Mar 122014
 

مولف بنا به طبیعتش خلق می‌کند؛ باید که خلق کند. از واقعیت شروع می‌کند، ولی پرواز ذهن با خود می‌بردش به دوردست‌ها؛ جایی که مرز واقعیت و خیال دیگر چندان واضح نیست. عموما مولف آدم خواب‌پر شده‌ایست! خواب و بیداری در هم می‌آمیزند و همینطور خیال و واقعیت… در ذهنش به آسمان فکر می‌کند ولی در اثرش به بافته شدن ریسمان‌ها می‌پردازد! مخاطبش اما نه به آسمان می‌اندیشد و نه به ریسمان‌ها! مولف به زیست‌های موازی هم می‌اندیشد. ولی مخاطبش عموما نمی‌تواند رد آن‌ها را در اثر او بیابد؛ یا که آن‌ها را به صورت جابجایی درک می‌کند. در اینجا با یک گسست مواجهیم، انگار که دره‌ای عمیق مولف را از مخاطبش جدا می‌کند. این هم یکی دیگر از تراژدی‌های زندگی‌ست که «مولف» (در معنای عامش) عموما در ارتباط با مخاطبش موفق نیست و از این رو آدم تنهایی‌ست…

مولف‌ اثرش را خلق می‌کند. ولی بعد از بازبینی، به‌‌ نظرش همه‌ی آن در برابر عظمت زندگی‌ حقیر و کوچک می‌نماید! قلمش را بر می‌دارد و خطی بر اثرش می‌کشد… در نظرش همه‌ی تجربه‌ها در برابر عظمت خود زندگی رنگ می‌بازند…

 Posted by at 12:15 pm
Mar 062014
 

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

«دیوان شمس»

 Posted by at 3:56 pm
Feb 192014
 

بعد از مدت‌ها امشب توانستم و وقت کردم چند خطی برای خودم بنویسم. چیز مهمی نبود، از روزمره‌های اینجا نوشتم تا بعدا بعضی از وقایع این روزهای شلوغ را به یاد بیاورم… متوجه شدم که چقدر به نوشتم نیاز دارم و چقدر این مدت که نتوانسته بودم چیزکی بنویسم سخت می‌گذشته و خودم حواسم نبوده است!

باید بیشتر بنویسم… خصوصا از این روزهای عزیز!

 Posted by at 10:13 pm
Jan 282014
 

باران می‌بارد… باشد که روح این شهر خسته اندکی آرام گیرد…

 Posted by at 8:08 pm
Jan 092014
 

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاء (۲۴) تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (۲۵)

آيا نديدى خدا چگونه مثل زده سخنى پاك كه مانند درختى پاك است كه ريشه‌‏اش استوار و شاخه‏‌اش در آسمان است (۲۴) ميوه‌‏اش را هر دم به اذن پروردگارش می‌دهد و خدا مثل‌ها را براى مردم می‌زند شايد كه آنان پند گيرند (۲۵)

[ سوره ابراهیم ]

 Posted by at 5:43 am
Jan 052014
 

قطرات آب فرو می‌ریزند.
ستاره‌ها در آسمان سوسو می‌زنند، و با هر چشمکی خبر از گذشت زمان می‌دهند.
رودها به سمت سکونِ آبی دریا جریان دارند.
روزها از پس شب‌ها می‌آیند و می‌روند؛ ماه از پی خورشید.
برگ‌های گلم زرد می‌شوند؛ گل‌های تازه‌اش شکفته!
قطارهایِ خطوطِ درهم و برهم می‌آیند و می‌روند.
در سکونِ ظاهری منعکس در چشم‌هایم، خودم را به دست بادهای فصلیِ خنک و نوازشگر سپرده‌ام. اما در پس این سکونْ، من در رفت و آمدم! از خودم، به خودم، به ایستگاه‌های قطارهای شهری، به شهرهای ساحلی، به غروب‌های دلتنگ و خسته، به اوج گرفتن‌ها در آسمان، به پرسه زدن‌ها در جنگل‌های تنهایِ ساکت و دور، و به گم شدن در درهمی و برهمیِ خطوط قطارهای شهرهای درهم و برهمِ روزگارِ تنها و غمگینِ مردمانِ ناشاد!
قطارها  در رفت و آمدند…
و لحظات…
به سرعت سپری می‌شوند…

 Posted by at 10:49 am
Dec 302013
 

بعد از اینکه ابراهیم (ع) از قومش، که به علت ماجرای شکسته شدن بت‌ها از دستش عصبانی بودند و آتشی برای نابود کردن او فراهم کرده بودند، رویگردان می‌شه با یک حس خیلی خوبی این جمله رو می‌گه:

وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ
و [ابراهيم] گفت من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا كه مرا راه نمايد.

[ الصافات: ۹۹ ]

نکته‌ای که در این در جمله برام جالب بود اینه که حضرت ابراهیم این حرف رو نه در اوایل راه که بعد از پشت سر گذاشتن آزمایش‌های زیادی بیان می‌کنه. انگار که بعد از همه‌ی این ماجراها تازه سفر اصلیش شروع می‌شه.

 Posted by at 6:40 pm
Dec 242013
 

کمتر از یک ماه دیگه اینجا هستم و قراره برگردم ایران؛ قائدتا برای همیشه. دارم تلاشم رو می‌کنم که یک چیزهایی در مورد دلیل برگشتنم به ایران و علت این تصمیمم (که به هیچ‌وجه برام ساده نبود، نیست و احتمالا نخواهد بود) بنویسم. هرچند که الآن به جای اون بیشتر دارم به همین چند ماهی که اینجا بودم فکر می‌کنم. به زمانی که خیلی طولانی نبود ولی برای من انگار به اندازه‌ی چندین سال گذشت. نه از این بابت که سخت گذشته باشه، بلکه از این نظر که احساس می‌کنم در همین مدت خیلی چیزها در مورد خودم فهمیده‌م. تجربه‌ای که شاید بعدترها در زندگی‌م به عنوان یک «نقطه‌ی عطف» ازش یاد کنم.

قبل از اینکه بیام اینجا همیشه در ذهنم این تصویر وجود داشت که اینجا امدن فرصت مناسبیه برای اینکه مدتی رو در یک جای غریب، کاملا تنها باشم، به خودم فکر کنم و احتمالا شاید نکات مفیدی در مورد خودم و در مورد زندگی بفهمم. قسمت اول تصویر ذهنی‌م اتفاق نیافتاد، یعنی از تنهایی خبری نبود! خبری نبود که یعنی خودم نخواستم! در مورد قسمت دوم ولی، با اینکه از آدم‌ها دور نبودم، فرصت خوبی برای درگیر شدن با خودم داشتم. در اینجا باید از خانوم «هورنای» تشکرات ویژه‌ای صورت بگیره! ولی فقط ایشون در این ماجرا دخیل نبودند. نفس اینجا بودن هم تاثیر خوبی بر من گذاشت. حالا درست نمی‌دونم اینجا بودنش مهم بوده یا در این زمان مناسب «یه جایی بودن» کافی می‌بود، یا ترکیب زمان و مکان و آدم‌هایی که دیدم‌شون همه دست‌به‌دست هم دادند تا این اتفاق بیافته (احتمالا «همه‌ی موارد» به علاوه اِن مورد دیگه جواب صحیح می‌باشد!).

به هر حال با اینکه هنوز خیلی ازش دورم، ولی در دوردست‌ها کورسویی از آرامش می‌بینم. و خود همین آروم کننده‌ست: همینکه که انگار یک proofی پیدا کردی برای «وجود آرامش» خودش آروم کننده‌ست!

 Posted by at 12:06 pm
Dec 222013
 

در جستجوی آب هستی! به هر جان کندنی شده زمین را به دنبال آب گود می‌کنی. با بیل شکسته‌ات، با همان کلنگ کُند شده‌‌ای که به دستت رسیده… و با دستان خالی… به سختی پیش می‌روی و همچنان از آب خبری نیست! ترسیده‌ای…

باد، اما…
… باد اما، ندایی از دوردست‌ها با خودش به همراه می‌آورد: «صبر لازم است تا زمان مناسبش فرار رسد. آنگاه این گودال نیز از آب پاکیزه پر خواهد شد…»

 Posted by at 6:58 pm