ارتباط برقرار کردن با آدم‌هایی با عقاید متفاوت را نداریم و تحمل افکار دیگر هنوز برای‌مان بسیار دشوار است. اگر اینکار را زودتر یاد نگیریم این تکثر ممکن است با چندپارگی کل جامعه‌مان بیانجامد!

 Posted by at 2:50 am
Apr 172014
 

از وقتی که به ایران بازگشته‌ام طبیعتا بیشتر درگیرِ کارها و روال‌های اداری شده‌ام و همین باعث شده که از نزدیک با بعضی از مشکلات که در نهایت به پایین آمدن بهره‌وری و کیفیت خدمات می‌انجامد بیشتر آشنا شوم. اگر محدودیت زمان اجازه دهد، دوست دارم بعضی از این مشاهدات را اینجا بنویسم. با این امید که شاید این اشارات، کمک اندکی به یافتن گلوگاه‌هایی بکند که از دلایل عمده پایین بودن بهره‌وری در ایران هستند.

یکی از این نکاتی که نظرم را به خود جلب کرد و خیلی برایم عجیب بود این بود که در عمده موارد تایید رییس مجموعه برای انجام «بسیاری» از کارها لازم است. قاعدتا برای شما هم پیش آمده که در مرحله‌ای از فرایندهای اداری شما باید مدارک‌تان را ببرید اتاق رییس تا تایید او را برای کاری که قرار است برای‌تان انجام دهند داشته باشید.

به عنوان یک مثال دم‌دستی، بعد از اینکه متوجه شدم تا مدتی کامپیوتر نخواهم داشت، تصمیم گرفتم لپتاپ قدیمی‌ام را ببرم بگذارم آفیس. فقط برای اینکه راحت‌تر کار کنم به یک ماوس و کیبورد احتیاج داشتم. تصورِ «خوشحالم» این بود که می‌روم سایت و از مسئول آنجا یک ماوس و کیبورد می‌گیرم. اینجا بود که متوجه شدم سیستم به گونه‌ای طراحی شده که حتی درخواستی چنین پیش‌پا افتاده نیز نیاز به تایید رییس دارد! از بیان جزئیات می‌گذرم ولی همین‌قدر بگویم که تعداد چنین کارهای کم‌اهمیت اینقدر زیاد است که عملا شخصی که وظیفه اصلی‌اش رهبری، سیاست‌گذاری، به‌سازی، جذب سرمایه و نیروی انسانی مجرب و … برای مجموعه تحت نظرش است، به وظایف اصلی‌اش نمی‌رسد و وقتش صرف چنین کارهای بی‌اهمیتی می‌شود. در ضمن اینکار باعث کند شدن شدید فرایندها هم می‌شود. مثلا در مورد ماوس و کیبورد درخواستیِ من، همین فرایند به ظاهر ساده حدود یکی‌دو ماهی طول کشید.

مثال دیگری هم که خیلی برایم جالب بود در مراحل استخدامم برایم پیش آمد. برای پیگیری کارهای استخدامی (که هنوز بعد از مدت‌ها انجام نشده است) به بخش مربوطه مراجعه کردم. متوجه شدم که اکثر کارها انجام شده است و منتظر نامه‌ای از وزارت‌خانه هستند. گویا یکی‌دو روز قبل از مراجعه من، از وزارت‌خانه استعلام کرده بودند و آن‌ها هم منتظر جواب نامه‌ای از ریاست جمهوری بودند. این را که شنیدم کلی احساس مهم بودن به من دست داد! برای اینکه مرا استخدام کنند باید یک دور تا ریاست جمهوری بالا بروند و برگردند! واقعا احساس مهم بودن کردم!

تعجب من از این بود که چرا برای کارهایی چنین پیش‌پا افتاده باید حتما به رییس مراجعه شود! مگر نمی‌شود مسئولیت چنین کاری را به فرد دیگری محول کرد تا سر رییس خلوت شود و به وظایف اصلی‌ترش بپردازد. این‌ها فقط دو نمونه خاص هستند، ولی اگر دقت کنیم چنین مشکلی را به صورت عمده در خیلی از ساختارهای اداری و اجرایی ایران می‌بینیم. هنوز درست دلیل چنین رفتاری را متوجه نشده‌ام، ولی «سیستم» طوری طراحی شده است که تقریبا همه تصمیم‌ها باید توسط رییس تایید شود. در ادامه دو دلیل عمده که برای وجود چنین مشکلی به ذهنم رسیده است را بیان می‌کنم.‌

به نظرم یکی از دلایل چنین رفتاری به روحیه عدم مسئولیت‌پذیری آدم‌ها برمی‌گردد. افراد ترجیح می‌دهند که مسئولیت کارها به عهده شخص دیگری باشد و با گرفتن تایید رییس در هر کاری، عملا مسئولیت همه تصمیم‌ها را بر دوش او می‌گذارند. از طرف دیگر عدم اعتماد آدم‌ها به یکدیگر می‌تواند دلیل دیگری برای چنین رفتاری باشد. به این معنی که افرادی که در هرم قدرت در جایگاه بالاتری هستند به نحوه انجام کارها توسط افراد زیردست‌شان اعتماد ندارند و به همین دلیل احساس می‌کنند که در نهایت همه چیز را باید خودشان چک کنند. اینطور می‌شود که به عنوان مثال برای کوچک‌ترین هزینه‌ها هم باید امضای رییس پای درخواست‌ها باشد. احتمالا این مسئله باید دلایل دیگری (اعم از فرهنگی، اجتماعی، روان‌شناسی و …) نیز داشته باشد که به نظرم جای تحقیق بسیار دارد. ولی شاید در قدم اول مهمترین کار (یا حداقل یکی از مهمترین کارها)، متوجه کردن آدم‌ها به این طراحی بد سیستم و در نتیجه عدم کارایی آن باشد.

مطمئنا پایین بودن بهره‌وری و کارایی در ایران دلایل بسیاری دارد که در سطح‌های مختلف (فرهنگی، اجتماعی، تاریخی، طراحی خود سیستم و …) قابل بررسی‌ست و متن بالا فقط اشاره‌ای به یکی از این دلایل در سطح ساختاریِ سیستم دارد. ولی در عین حال به نظرم این نکته خیلی مهمی‌ست که باید به آن توجه کرد که وقتی سیستمی بد طراحی و پیاده‌سازی شده باشد، عملکرد بهترین نیروها هم در آن به شدت پایین خواهد بود. یعنی در دید کلان برای انجام اصلاحات  به جای تعویض آدم‌ها، باید سعی کرد فرایندها را تغییر داد (یا حداقل توجه کرد که خود ساختار سیستم چه نقش عمده‌ای در عملکرد افراد دارد).

 Posted by at 4:48 pm
Apr 152014
 

قبل‌ترها این نگرانی را داشتم که نکند روزی کلام به پایان برسد. حالا اما اینطور فکر نمی‌کنم! فهمیده‌ام تا روزی که شور زندگی هست، تا وقتی که پرواز خیال هست و تا زمانی که «دوست داشتن» هست، کلمات هستند و کلام جاری‌ست…

پی‌نوشت: این شب‌ها ماهْ کامل است و مسحور کننده… و کلمات…

 Posted by at 10:20 pm