دایره نماد روح است (افلاطون خود روح را همانند یک دایره میانگاشت). چهارگوشه (و اغلب مستطیل) نمادهای مادهی زمینی، جسم و واقعیت هستند. در بیشتر آثار هنری نوین میان این دو شکل ابتدایی یا اصلا رابطهای وجود ندارد و یا اگر داشته باشد بسیار سست و اتفاقیست. و جدایی آنها از یکدیگر بیانگر نمادین حالت روانی انسان قرن بیستم است. روح انسان ریشههای خود را از دست داده و در آستانهی از هم گسیختگی روانی قرار دارد. و همانگونه که پروفسور یونگ در بخش اول این کتاب یادآور شد این شکاف اکنون بوسیله پردهی آهنین میان دنیای شرق و غرب پدید آمده است.
نباید ظهور مداوم دایره و چهارگوشه را کماهمیت دانست و بنظر میآید نیاز روانی میخواهد با نمادین کردن این دو شکل توجه خودآگاه را همواره به عوامل اساسی حیاتی جلب کند. این دو شکل که در پارهای آثار انتراعی امروزی (که تنها نشاندهندهي ترکیب رنگ و یا شاید نوعی مادهی خام دوران نخستین باشد) هم به چشم میخورند، میتوانند بیانگر یک بالندگی جدید باشد.
نماد دایره نقشی بسیار حیرتبار در یکی از پدیدههای بسیار متفاوت زندگی امروزی ایفا کرده و همچنان ایفا میکند. منظورم شایعههایی است که از آخرین سالهای جنگ دوم جهانی درباره اشیاء گرد پرنده که بعدها نام «بشقاب پرنده» به خود گرفتند بر سر زبانها افتاد. یونگ این اشیاء را که همواره بوسیلهی دایره نمادین شدهاند، بازتاب محتوای روانی (وحدت تمامیت) می داند. شایعهی این اوهام پدید آمده در خوابهای امروزی در واقع کوشش روان جمعی ناخودآگاه است برای درمان شکاف موجود در این دوران پرآشوب بوسیلهی نماد دایره.
[ انسان و سمبولهایش، ص ۳۷۹ ]
حدود بیست سال پیش بود که برای عید نوروز یک کارت تبریک داده بود که رویش عکس یک کشتی بود و آرزو کرده بود که به سفرهای دریایی بروم ( یا برویم، دقیق یادم نیست). مدتهاست که رفته؛ همان سال یا سال بعدش رفت و من هیچ وقت نفهمیدم چرا رفت. آن موقع کوچک بودم و خلا نبودنش را حس نکردم ولی بعدها دیدم که وجودش چه تاثیری زیادی در زندگیام داشته بود.
باورش سخت است؛ کسی که تا همین دیروز بوده به سرش میزند و میرود و دیگر هیچ. یک جورهایی شیبه مردن است، نه؟
عکس زیر را که ادیت میکردم به یادش افتادم و دلم گرفت. احتمالا اهل گشتن در اینترنت نیست و با احتمال بیشتر اینجا را نمیخواند. ولی اگر تصادفا به اینجا رسید دوست دارم بداند که در همه این سالها خیلی زیاد به یادش بودهام.
پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرتهای کیف باد کرده را
زیرو رو کنم:
پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارتهای دعوت عروسی و عزا
قبضهای آب و برق و غیره و کذا
برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامههای طبق قاعده
نامههای رسمی و تعارفی
نامههای مستقیم و محرمانه معرفی
برگه رسید قسطهای وام
قسطهای تا همیشه ناتمام…
پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیت تا شده
چند تا اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس هایخانگی…
پس کجاست؟
یادداشتهای درد جاودانگی؟
«قیصر امینپور»
پینوشت: واقعا شعرهاش فوقالعادهاند…
… در پژوهشی برجسته، فیلیپ زیمباردو به ایجاد زندانی شبیهسازی شده در زیرزمین گروه روانشناسی دانشگاه استانفورد اقدام کرد. عدهای جوان بهنجار، بالغ، باثبات، و باهوش را در این زندان جای داد. زیمباردو از طریق شیر یا خط یک سکه نصف آنها را به عنوان زندانی تعیین کرد و نصف دیگر را به عنوان زندانبان، و بدینسان شش روز را در آنجا به سر آوردند. چه اتفاق افتاد؟ بگذارید زیمباردو خود ماوقع را بازگو کند:
در پایان فقط شش روز مجبور شدیم زندان شبیهسازی شده را ببندیم، چه آنچه را که دیدیم وحشتناک بود. دیگر نه برای ما و نه برای اغلب آزمودنیها روشن بود که مرز بین شخصیت واقعی و نقش آنها کجاست. اکثر آنها واقعا به صورت زندانی یا زندانبان در آمده بودند و دیگر قادر نبودند به روشنی بین خود و نقش خود در این آزمایش تفاوت بگذارند. تقریبا در تمام جنبههای رفتار، تفکر، و احساسِ آنها تغییرات فاحشی به وقوع پیوست و کمتر از یک هفته زندانی شدنِ آزمایشی عمری یادگیری را زایل کرد. ارزشهای انسانی نابود و خودپنداره به مبارزه طلبیده شد و زشتترین، پستترین، و بیمارگونهترین چهره طبیعت انسانی ظاهر گردید. برای ما وحشتناک بود که ببینیم بعضی از پسران شرکت کننده در این آزمایش (زندانبانان) با پسران دیگر همچون حیوانات پست رفتار میکردند و از بیرحمی لذت میبردند، در حالیکه پسران دیگر (زندانیان) چاپلوس و مطیع شده بودند و به صورت ماشینهای بیشباهت به انسان در آمده بودند که تنها فکرشان فرار، بقای فردی، و نفرت فزاینده نسبت به زندانبانان بود.
[ روانشناسی اجتماعی، الیور ارونسون ]
پینوشت: برای اطلاع بیشتر در مورد این آزمایش میتوانید شرح آنرا در ویکیپدیا بخوانید.
یجوری میگه «آدم باید تو زندگی ریفیق باشه» که انگاری همه زندگیش، همه این هفتاد هشتاد سال در فهمیدن این کلام خلاصه شده. برای همین وقتی این جمله رو میگه همه وجود آدم به لرزه میافته و اشک تو چشمای آدم جمع میشه. آدم دوست داره بره بغلش کنه و به خاطر اینکه این حس رو اینقدر خوب منتقل میکنه ببوستش.