Nov 162012
 

بعد از مدتی نه چندان کوتاه می‌آیی جایی که قبل‌ترها هم آمده بودی. آدم‌هایی را می‌بینی که قبلا هم دیده بودی؛ آدم‌های آشنا منظورم نیست. منظورم همین آدم‌های نا‌آشنایی‌ست که هر روز بهشان برمی‌خوریم؛ همان متصدی بانک، همان خدمتکارِ سلفِ دانشگاه، همان کسی که غذا را برای بچه‌ها می‌کشد و غیره. در همه‌ی این روزهایی که تو اینجا نبوده‌ای اینها خیلی مرتب و منظم آمده‌اند سر کار هر روزه‌ی‌شان… [می‌دانم این حس‌ها چندان (و لزوما) درست نیستند (و احتمالا در این مدت هزار اتفاق ریز و درشت برایشان افتاده)]. ولی ناخودآگاه آدم حس می‌کند انگار در همه‌ی این مدت که نبوده‌ای تغییری در اینجا اتفاق نیفتاده. حس ترسناکی‌ست این! و بعد خودت را می‌گذاری جای آنها و به زندگی خودت نگاه می‌کنی؛ به یکنواختی و تکرار زندگی‌ات…

شاید خودمان متوجه این یکنواختیِ زندگی‌مان نباشیم، تا وقتیکه کسی ما را از دور و با فاصله‌ی زمانی زیاد نگاه کند. شاید باید هر روز یقه‌ی خودمان را بچسبیم و خودمان را بازخواست کنیم که امروز چه یاد گرفته‌ایم، چه به زندگی‌مان افزوده‌ایم… آدم حواسش نباشد خیلی زود کرخت می‌شود… و من احساس می‌کنم خیلی از ماها حواس‌مان نیست به این گذر زندگی و زمان محدودی که داریم…

پی‌نوشت: باز هم تاکید کنم که می‌دانم این حسم لزوما درست نیست و بسیاری از تغییرات آدم‌ها درونی‌ست؛ این را کاملا می‌دانم. ولی وقتی همان آدم‌های آشنا را در جایگاه قبلشان دیدم ناخودآگاه این فکرها از ذهنم گذشتند… همه‌ی این‌ها شاید تلنگری باشد…

 Posted by at 11:12 am
Nov 102012
 

در جمع کوچک‌مان نشسته بودیم و غصه می‌خوردیم که چه شد که اینطور شد! آخر ما کجای کار را اشتباه کرده‌‌ایم که اینچنین نفرین شده و تنها هر یک به گوشه‌ای پرتاب شده‌ایم؟ من درست یادم نمی‌آید! شاید تو یادت بیاید کجای راه را اشتباه رفته‌ایم که آسمان‌‌هایمان اینطور غمناک و تیره و تار شده‌اند؟ خوب فکر کن؛ حتما باید کاری کرده باشیم…

 Posted by at 9:53 am
Nov 092012
 

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

[ جناب سعدی ]

 Posted by at 9:46 am
Nov 052012
 

زیر نور آفتاب راه می‌رویم؛ در تاریکی شب کنار رودی قدم می‌زنیم؛ دریاچه‌ی آبی را در روز و آب تیره را در شب می‌بینیم. در طولِ زندگیْ شب‌های مهتابیِ بسیاری را تجربه می‌کنیم و در ظاهرْ تفاوت آنها را با شب‌های بدون مهتاب می‌دانیم‌. خودمان را هر روز و هر لحظه حس می‌کنیم. همینطور که غرقِ روزمرگی‌هایمان هستیم‌ از کنار درختی عبور می‌کنیم، شاید هم لحظه‌ای در سایه‌اش درنگ کنیم؛ در بهار، در تابستان، در موسمِ برگریزان و در فصل خوابِ زمین. همه‌ی این کارها و هزار کارِ دیگر را سرسری یا با جدیت انجام می‌دهیم بدون اینکه متوجه باشیم شاید اولین قدم (بلکه مهم‌ترین قدم؟) باورِ این باشد که همه‌ی پدیده‌ها لایه‌ای و هاله‌ای از استعاره به همراه دارند…

 Posted by at 5:03 am
Nov 032012
 

بعضی آدم‌ها زندگی می‌کنند… بعضی دیگر چون (حالا به هر دلیلی) نمی‌توانند (یا نمی‌شود) زندگی کنند به نوشتن پناه می‌برند…

 Posted by at 4:38 pm
Oct 192012
 

نشسته‌ام و دوباره کتاب «زندگی جای دیگری‌ست» را ورق می‌زنم تا بعضی از بخش‌هایی را که خوشم آمده بود تایپ کنم. چقدر داستان شکل‌گیری و تغییر آرام شخصیت این شاعرِ جوانِ سرخورده، غم‌انگیز و دردناک‌ست. شاید داستان این روزهای ما باشد و سرخوردگی آدم‌هایی که دربه‌در به دنبال هویت خویش می‌گردند و آرام‌آرام بدون اینکه متوجه باشند وارد جریان‌ها و ماجراهایی می‌شوند که شاید روزگاری به شدت از آنها روی‌گردان بوده‌اند…

میلان کوندرا با مهارت ما را با وضعیت تراژیک انسان، نحوه‌ی شکل‌گیری شخصیتش، رابطه با دنیای اطراف و جامعه‌اش، و تلاشِ نافرجامی که برای یافتن هویت خود در این آشفته بازار انجام می‌دهد، مواجه می‌کند. تلاشی که به دلایل مختلف با شکست مواجه شده و با وضعیتی فاجعه‌بار به پایان می‌رسد و خواننده را مغموم و بهت‌زده رها می‌کند.

شاید داستان تلنگری برای ما باشد، برای ما که ایده‌آل‌هایی زیبا در ذهن داریم، تا بدانیم بدون آنکه متوجه باشیم (و به علت ضعف‌هایی که داریم) در عمل ممکن است به سمت فاجعه، به سمت سقوط و تاریکی قدم برداریم.

پی‌نوشت:
بخش‌هایی از: «زندگی جای دیگری‌ست» – ۱
بخش‌هایی از: «زندگی جای دیگری‌ست» – ۲
بخش‌هایی از: «زندگی جای دیگری‌ست» – ۳
بخش‌هایی از: «زندگی جای دیگری‌ست» – ۴
بخش‌هایی از: «زندگی جای دیگری‌ست» – ۵

 Posted by at 9:32 pm
Oct 182012
 

شب آخری بود که اونجا بودم. باید کلی کار می‌کردم و بعدش هم می‌رفتم در این محل‌های بازیافت یه سری خرت و پرت رو دور می‌ریختم. ماشین گرفته بودم که هم بتونم راحت‌تر خرت و پرت‌ها رو ببرم بریزم دور و هم فرداش باهاش برم فرودگاه. تا آخرین کارای خونه رو انجام بدم خیلی دیر شد و شب از نیمه گذشته بود که راه افتادم. وقتی کارِ رد کردنِ آت و آشغال‌ها تموم شد با اینکه خیلی خسته بودم و باید فردا صبحِ زود راه می‌افتادم، تصمیم گرفتم برای آخرین بار برم کنار دریاچه. برای بار آخر…

شب پر ستاره‌ای بود و نسیم خوبی می‌اُمد. آسمون خیلی نزدیک‌تر از شب‌های معمول به نظر می‌رسید. بدون هیچ عجله‌ای، قدم‌زنان رفتم به سمت اِسکله‌ی همیشگی. راحت نبود گذاشتن و گذشتن از هفت سال زندگی… همینطور که فکرم مشغول بود و داشتم به بالای سرم نگاه می‌کردم شهابی از آسمون گذشت و خاموش شد. ذهنم رفت به سال‌ها قبل وقتی شبی در کوه‌های شمال ایران قدم می‌زدیم و شهابی دیدیم… اون موقع هنوز خیلی بچه بود. تا شهاب رو دید گفت که وقتی آدم یه شهاب ببینه اگه هر آروزی کنه برآورده می‌شه. ناخودآگاه یاد همین جمله‌اش افتادم؛ اون موقع خیلی کوچیک بود و نمی‌دونم چی از ذهنِ کودکانه‌اش گذشت و چه آرزویی کرد… یاد اون خاطره و دیدن شهاب حالم رو دگرگون کرد… ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و آرزوهای زیادی از ذهنم گذشت… چقدر خوشحال بودم که برای خداحافظی رفتم دریاچه… در اون شبِ پرستاره…

 Posted by at 12:44 am
Oct 092012
 

خیلی وقت بود که این همه از خواندن کتابی لذت نبرده بودم و اینطور احساساتم با متنی رابطه برقرار نکرده بود. «کافکا در کرانه» رمانی جذاب و تاثیرگذار است که آدم را به راحتی همراه خودش می‌بَرَد و بدجوری درگیر خودش می‌کند. داستانی که در مرز خیال و واقعیت، جایی بین حقیقت و استعاره اتفاق می‌افتد. قصه‌ای که فهم معمولِ ما را از دنیا به چالش می‌کشد و با گشودن ابعادی جدید به رویمان، خیال و واقعیت، حقیقت و استعاره، و گذشته و آینده را به نحو شگفت‌آوری با هم ترکیب می‌کند تا به درک عمیق‌تری از دنیای‌مان دست بیابیم. این چیدمانْ چنان استادانه صورت می‌گیرد که فضای سورئال داستان نه تنها غیر واقعی نمی‌نماید بلکه در پایان داستان این احساس قوی در ما شکل می‌گیرد که شاید در واقع «همه چیز استعاره باشد.»

این نگاه استعاری به دنیا «امکان» جدیدی را پیش رویمان قرار می‌دهد. راهی متفاوت و نامتعارف که برای حل دردها و رنج‌هایمان، برای کشف هویت‌مان، و برای شناخت بهتر زندگی به تجربه‌ای فراسوی واقعیت، زمان و مکان دست بزنیم؛ سفری که همزمان و به طور موازی در دنیای بیرون و دنیای درون انجام می‌گیرد. سفری که در آن به کرانه‌ی دنیا، به مرزهای وجودِ خود نزدیک می‌شویم. با اینکار شاید فهم مسائلی که در حالت عادی از پس‌شان بر نمی‌آییم برای‌مان ممکن شود و در این راه توانایی مواجه با خطاهایمان و جبران آنها را، که در حالت معمولْ ناممکن به نظر می‌رسند، بیابیم.

پایان داستان همراه با یک خلسه‌ی خوبی است. انگار که ما هم همراه شخصیت‌های داستان سفری به کرانه‌ی دنیا انجام داده‌ایم. ماجرایی که ما را نیز دگرگون کرده و مانند شخصیت اصلی داستان هنگامیکه از خواب بیدار شویم «قسمتی از دنیای تازه شده‌ایم.»

پی‌نوشت:
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۱
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۲
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۳
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۴
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۵
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۶
بخش‌هایی از «کافکا در کرانه» – ۷

 Posted by at 4:48 pm
Oct 092012
 

حق با اوست –جواب را می‌دانم. اما هیچ‌کداممان نمی‌توانیم آن را به قالب کلمات بریزیم. ریختنش در قالب کلمات هر معنایی را ویران می‌کند.

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۵۷۴ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 2:57 pm
Oct 092012
 

پرنده‌ها باز بالای سرم جیر و ویر می‌کنند و من به آسمان نگاه می‌کنم. چیزی در آسمان نیست، جز همان لایه‌ی یکنواخت خاکستری ابر. اصلا باد نمی‌وزد. به زحمت پیش می‌روم. در کرانه‌های خودآگاهی راه می‌روم. موج‌های خودآگاهی غلطان پیش می‌آیند و پس می‌روند، نوشته‌هایی به جا می‌گذارند و درست با همان سرعت موج‌های تازه رویشان می‌غلتند و محوشان می‌کنند. می‌کوشم بین یک موج و موج بعدی به سرعت نوشته‌ها را بخوانم، اما کار سختی است. پیش از آنکه بخوانم، موج بعدی آن را می‌شوید. آنچه می‌ماند پاره‌های پرمعماست.

[ هاروکی موراکامی: کافکا در کرانه*، ص ۵۱۸ ]

ترجمه‌ی: مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶.

 Posted by at 2:39 pm