Mar 142012
 

این هیولای هفتاد سر غرور عجیب رام نشدنی‌ست. با هزار زحمت و جان کندن و بیچارگی یکی از سرهایش را قطع می‌کنی. غرور پیروزی همه وجودت را فرا می‌گیرد و در عوض سرِ قطع شده هفت سر دیگر وحشی‌تر از قبل سبز می‌شود. دورِ باطلِ نا‌امید کننده‌ایست…

 Posted by at 2:07 am
Mar 122012
 

آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخَلَف —— چند پنداری تو پستی را شرف

چند گویی من بگیرم عالمی —— این جهان را پر کنم از خود همی

گر جهان پر برف گردد سربه سر —— تابِ خور بگْدازدش با یک نظر

وِزْرِ او و صد وزیر و صدهزار —— نیست گرداند خدا از یک شرار

عین آن تخییل را حکمت کند —— عین آن زهراب را شربت کند

آن گمان‌انگیز را سازد یقین —— مهرها رویاند از اسباب کین

پرورد در آتش ابراهیم را —— ایمنیِ روح سازد بیم را

از سبب سوزیش من سوداییم —— در خیالاتش چو سوفسطاییم

[ مثنوی معنوی، دفتر اول ]

 Posted by at 1:02 am
Dec 302011
 

And thou shalt remember all the way which the Lord thy God led thee these forty years in the wilderness, to humble thee, and to prove thee, to know what was in thine heart, whether thou wouldest keep his commandments, or no.

[ Old Testament, Deuteronomy 8:2 ]

و بیاد آور تمامی راه را که یهوه، خدایت، تو را چهل سال در بیابان رهبری نمود تا تو را ذلیل ساخته، بیازماید، و آنچه را که در دل تو است بداند، که آیا اوامر او را نگه خواهی داشت یا نه.

[ عهد عتیق، سِفر تثنیه، فصل ۸، آیه ۲ ]

 Posted by at 9:47 pm
Dec 272011
 

مرگ «کیم جونگ ایل» باعث شد که برای چند روزی دوباره نظرها متوجه کره شمالی بشه. کشوری که به نظر می‌آد به علت سانسور شدید خبری، زیاد اخبار درستی ازش نداریم و ماجراهایی که از اونجا نقل می‌شه با یک حس مخوف و اسرار آمیزی آمیخته‌ن. اینکه تصورات‌مون از زندگی مردم کره شمالی چقدر به واقعیت نزدیکن رو درست نمی‌دونم ولی با توجه به نقل ماجراهایی که بعد از فروپاشیِ بلوک شرق شنیده‌ایم نباید خیلی پرت باشن.

چیزی که بعد از مرگ رهبر کره شمالی خیلی منو اذیت کرد دیدن رفتار مردم‌شون در سوگ از دست دادن رهبرشون بود؛ تا حدی که حتی پله‌برقی‌های فروشگاهی که زمانی او از آنجا گذر کرده بود هم متبرک شده بود. فکر کنم باید دقیق‌تر صحبت کنم! لزوما خود این رفتار برام اذیت کننده نبود، بلکه تصور زندگی در جامعه بسته‌ای که همه تصورات و عقاید شهروندانش رو کنترل می‌کنه و شکل می‌ده برام آزار دهنده و خفگی آور بود. تصور اینکه زندگی در محیطی که فرهنگ و عقیده‌ی غلطی رو ترویج می‌کنه باعث می‌شه خیلی از آدم‌ها برای همیشه تصورات و عقایدشون از دنیا و زندگی خراب بشه خیلی ترسناکه. زندگی در چنین محیطی می‌تونه اونقدر آدم رو کج کنه که دیگه نشه به هیچ وسیله‌ای این خسران رو جبران کرد.

حالا ما بیرون از گودِ کره شمالی نشسته‌ایم و به حال مردم این سرزمین تاسف می‌خوریم و فکر می‌کنیم اوضاع‌مون کلی بهتره. شاید از خیلی جهات اوضاع‌مون بهتر باشد (که واقعا فکر می‌کنم هست و من اگه حق انتخاب داشته باشم عمرا کره شمالی رو برای زندگی انتخاب نمی‌کنم) ولی نه اونقدرها هم که فکرشو می‌کنیم. همون تاثیرات فرهنگی به طور نا‌خواسته و ناخودآگاه در دنیایی که ما هم زندگی می‌کنیم وجود داره و خوب و بد و ارزش و ضد ارزش‌هامون رو تعریف می‌کنه بدون اینکه خیلی حواس‌مون باشه. ما فکر می‌کنیم چیزهایی که در زندگی بهشون رسیدیم ناشی از تفکر منطقی و آزادیه که داریم ولی این تصور اشتباهیه که عملا اثرات شدید فرهنگ و جامعه بر تفکر آدم‌ها رو نادیده می‌گیره.

درسته اوضاع کره شمالی افتضاحه ولی ما هم اگه یکم دقیق‌تر به ارزش‌های غالبِ این دوره و زمونه توجه کنیم، در بهشت زندگی نمی‌کنیم. اینکه اینقدر ارزش‌های مادی، پول و موفقیت مهم هستن و یک جور فضای شدید و بیمارگونه‌ی رقابت برای کسب بیشتر اینها وجود داره اصلا نشونه خوبی نیست. و علاوه بر این احساس می‌کنیم که خودمون با آزادی تصمیم گرفته‌ایم که وقت و انرژی‌مون رو در راستای کار و رقابت صرف کنیم در حالیکه عملا و به صورت نا‌خودآگاه توسط سیستم اقتصادی به این جهت هل داده می‌شیم. اینکه نگاه ابزاری‌ای به زن (و اخیرا به مرد هم!) وجود داره (که در تبلیغات به شدت خودشو نشون می‌ده) و عشق در روابط زن و مرد فقط به رابطه جن۳ی و ۳کs کاهیده شده هم نشونه بدیه. اینکه از طبیعت دور شدیم و اصلا حواس‌مون نیست با مصرف‌گرایی بیش از حد داریم چه بلایی سر محیط زندگی‌مون می‌آریم هم خودش یه فاجعه است. و تعداد این مثال‌ها خیلی زیادن (البته من اینجا خیلی در مورد این مثال‌ها اصراری ندارم. اصلا این حرفی رو که می‌خواستم بزنم بدون مثال هم می‌شد زد. ولی فکر کردم شاید بد نباشه چند تا مثال هم از چیزایی که فکر می‌کنم مشکل دارن بزنم).

چیزی که به نظرم باید خیلی در موردش فکر کنیم اینه که همونطور که با حالتی از تاسف و ترحم به مردم کره شمالی نگاه می‌کنیم که هر روز صبح با صدای شیپور بیدار می‌شن و قبل از اینکه برن سر کار می‌رن یه جایی و به مجسمه رهبرشون ادای احترام می‌کنن، همونطور هم باید عمیقا نگران عقاید و افکار و اعمالی باشیم که به علت زندگی در فرهنگ و جامعه‌ای خاص کسب کرده‌ایم. ما هم باید نگران این باشیم که وقتی از دور بهمون نگاه می‌شه اینطور غلط و کج به نظر نیایم. اینکه جامعه‌ای در مورد عقایدی که خودش ترویج می‌کنه به ما فیدبک مثبت بده اصلا نشون دهنده درستی اون فکرها و عقیده‌ها نیست. یکم باید حواسمون باشه که اونقدرها که فکر می‌کنیم در عمل آزاد نیستیم…

 Posted by at 10:34 pm
Dec 262011
 

قرار بود اسم مرتضی ما مسیح باشه چون تولدش مصادف شده بود با ایام کریسمس و تولد حضرت مسیح. ولی در عمل نشد! فشار از پایین بچه‌های فامیل (پسر عمه‌ها و پسر عموها و …) که مسخره بازی راه انداخته بودن و چانه زنی از بالای بزرگ‌ترهای فامیل که نگران بودن مبادا با این کار اسلامیت ما به خطر بیافته باعث شد پدر و مادرمون قید اسم مسیح رو بزنن! اینطور شد که مرتضی ما شد مرتضی ما!

حالا امروز تولدشه (امیدوارم سوتی نداده باشم چون شاید هم فردا باشه! :دی) و من می‌خواستم اینجا هم تولدشو تبریک بگم و بهترین‌ها رو براش در زندگی آرزو کنم. با اینکه مدتیه از هم دوریم ولی من هیچ وقت زمان‌هایی که با هم بودیم، با بچه‌های فامیل بازی می‌کردیم، تو سر و کله هم می‌زدیم، -و خلاصه در یک کلام- با هم مثل دو تا دوست بزرگ شدیم رو فراموش نمی‌کنم.

نقل است که:

درويشی را پرسيدند برادر بهتر است يا دوست. گفت برادر هم دوست به.

 Posted by at 5:54 pm
Dec 052011
 

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِن كُنتُمْ فِي رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِن مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ فِي الْأَرْحَامِ مَا نَشَاء إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّى وَمِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئًا وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاء اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنبَتَتْ مِن كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ (۵)

ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ يُحْيِي الْمَوْتَى وَأَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (۶)

اى مردم اگر در باره برانگيخته شدن در شكيد پس [بدانيد] كه ما شما را از خاك آفريده‏‌ايم سپس از نطفه سپس از علقه آنگاه از مضغه داراى خلقت كامل و [احيانا] خلقت ناقص تا [قدرت خود را] بر شما روشن گردانيم و آنچه را اراده مى‏‌كنيم تا مدتى معين در رحمها قرار مى‏‌دهيم آنگاه شما را [به صورت] كودك برون مى‏‌آوريم سپس [حيات شما را ادامه مى‏‌دهيم] تا به حد رشدتان برسيد و برخى از شما [زودرس] مى‏‌ميرد و برخى از شما به غايت پيرى مى‏‌رسد به گونه‏‌اى كه پس از دانستن [بسى چيزها] چيزى نمى‏‌داند و زمين را خشكيده مى‏‌بينى و[لى] چون آب بر آن فرود آوريم به جنبش درمى‏‌آيد و نمو مى‏‌كند و از هر نوع [رستنيهاى] نيكو مى‏‌روياند (۵)

اين [قدرت نماييها] بدان سبب است كه خدا خود حق است و اوست كه مردگان را زنده مى‏‌كند و [هم] اوست كه بر هر چيزى تواناست (۶)

[ سوره حج؛ آیه ۵ و ۶ ]

پی‌نوشت: پدربزرگم دیشب از دنیا رفت. ممنون می‌شم اگه برای شادی روحش فاتحه‌ای بخونید و دعا بکنید.

 Posted by at 4:54 pm
Nov 282011
 

مدتیه می‌خوام در مورد «پدرسوخته» بودن شبکه بی‌بی‌سی چیزی بنویسم (شرمنده بابت این توصیف، ولی این محترمانه‌ترین صفتیه که به ذهنم می‌رسه)! عملا موفقیت ایران در مسابقات والیبال باعث شد که این پست  رو بنویسم.

چند وقت پیش یکی از دوستانم تو فیسبوک استتوسی تو این مایه‌ها گذاشته بود:

گزیده‌ای از تیتر خبر‌های مربوط به ایرانی‌‌های خارج از ایران در سایت بی‌بی‌سی فارسی:
صدور حکم اعدام برای پنج ایرانی در امارات؛
اعدام برای سه ایرانی در مالزی به جرم قاچاق مواد مخدر؛
نروژ بازگرداندن اجباری ۴ پناهجوی ایرانی را آغاز کرد؛
ماموران اطلاعاتی ایران در آلمان فعال هستند؛
ممنوع‌الخروجی خبرنگار صداوسیما در ایتالیا لغو شد؛
خودسوزی یک پناهجوی ایرانی در هلند؛
بازداشت اعضای باند ایرانی قاچاق مواد روانگردان در مالزی.

و بعد بعضی‌ها نتیجه گرفته بودن که چقدر ایرانی‌ها آدم‌های مزخرفی هستن که هر جای دنیا می‌رن افتضاح بالا می‌آرن. من اینو که دیدم داشتم از عصبانیت به خودم می‌پیچیدم؛ اون هم به دو دلیل! اول اینکه این شبکه بی‌بی‌سی چقدر حواسشونه دارن چیکار می‌کنن؛ و دوم اینکه چقدر ما حواسمون نیست دارن چه بلایی سرمون می‌آرن.

دقیقا یادم نیست، ولی چیزی حدود شش ماه تا یک سال پیش بود که یه روز -مثل اون وقتایی که آدم یهو یه چیزی براش روشن می‌شه- احساس کردم بعد از خوندن اخبارِ سایت بی‌بی‌سی فارسی (خیلی وقتا تیتر اخبارو اونجا چک می‌کردم) معمولا حالم چند لِول افت می‌کنه و این بیشتر از خوب نبودن کلی‌ِ اوضاع مملکت و اینا بود. چیزی که بعد از دقت بیشتر متوجه شدم این بود که غیر از اخبار معمول و مرسوم (که اونها هم همیشه با بدترین لحنِ ممکن گزارش می‌شن!) کلی اخبار بی‌ربط و ناخوشایند از وجودِ بیماری‌های لاعلاج گرفته تا حوادث طبیعیِ جاهای پرت و گزارش قتل و اعدام و غیره، گزارش می‌شن (فکر نمی‌کنم خبری از اعدام در ایران درز کنه و حداقل در بخش «خبر‌های کوتاه» سایت ذکری ازش نشه!). مثال‌هایی که دوستم (البته به قصد دیگه‌ای) نوشته بود رو هم می‌شه به این  لیست اضافه کرد.

اشتباه نکنین! من منظورم این نیست که اخبار ناراحت کننده وجود نداره (یا اینکه نباید جایی درج بشن) و ما ایرانی‌ها همه گُلیم و اوضاع گل و بلبل است و چه و چه. ولی به نظرم نحوه‌ی انتخاب اخبار رسانه‌ای مثل بی‌بی‌سی کاملا با حواس‌جمعی و دقت طوری صورت می‌گیره که تا جایی که ممکنه حسِ نا‌امیدی و یاس و تیرگی رو به مخاطب‌شون منتقل کنن. آخرین نمونه‌اش که خیلی رو اعصابم بود خبر موفقیت تیم والیبال ایران (تا قبل از باخت به آمریکا) بود که من در اون چند روز هیچ اثری ازش تو صفحه اول سایت بی‌بی‌سی ندیدم  و برای دیدنش باید حتما روی قسمت اخبار ورزشی کلیک می‌کردی (به نظرم این خبریه که به طور بدیهی باید در صفحه اول ذکر بشه، حالا نمی‌گم یه وقتی تیتر اول باشه).

در نهایت نکته‌ای که بیشتر از همه اذیتم می‌کنه این نیست که چرا اونا دارن اینطوری عمل می‌کنن. برام طبیعیه که رسانه‌ای مثل بی‌بی‌سی در راستای منافع کشورش عمل کنه و هیچ اخلاقی رو (هرچند که در ظاهر خیلی ادعای حسن نیت و بی‌طرفی و رعایت اخلاق می‌کنن) رعایت نکنه . چیزی که بیشتر از همه آزارم می‌ده این دست کم گرفتن تاثیر چنین رسانه‌هایی رو افکارمون، تحلیل‌هامون و احساساتمونه؛ این ندیدنِ نحوه عملکردشون و اهداف پشتشه! چیزی که ناراحتم می‌کنه این نتیجه‌گیری‌هاییه که آدم‌ها راحت بعد از خوندن چیزی شبیه استتوس دوستم می‌کنن. و یا اینکه آدم‌ها چون از رسانه‌های ملی و منابع داخلی راضی نیستن راحت به منابع آلترنتیو اینچنینی (که در ظاهر خیلی هم ادعای بی‌طرفی دارن) اعتماد می‌کنن (اینجا منظورم بیشتر کسانیه که ایرانن و ماهواره دارن و یکی از منابع عمده اخبارشون شبکه‌های مثل ‌بی‌بی‌سیه).

من واقعا ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم اینقدر راحت با اعصاب یه سری آدم بازی می‌شه و خیلی از اونها هم اصلا حواسشون نیست که داره چه اتفاقی براشون می‌افته!

پی‌نوشت: این هم که یه سری ایرانی برای بی‌بی‌سی کار می کنن برام نکته دردناک دیگه‌ایه!

بعدا نوشت: امروز بی‌بی‌سی خبر باخت تیم والیبال ایران به چین رو در صفحه اول گذاشته بود!

 Posted by at 7:01 pm
Nov 172011
 

تلفن رو که قطع کردم دلم خیلی براش تنگ شد. دور بودنمون مثل آب سردی روی سرم ریخت و دلم رو خالی کرد.  تا وقتی حرف می‌زدیم انگار متوجه نبودم که چقدر با هم بودنمون رو دوست دارم، که چقدر موقع حرف زدن خوشحال بودم. امشب منو یاد اون بعد از ظهرِ تابستونی‌ای انداخت که دو نفری مشغول عکاسی بودیم…

بعضی لحظات خیلی خوب هستن!

 Posted by at 2:20 am
Nov 142011
 

من این متن سخنرانی سارا شریعتی به نام زمان امید رو، که گویا سال ۸۲ انجام شده، در وبلاگ آق بهمن دیدم. خوندن کامل متن رو در این شرایط نا‌امیدی‌ای که بر جامعه‌مون حاکم شده واقعا توصیه می‌کنم. با اینکه سخنرانی حدود ۸ سال پیش انجام شده ولی انگار داره دغدغه‌های امروز مارو بیان می‌کنه. من از بعضی از پاراگراف‌ها بیشتر خوشم امد که به ترتیب امدنشون در متن اینجا می‌ذارمشون.

این ناامیدی را ما در چهره‌ی جوانانمان می‌بینیم. همین جوانها که به ظاهر میهمانی می‌گیرند و می‌خوانند و می‌رقصند… ولی عاشق نمی‌شوند، شور ندارند، دلخوش نیستند به هیچ چیز. در جستجوی امنیت هستند و موفقیت. همین جوانانی که می‌خواهند در لذت به فراموشی برسند. قهرمانان لذت در فلسفه، همه متفکرینی هستند که به لذت در غلطیدند چون شادی ندارند. امید ندارند. چهره‌های عبث هستند. لذت مستی، خماری… هر چه که بی خبری می‌آورد و بی‌حسی … در هیچکدام اما عشق و شور و امید نیست.

نسل ما چشمهایش به جایی دیگر بود. نسل ما قدم می‌گذاشت در راه بی برگشت. امروزه اما عصر پذیرش واقعیت است. پذیرش سرنوشت. عصر دست کشیدن از آرزوهای بی‌سو و سرانجام است و دعاوی بی حساب و کتاب. و این واقعیت جهانی، در ایرانی که تجربه‌ی انقلاب و جنگ خارجی و داخلی و اصلاحات و… را همه در طی بیست سال تجربه کرده است، بیشتر نمادینه شده است. خسته شده‌ایم از این تجربه‌های مکرر و همه تلخ. اینست که پناه می‌بریم به امنیت زندگی شخصی و از ادعاهای بلند و پروژه‌های مشترکمان دست می‌شوییم و اینهمه را به حساب عقلانیت، پختگی و تجربه‌ی تاریخ می‌گذاریم.

نتیجه‌اش اما چه شده است؟ نتیجه‌ی این حرف شنوی‌ها از گفتمان غالب چه شده است؟ نتیجه‌اش این شده است که ما به دلیل شکست الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کرده‌ایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهب اجتماعی با قدرت و منافع قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداری اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون متولی ملت شد، تعلق ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمی‌اندیشیم و چون به همه‌ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاه واقعیت روزمرگی‌مان، به بقا خود می‌اندیشیم.

فرناند دومون، جامعه شناس و متکلم کانادایی می‌گوید: «در هر دوره به ما گفتند که عصر پایان ایدئولوژیها سر رسیده است و پایان ایدئولوژیها را همچون پایان توهمات به ما نمایاندند. در حالیکه پایان ایدئولوژیها، پایان توهم نبود، پایان امید بود. جامعه‌ای که پروژه‌ی مشترکی ندارد به چه کار می آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قدرتها بسازند.»

یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابر هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او می‌کردم، مشکلات و موانع و واقعیتهای اجتماعی بازدارنده‌اش را بر می‌شمرد. همه درست و دقیق و واقعگرایانه. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به او گفتم تو راست می‌گویی. اما، پیش شرط هر کاری، نه امکاناتی‌ست که در اختیار داریم و نه قدرتی که از آن بهره‌مندیم، پیش شرط هر کاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعلق داشت، باید به سرنوشت مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوب خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهت تغییرش بکوشیم.

گاه مومن می‌بیند که چون گزیده شده است، دیگر ناتوان است. می‌خواند که از این گزیدنها باید درس گرفت و احساس می‌کند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقتش طاق می‌شود، در این حال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمی‌کند. چون ایمانش را تصاحب کرده‌اند، طردش نمی‌کند. چون ایمانش تحقق نیافته است، از او دست نمی‌کشد. چون به ایمانش نمی‌رسد، انکارش نمی‌کند. چون واقعیت علیه حقیقت اوست، تسلیم نمی‌شود. مومن، معنای وجود خود را، زندگی خود را، در وفاداری به ایمانش می‌داند. مومن این وفاداری را بر مقبولیت عامه یافتن، ترجیح می‌دهد. مومن از زندگی خودش شهادت می‌سازد و خودش الگوی ارزشهای خودش می‌شود.

مومن چون یکبار گزیده شد، از پا نمی‌افتد.

عشق، ایمان، امید، آرمانها، معنا و دینامیسم حرکت تاریخند. وفاداری به این ارزشها، ما را به جستجو و خلق الگوهای جدید وا میدارد. این وظیفه و مسئولیت امروزی ماست.

 Posted by at 12:27 am
Nov 112011
 

احتمالا کسایی که به عکاسی علاقه‌مند هستن و یکمی هم اهل وبلاگ خونی و اینترنت گردی باشن اسم فوتوبلاگ Daily does of imagary رو شنیدن. سام جوان‌روح، عکاس ایرانی ساکن تورنتو، این فوتوبلاگ رو مدیریت می‌کنه و اونطور که من فهمیدم حدود ۸ ساله که هر روز یکی از عکس‌هایی رو که گرفته آپلود می‌کنه. تصور ادامه دادن کاری برای مدت هشت سال به طور روزانه خیلی دشواره. چه برسه به آپدیت کردن هرروز یه فوتوبلاگ که هم مرحله عکاسیش خیلی وقتگیره، هم انتخاب کردن، ادیت کردن و نگهداری کردن عکس‌ها خیلی زمان می‌بره.

دیشب که داشتم تو اینترنت می‌گشتم (اینم از تفریحات دوره آخر زمونه که ملت به عنوان سرگرمی می‌رن اینترنت گردش!) ترجمه مصاحبه‌ای با سام جوان‌روح رو در وبلاگ احسان عباسی (که ایشون هم یه فوتوبلاگ اینجا دارن) پیدا کردم. مصاحبه حدود دو سال پیش انجام شده ولی خوندنش برام خیلی جالب بود. اینطور که از مصاحبه بر می‌آد شغل اصلیِ سام جوان‌روح عکاسی نیست (که من تصورِ خلافش رو داشتم) و غیر از کار و زندگی و خانواده و … ایشون روزانه حدود دو تا سه ساعت وقت صرف این فوتوبلاگ می‌کنه. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. یه آدم واقعا باید عاشق کاری باشه تا بتونه سال‌ها چنین کاری رو به طور منظم انجام بده.

متن مصاحبه رو می‌تونین اینجا بخونین.

 Posted by at 5:08 pm