… و خدا در روز اِنُم (بعد از اینکه دید داره پدر خلایق در میآد!) «صبر» را آفرید!
نشانههایی در محل تولد خورشید ظاهر میشوند، اتفاقهایی میافتند؛ به ظاهر کماهمیت… این احساس کمکم پررنگ میشود که شاید قفلهایی که مدتها بسته بودهاند باز شوند؛ یکی پس از دیگری…
از تصویر و امکانی که پیش روی چشمانت گسترده شده هیجانزده میشوی… سیل اشک جاری میشود و به همراهش سیل کلام نیز؛ کلامی که گویا مدتها در بند بوده… و احساساتی که مدتها از نظرها مغفول مانده بودند…
شب است! ولی ماه کامل در آسمان طنازی میکند…
همراه با صدای امواج خودت را به دست رویا میسپاری… و هیجانزده انتظار طلوع را میکشی…
شاید تولدی دوباره!
شاید این یکی از بدیهیترین اصول زندگی باشد:
یا برای ادامهی مسیر زندگیات برنامه و نقشهای در سر داری یا درغیر این صورت دیگران برایت برنامهریزی خواهند کرد!
زندگی پر است از این اصول واضح و بدیهی! مشکل ولی آنجاست که بین دانستن این اصول و درک کردن واقعی آنها فاصلهای بسیار طولانی وجود دارد. گاهی فرد بعد از پشت سر گذاشتن سالها تجربه تازه معنی واقعی نکتهای را که قبلا به ظاهر میدانسته درک میکند!
بیشتر از یک هفته از توافق هستهای ایران در ژنو میگذره و حالا آبها تا حدی خوبی از آسیاب افتاده. در این مدت و در همین رابطه مطالب زیادی نوشته شد و حرفهای زیادی زده شد. عدهای این تفاهم رو یک پیروزی بزرگ برای ایران دونستن و عدهای هم از آن به عنوان شکستی ننگین یاد کردند. در اینجا نمیخوام در مورد اصل توافق حرفی بزنم و یا نظری در مورد اینکه چقدر به نفع یا ضرر ما بود بدهم. شاید به توجه به اطلاعت اندکی که از توافقات پشتپرده داریم هنوز برای اظهار نظر قطعی در این زمینه زود باشه. باید صبر کرد و دید که وقایع آینده چطور پیش خواهند رفت.
در عوض نکتهای که برام جالب بود و از همون ساعتهای اولیه توافق و همزمان با مصاحبهی مطبوعاتی «ظریف» و «کری» آغاز شد، حس متناقضی بود که نسبت به این اتفاق داشتم و احساس میکردم که خیلی از ما (ایرانیهایی که با نگرانی ماجرا رو دنبال میکنن) در داشتن چنین حسی مشترک بودیم. من در عین حال که از نفْسِ رسیدن به توافق خوشحال بودم (که مهمترین نتیجهاش متوقف کردن و کماثر کردن تحریمها بود)، ولی در عین حال از امتیازهایی که ایران سر میز مذاکره داده بود به هیچوجه احساس خوشایندی نداشتم و این حس بعد از مصاحبهی مطبوعاتی کری با اون لحن پیروزمندانه و کدخدامنشانهاش که حق غنیسازی ایران رو نفی میکرد و همینطور مصاحبهی اوباما تشدید هم شد. البته بعدتر خودم رو با این استدلال که خیلی از این حرفها مصرف داخلی داره و متن تفاهمنامه مهمتر از این اظهار نظرهاست، آرومتر کردم. ولی همچنان وجود احساس متناقضی که داشتم و احساس میکنم تا حدی همهگیر بود برام جای سوال داشت.
بخشی از این سردگمیای که تجربه شد، به عقیدهی من، ناشی از توهمیه که ما ایرانیها در مورد وضعیت خودمون در دنیا و میزان اهمیت و اثرگذاریای که داریم، دچارش شدهایم. وقتی شما به جای تعامل عملی با محیط اطرافت مشکلات خودت رو در خیال خودت حل و فصل کنی، وقتی به جای اینکه بری با طرفِ دعوات صحبت کنی (یا اینکه شاخبهشاخ بشی) بیای برای دوست و رفیقات از اینکه چطور میتونی با یک حرکت حریفت رو با مهارت ضربهفنی کنی داستانها ببافی، بعد از مدتی خودت هم باورت میشه که خیلی کارت درسته و حریفت رو همهجوره حریفی! به نظرم این اتفاقیه که برای خیلی از ما ایرانیها افتاده و باورمون شده که در دنیا خیلی مهم و تاثیرگذار هستیم. البته بر منکر اهمیت جایگاه ایران در دنیا لعنت! :دی؛ ولی خیلی فاصله هست بین چیزی که هستیم و چیزی که در خیالمون دوست داریم باشیم.
حالا با این توصیفات، تفاهمنامهی ژنو که مجبورمون کرده با واقعیتها روبرو بشیم، ما رو دچار سردرگمی کرده. در واقعیت ملت ایران مطابق اون تصویری ایدهآلیای نیست که خودش از خودش برساخته؛ تصویر غلطی که اوجش رو در ادعاهای رییس جمهور قبلی میشد دید که ادعا میکرد ایران میتونه رهبری و هدایت دنیا رو بر عهده بگیره. تصویر متوهمی که ما رو فهیمترین، باهوشترین، خلاقترین، درستکارترین، پرکارترین (!) و غیره میدونه… حالا مجبوریم با تصویر واقعیتری از خودمون، جایگاهمون، میزان تاثیرگذاریای که در دنیا داریم و غیره مواجه بشیم و این مسئله چندان خوشایندمون نیست؛ یعنی غرورمون رو جریحهدار میکنه! حالا با توجه به وزنهی نه چندان سنگینی که هستیم مجبوریم بازی سیاسی کنیم و امتیاز بدیم تا امتیاز بگیریم. و این یعنی اینکه به اصطلاح از تخت عاجمون پایین امدهایم!
به نظرم نفْس اینکه به این نتیجه رسیدهایم (مجبور شدیم؟!) که به دور از توهماتمون سر میز مذاکره بشینیم و با واقعیتها مواجه بشیم رو برای همهمون نقطهی عطف بزرگی میدونم که واقعا امیدوارم ادامه پیدا کنه. مسئلهی مهم اینه که اگر واقعا میخواهیم به عنوان یک ملت حرفی برای گفتن داشته باشیم در قدم اول باید واقعیتهای (نه لزوما خوشایند) الآنمون رو بپذیریم و همونطور که خیلی از ملتهای دیگه به سختی تلاش کردهان، ما هم باید یاد بگیریم با تمام وجود برای آرزوها و تصویرهایی که در ذهنمون داریم تلاش کنیم؛ در عوض اینکه فقط خیالبافی کنیم!
این نوشته از وبلاگ مهاجرانی رو تو گوگلپلاس دیدم و خیلی برام تاثیرگذار بود. دوست داشتم اینجا هم بذارمش:
یک فنجان چای
در کنفرانس شناخت دیگری، در وین شاهد رنگین کمانی از رنگ های متفاوت لباس و اندیشه و زبان بودم. فرصتی خوب برای گفتگو… به رهبری هندو، پوجا سوامیجی گفتم: سخنی بگو! روشنایی رقصانی در چشمانش بود . گفت باشد با هم چای مینوشیم و حرف میزنیم.به اتاقم امد. گفتم برایمان چای سبز بیاورند. اوردند. گفت من برایتان میریزم. فنجان را پر از چای کرد، اما متوقف نماند، نعلبکی هم پر از چای شد و سررفت. چای از روی میز راه گرفت و حتا قطراتی هم از روی میز به پایین چکید… آرام بود و همچنان قوری را میخماند تا اخرین قطرات هم بریزد! گفت: تو مثل این فنجان پر میمانی…جایی برای سخن تازه نیست. بسیاری از این پری بیهودگیست…
فکر کنم کاری که ظریف و تیم همراهش در همین مدت کوتاه انجام دادند عملا و به سادگی پنبهی خیلی از جریانها و طرز تفکرهایی که خصوصا در این هشت سال بر مسند قدرت بودند را خواهد زد و به همان نسبت در تقویت جریان اعتدالگرای و خردگرایی در ایران مؤثر واقع خواهد شد. حالا گروه بیشتری از مردم به وضوح میبینند که سر دادن شعارهای توخالی با عمل از روی تدبیر و خرد چه تفاوت عظیمی دارد. توانایی و سرعت عمل بالای تیم دیپلماسی ایران در استفاده از فرصت پیش آمده، علیرغم فعالیت لابیهای قوی اسراییلی و عربی و کارشکنی تندروها در هر دو طرف مذاکره، ستودنیست.
شروع این موج اما از انتخابات ریاست جمهوری ایران و تصمیم عقل جمعی شهروندان ایرانی برای به دست گرفتن سرنوشت خویش (علیرغم مشکلات فراوان و وجود فضای یاسآلود) آغاز شد. انتخابات ریاست جمهوری امسال، برای مردم ایران، اتفاق و تجربهی بزرگی در نمایش قدرت ملت در تعیین سرنوشت خودش بود. تجربهای که (با وجود طولانی بودن تلاشهای مردمسالارانه در ایران) هنوز نوپاست ولی با همهی این وجود در همین مدت کم با اتفاقاتی که بعد از آن افتاد (ایجاد فضای امید در جامعه، به حاشیه راندن نیروهای تندرو، شکسته شدن تابوی مذاکره با آمریکا و توافق هستهای)، حکایت از به راه افتادن موج بزرگی دارد. موجی که نه تنها بر روابط داخل ایران، بلکه بر روابط کل منطقه تأثیر خواهد گذاشت.
به طور خاص در مورد سیاست داخلی، به نظرم این موج در آیندهای نه چندان دور خیلیها را با خودش خواهد برد. خصوصا کسانی که درک درستی از اتفاقاتی که در شرف وقوع است ندارند.
پینوشت: (موضوع اصلی این نوشته همان مطالب بالاست و این را به عنوان حاشیهای بر آن اضافه میکنم): حواسم هست که در مورد توافق انجام شده ذوقزده نشوم، خصوصا که هنوز چیزی نهایی نشده. ایران در ظاهر امتیازهای کمی به حریف واگذار نکرده و در عوض چیز دندانگیری هم به دست نیاورده است. ولی با توجه به اجماع عظیمی که علیه ایران شکل گرفته بود و رفتارهای نابخردانهای که در طول هشت سال گذشته طرفهای زیادهخواه را علیه ما متحد کرده بود، به نظرم بهتر از این نمیشد نتیجه گرفت. با همهی این وجود وقتی متن توافق انجام گرفته را با پیشنهادهای قبلی مقایسه میکنیم (مثلا توافقی که در اواخر دولت خاتمی در شرف وقوع بود، یا پیشنهاد ترکیه و برزیل برای غنیسازی خارج از ایران)، توافق حاضر (تا این مرحله) بدون برانگیختن حساسیت طرف مقابل «عملا» حق غنیسازی در خاک ایران را به رسمیت میشناسد. و این در شرایط حاضر پیروزی بزرگیست.
(متن این نوشته در قالب فایل پیدیاف)
این دومین کتابیست که از «کارن هورنای» میخوانم. قبلاً کتاب «خودکاوی»اش را خوانده بودم و به نظرم خیلی کتاب شستهرفتهای آمده بود. هورنای تسلط خوبی بر روی مطلبی که میخواهد بگوید دارد و ایدههایش را خیلی خوب و شفاف بیان میکند. تلاش میکند با ذکر مثالهای عینی و همینطور تکرار مطلب از زوایای مختلف جزئیات ایدههایش را بیان کند. تفاوتهای به ظاهر بیاهمیت در تحلیلها و در علت رفتار آدمها را چنان برجسته میسازد که خواننده متوجه تفاوتهای عمیق پنهان در این مسائل میشود.
به نظرم خواندن کتاب «عصبیت و رشد آدمی» برای همه کس از ضروریات است. من خودم با خواندن این کتاب نکات فراوانی را در مورد خودم و همینطور در مورد آدمهای اطرافم یاد گرفتهام. مطالبی که دانستنشان باعث میشود علت واقعی خیلی از مشکلات، عصبیتها، ترسها، ناآرامیها، تضادها، از خودبیگانگیها و … را در وجودمان و در رابطه با انسانهای دیگر ببینیم و سعی کنیم آنها را رفع کنیم. با این کار هم خودمان احساس آرامش بیشتری خواهیم کرد و هم روابط سالمتری با اطرافیانمان برقرار خواهیم کرد. البته این کار امکانپذیر نیست مگر با تلاش مداوم و مستمر برای خودکاوی و خودنگری.
قائدتا مواجه شدن با کتابی که چشم آدم را بر روی مشکلات شخصیتیاش باز میکند، خیلی راحت نخواهد بود. با این حال در طول خواندن کتاب زیاد پیش آمد از اینکه میدیدم چگونه توصیف مشکلی را که خودم تا حدی و به صورت خیلی مبهم درک کرده بودم به این روشنی و وضوح بیان میکند، دچار شور و شعف شوم. البته کم هم نبودند مواردی که مواجهه با مسئلهای واقعاً برایم دردناک و افسردهکننده بود.
فکر میکنم آدمها در برخورد با چنین کتابی سه وضعیت مختلف خواهند داشت. آن دستهای که نرمال هستند و عصبیت چندانی در ساختار شخصیتی خود ندارند طبیعتاً مخاطبان اصلی کتاب نیستند و به راحتی و بدون هیچ دشواریای با مطالب آن برخورد میکنند. ولی برای این گروه هم آشنایی با ساختار عصبیت توصیف شده در کتاب، کمکی است برای بهتر درک کردن رفتار بسیاری از آدمهای اطرافشان. در این صورت توانایی آنها برای کمک کردن به آدمهای دور و برشان خیلی بیشتر خواهد شد. از میان آنهایی که در ساختار شخصیتشان «عصبیت» دارند، عدهای چنان گرفتار آنند و چنان «مقاومتهای» مختلف در وجودشان عمیق است که اصلاً مطالب کتاب را به خودشان نمیگیرند. این افراد هنوز آمادگی و قدرت لازم برای مواجه شدن با مشکلاتشان را ندارند و احتمالاً برای شروع این کار نیاز به کمک روانکاو دارند. شاید هم سلسله وقایعی در طول زندگی باعث ضربه خوردن آنها شود و تازه در این صورت به وجود مشکلاتی در شخصیت خودشان پی ببرند. گروه سوم مانند گروه دوم ساختمان شخصیتشان عصبی است ولی با این حال وجود ناکاستیها و مشکلات را در خود احساس کردهاند و تا حدی هم با خود کلنجار رفتهاند تا بلکه راهی برای خلاصی از مخمصهای که در آن گرفتار شدهاند بیابند. کتاب فوق برای این دسته از آدمها کمک بسیار خوبی است که تا حدی نسبت به مشکلات، مسائل، سختیها و راهکارهای پیش رویشان شناخت پیدا کنند. این کتاب و همینطور کتاب «خودکاوی» سعی میکنند این مطلب را روشن سازند که با تدقیق در علل رفتار و کردار، خودنگری و خودکاویهای مستمر و پیگیر، هر فردی امکان اینکه بر مشکلات عصبیاش غلبه کند و ساختمان عصبیت شخصیتش را از بین ببرد، دارد.
در ادامه سعی میکنم به طور خیلی خلاصه ایدهی اصلی کتاب (چرایی شکلگیری ساختمان عصبیت) را بیان کنم، هرچند که به علت جزئیات فراوان برای فهم مطالب کتاب باید همهی آن را خواند. (بعضی جاها از خود متن کتاب هم استفاده کردهام).
ایدهی اصلی کتاب «عصبیت و رشد آدمی» این است که در وجود هر انسانی مقداری نیروهای حیاتی، انرژیها، امکانات و استعدادهای خاص نهفته است که اگر شرایط مناسب باشد امکان رشد پیدا میکنند. ولی معمولاً به علت شرایط نامناسبی که افراد در کودکی تجربه میکنند این فرایند رشد طبیعی دچار اختلال میگردد. در این صورت یک احساس ناایمنی، اضطراب، تشویش و دلهره دائمی در کودک ایجاد میشود که سبب میگردد او به جای اینکه وقت و انرژی خود را صرف پرورش و بهکاربردن نیروها و استعدادهای طبیعی خود نماید، در یک حالت دفاعی قرار گیرد و آنها را صرف تسکین دادن اضطراب و دلهره و دفع آزار دیگران نماید. هورنای اضطراب و تشویشی که بدین طریق بهوجود میآید را «اضطراب اساسی» مینامد.
بنا بر نظر هورنای راههایی که کودک برای در امان ماندن از آزار دیگران به آن متوسل میشود به دو عامل بستگی دارد: یکی خلقیات و خصوصیات روحی خود کودک است و دیگری اوضاع و احوال محیط و شرایطی که دیگران برایش بهوجود میآورند. به اختصار این راهها عبارتند از: طریق «مهرطلبی و جلب حمایت و محبت دیگران»، «پرخاشگری و برتریطلبی» و «عزلتگزینی و دوریگزینی از اشخاص».
اگر امکان داشت که کودک فقط به انتخاب یکی از این راهها اکتفا کند دچار ناراحتی و عذاب چندانی نمیشد؛ ولی مشکل اینجاست که او با توجه به موقعیتهای مختلف مجبور است از هر سه روش دفاعی استفاده کند. به دلیل اینکه این تاکتیکها با هم در تضاد هستند ناچار از برخورد آنها کشمکش و تضاد شدیدی در وجود بچه ایجاد میشود. برای تخفیف دادن این تضادها، راهی که به نظر کودک میرسد این است که دو تا از آن سه طریق دفاعی متضاد را پنهان کند و فرصت تجلی و نمایان شدن به آنها ندهد و حالت سوم را بیشتر برجسته سازد. این اتفاق بخش عمدهای از خصوصیات اخلاقی و شخصیت کودک و نوع روابطش با دیگران را در آینده شکل میدهد (به اصطلاح تیپ عصبیت او را مشخص میکند).
با توجه به مشکلاتی که کودک با آنها مواجه گردیده است ارزش و اعتماد به نفس واقعی در او به خوبی رشد نمیکند. به طور خلاصه شرح و نحوهی این عوامل در ادامه ذکر میشود. اول اینکه کودکی که مجبور بوده است انرژیها و نیروهای مثبت و سازنده وجود خود را دائماً صرف خنثی کردن آزار دیگران نماید و آنها را در یک حالت دفاعی هدر بدهد، رفتهرفته نیروی درونی و هستهی وجودیش سست و ضعیف میگردد. عامل دیگری که به تضعیف اعتماد به نفس او کمک میکند، تضادهایی است که وحدت و یکپارچگی وجودش را زایل کرده. بهخصوص اینکه برجسته و نمایان ساختن یک قسمت از تمایلات و احساسات و سرکوب کردن قسمتهای دیگر، بخشهای سرکوب شده را از فعالیت مؤثر و سازنده باز میدارد. یک عامل بسیار مهم دیگر که باعث میشود «خود اصلی و واقعی» به طور طبیعی رشد نکند، این است که چون مهمترین احتیاج کودک (در شرایطی که توضیح داده شد)، تسکین اضطراب، رفع تضاد و کسب آرامش درونی است، دیگر چندان توجهی به احساسات، تمایلات، علایق و آرزوهای واقعی و اصیل خود ندارد. تنها یک چیز برایش مهم است و به آن میاندیشد؛ و آن این است که چگونه خود را از آزار دیگران در امان نگه دارد.
پس میبینیم که عوامل متعددی به ضعیف شدن «هستهی وجودی» کودک کمک میکنند. حال چنین موجود ضعیفی برای ادامه دادن زندگی چه میکند و چه راهی به نظرش میرسد؟ در عمل برای فرار از وضعیتش و لاپوشانی ضعفهای واقعی شخصیتش به تخیل پناه میبرد. یک «خودِ تصوری» در ذهنش ایجاد میکند و آن را جانشین اعتماد به نفس و ارزشهای واقعی میسازد. از آنجا که «خود تصوری» وظایف متعددی از لحاظ شخص عصبی ایفاء میکند، وی آن را چیز گرانبها و پرارزشی تصور میکند و میکوشد تا آن را حفظ نماید و رفتهرفته به آن جنبههای ایدهالی هم میدهد که در این حالت به آن «خودِ ایدهآلی» میگوییم.
«خود ایدهآلی» که خود معلول یک سلسله فعل و انفعلات ناسالم و عصبی بوده، از این پس به صورت عامل و علت برای ایجاد انواع مشکلات و ناراحتیهای عصبی دیگر در میآید. شخص به جای اینکه نیرو و انرژی خود را صرف رشد و تعالی «خود واقعی» خود کند، آن را برای رسیدن به توهم «خود ایدهآلی» به هدر میدهد. شاید بتوان گفت مهمترین درام زندگی شخص عصبی از همینجا شروع میشود که آرزو و تلاش میکند تا به «خود ایدهآلی» واقعیت بخشد و چنان «برجستگی و عظمتی» کسب کند که در شان یک خود ایدهآلی باشد. این امر مسیر زندگی و هدفش را به کلی تغییر میدهد و او را در یک خط منفی و مخرب به حرکت وامیدارد.
برای اینکه شخص بتواند «خود تصوری» را به واقعیت نزدیک سازد، محتاج و تشنه کسب «عظمت و جلال» میشود. اولین حالت و صفتی که خودبهخود در وی ایجاد میشود این است که مجبور میشود خود را در هر زمینهای و از هر لحاظ کامل و بیعیب و نقص گرداند. چون «خود ایدهآلی» کامل و بیعیب و نقص است شخص هم باید سعی کند خود را مطابق آن بسازد. دومین صفتی که در شخص ایجاد میشود و وسیلهای میگردد برای کسب عظمت، عطش جاهطلبی شدید است. جاهطلبی شخص عصبی معمولاً متوجه اموری است که به انسان احساس قدرت یا حیثیت و پرستیژ میدهد. سومین صفت و خصلتی که در شخص عصبی ایجاد میگردد و از اثرات و لوازم حتمی عظمتطلبی است، این است که میل و عطش شدیدی به برتری، پیروزی و غلبه انتقامجویانه و کینهتوزانه نسبت به دیگران پیدا میکند. البته خود این اشخاص غالباً از عطش برتری منتقمانه خود بیخبرند و آن را با میل واقعی به پیشرفت و رشد عوضی میگیرند؛ و منطقتراشی هم میکنند تا این عطش را موجه قلمداد نمایند.
اگر بخواهیم به طور مختصر اشاره کنیم، فرق میل پیشرفت واقعی و سالم، با تلاشهای عصبی برای کسب عظمت، این است که در اولی رغبت و اختیار و رضایت وجود دارد، در دومی اجبار و اضطرار. اولی امکانات و محدودیتها را میپذیرد، ولی دومی نه. اولی قدمبهقدم پیش میرود، دومی فقط آرزو میکند که کاش میتوانست یکمرتبه با یک جهش معجزهآسا به عظمت و جلال برسد، یا لااقل دیگران او را به این مقام بشناسند. اولی صفات معینی را واقعاً دارد، دومی فقط تظاهر به داشتن آنها میکند. اولی با واقعیات سروکار دارد و دومی با تخیل و توهم.
همین تلاش مخرب، منفی و اجباری برای کسب «عظمت و جلال» موهومی است که به عقیدهی هورنای مسیر رشد سالم شخص را مختل میکند و گرفتاریهای فراوان برایش ایجاد میکند. او در این کتاب سعی میکند نشان دهد که چگونه اساسیترین ناراحتیها و مشکلات شخص عصبی از اینجا شروع میشود که میخواهد غیر از آن چیزی که هست باشد. میخواهد خود را به صورت یک الگو و قالب تصوری درآورد که حتی در نظر خودش هم شکل و ماهیت آن به درستی روشن و مشخص نیست؛ و بنای آن هم بر توهم و تخیل بنا نهاده شده است.
[*] «عصبیت و رشد آدمی»، کارن هورنای، ترجمه محمد جعفر مصفا، انتشارات بهجت، چاپ هفدهم.
شاید یکی از ویژگیهای خیلی خاص حادثهی کربلا واضح و شفاف شدن مرزهای بین حق و باطل باشد. معمولا در وقایع عادی زندگی هیچوقت اینگونه خوبی و بدی از یکدیگر جدا نمیشوند و در برابر هم صف نمیکشند. عموما وقایع و آدمهایِ دخیل در آنها درهمتنیده هستند و تشخیص صواب از ناصواب بسیار دشوار است. همین هم بهانهای است برای ما که اعمال اشتباه خودمان را به علت دشوار بودن «تشخیص» توجیه کنیم.
وقایعی شبیه حادثه کربلا انگار یکجور اتمام حجت با «انسان» است. حتی اگر شرایط بهگونهای باشد که تشخیص بین صواب و خطا چندان سخت نباشد، باز بسیاری از ما (به علت جهل عمیقی که دچارش هستیم، به دلیل ترس از قدرت، به خاطر آمادگی روحی نداشتن و …) راه خطا را انتخاب خواهیم کرد.
به همین دلیل شاید این روزها علاوه بر (و بیشتر از) عزاداری برای مصیبتهای رفته بر خانوادهی پیامبر باید بر سرنوشت تراژیک خودمان بگرییم که حتی در شرایطی که حق و باطل از یکدیگر جدا میشوند و به صورت واضحی در برابر هم صف میکشند، باز احتمال اینکه راه خطا را برگزینیم بسیار زیاد است.
با این حساب واقعهی روز عاشورای سال ۶۱ هجری از یک رخداد تاریخی صِرف فراتر میرود و تبدیل به یک «نماد» میشود. نمادی از روز جدایی حق از باطل و سرگردانی «انسان» در این میان. به نظر من یکی از مهمترین دلایل ماندگاری این حادثه هم (علاوه بر ویژگیهای بسیارِ دیگری که آنرا از نقطهنظرهای دیگر هم خاص می کند) همین ویژگی بسیار قوی نمادگونهاش است.