بعد از مدتی نه چندان کوتاه میآیی جایی که قبلترها هم آمده بودی. آدمهایی را میبینی که قبلا هم دیده بودی؛ آدمهای آشنا منظورم نیست. منظورم همین آدمهای ناآشناییست که هر روز بهشان برمیخوریم؛ همان متصدی بانک، همان خدمتکارِ سلفِ دانشگاه، همان کسی که غذا را برای بچهها میکشد و غیره. در همهی این روزهایی که تو اینجا نبودهای اینها خیلی مرتب و منظم آمدهاند سر کار هر روزهیشان… [میدانم این حسها چندان (و لزوما) درست نیستند (و احتمالا در این مدت هزار اتفاق ریز و درشت برایشان افتاده)]. ولی ناخودآگاه آدم حس میکند انگار در همهی این مدت که نبودهای تغییری در اینجا اتفاق نیفتاده. حس ترسناکیست این! و بعد خودت را میگذاری جای آنها و به زندگی خودت نگاه میکنی؛ به یکنواختی و تکرار زندگیات…
شاید خودمان متوجه این یکنواختیِ زندگیمان نباشیم، تا وقتیکه کسی ما را از دور و با فاصلهی زمانی زیاد نگاه کند. شاید باید هر روز یقهی خودمان را بچسبیم و خودمان را بازخواست کنیم که امروز چه یاد گرفتهایم، چه به زندگیمان افزودهایم… آدم حواسش نباشد خیلی زود کرخت میشود… و من احساس میکنم خیلی از ماها حواسمان نیست به این گذر زندگی و زمان محدودی که داریم…
پینوشت: باز هم تاکید کنم که میدانم این حسم لزوما درست نیست و بسیاری از تغییرات آدمها درونیست؛ این را کاملا میدانم. ولی وقتی همان آدمهای آشنا را در جایگاه قبلشان دیدم ناخودآگاه این فکرها از ذهنم گذشتند… همهی اینها شاید تلنگری باشد…